خاطرات فراموش نشدنی یک عکاس جنگ از لحظاتی که در لنز دوربینش ثبت نشد!

خیلی از لحظات و سوژه‌ها را نمی‌توانستم از لنز دوربین به تصویر بکشم یا به ثبت برسانم. حکایت یک رزمنده 14 ساله از این دست لحظات بود. نوجوانی که تنها 14 سال داشت. در حاج‌عمران با او ملاقات کردم. وقتی اسلحه‌اش را به دست می‌گرفت تنها پنج سانت از خودش کوتاه‌تر بود. نزدیکش شدم و از او پرسیدم عزیزم با من صحبت می‌کنی؟ برای چه به جبهه آمدی؟ تشک نرم و گرمت را و مدرسه‌ات را رها کردی و به جبهه آمدی؟ تو الان باید در مدرسه باشی، باید در کنارخانواده‌ات باشی. برو درس بخوان تا دکتر یا مهندس شوی، اما آن نوجوان معصوم و دوست داشتنی در پاسخ همه این صحبت‌ها گفت این همه خلبان مهندس، همه کار و زندگی‌شان را رها کرده‌اند و به خاطر وطن به اینجا آمده‌اند. اول باید وطنم در امان باشد تا من بتوانم ادامه تحصیل بدهم. من اینطور تصمیم گرفتم. من قاچاقی به جبهه آمده‌ام. بدون رضایت پدر و مادرم. من آمده‌ام وقتی برادرهای بزرگ‌ترم با دشمن می‌جنگند من در پشت جبهه به آنها کمک کنم تا وجبی از خاک کشورم به یغما نرود.
یا آن شبی که پیش عمو حسن بودم متوجه حال و هوای غریب دو رزمنده شدم. حمزه و محمد که 16 سال داشتند. من آن شب از صدای سوزناک قرآن محمد از خواب بیدارشدم و هر کاری کردم دیگر خوابم نبرد. بلند شدم و به دنبال صدا آرام آرام رفتم. دوربین را با خودم نبردم می‌دانستم که اجازه ثبت با لنز دوربین را نمی‌دهند. جلوتر رفتم. قبری کنده بودند و داخل قبر رفته و مشغول خواندن قرآن بودند. دیدن این صحنه برایم عجیب بود. فردا این ماجرا را برای عمو حسن تعریف کردم. عمو گفت تو رو خدا به رویشان نیاور. متوجه شوند دلخور می‌شوند. من خودم یک بار به حمزه گفتم حمزه جان تو که 16سال داری و بهشتی هستی. اینجا هم شهید نشوی هر جا باشی و بمیری شهیدی. او با من یک هفته قهر کرد. گفت چرا اسرار من را متوجه شدی و… واقعاً حال و روزشان عجیب بود. انتخاب معنوی‌شان در آن سنین جای بسی تحسین دارد. آنقدر که توانستند از وطن دفاع کنند و یک وجب از خاک ایران را به دشمن ندهند.

راوی: اباصلت بیان

منبع: در گفتگو با روزنامه جوان، سه شنبه 1396/7/4

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۶ مهر، ۱۳۹۶ ۱:۲۰ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *