خاطرات محسن رفیق دوست از جنگ؛ حسن روحانی بعد از قطعنامه 598 به رفیق دوست چه گفت؟

حاج محسن رفیق‌دوست، از مؤسسان سپاه، در دهه اول انقلاب به‌عنوان مسئول تدارکات و سپس وزیر سپاه، نقش زیادی برای شکل‌گیری سپاه و تدارکات هشت سال جنگ داشت. او در گفت‌وگویی با روزنامه شرق، از تشکیل سپاه و شرایط جنگ و تامین تسلیحات برای جنگ گفته است.

چگونه وارد سپاه شدید؟

15 روز بعد از پیروزی انقلاب، روز ۹ اسفند ۱۳۵۷، در مدرسه علوی، این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم و کارهایم را انجام می‌دادم. پله‌ای که ساختمان علوی را به حیاط منتهی می‌کرد، حدود پنج پله بود. در شورای انقلاب که در مدرسه علوی تشکیل شده بود، این پنج نفر آمدند: شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید باهنر، آقای هاشمی‌رفسنجانی و مقام معظم رهبری. شهید بهشتی من را صدا کرد و گفت: «الان کارت را تعطیل می‌کنی و می‌روی، امام حکم تشکیل سپاه پاسداران را زیر نظر دولت موقت به آقای لاهوتی دادند و آنها در جایی جمع هستند و به آنها می‌پیوندی».

محل تشکیل اولیه سپاه کجا بود؟

پادگان عباس‌آباد که الان روبه‌روی مصلای نماز جمعه است. هم محل فرماندار نظامی تهران بود و هم پادگان لجستیکی نیروی زمینی ارتش. چون من یکی، دو ماه قبل از آن هم بنا به مناسبتی به آنجا رفته بودم و به دستور امام با فرماندار نظامی تهران ملاقات کرده بودم، به آنجا رفتم، دیدم عده‌ای از برادران که بیشتر دانشجویان مسلمان مبارز خارج از کشور بودند، چند نفر هم از ایران و یک نفر از طرف وزیر کشور که آن‌موقع آقای صباغیان بود، می‌خواستند بحث کنند که من وارد شدم، راننده ماشین امام و مدیر و گرداننده آن تشکیلات خوب من را می‌شناختند. وقتی نشستم یک کاغذ ۴A برداشتم و نوشتم: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم سپاه پاسداران امروز تشکیل شد» ۱- محسن رفیق‌دوست و همه تا نفر آخر اسامی خود را نوشتند. در همان‌جا شورای فرماندهی انتخاب کردند که آقای «علی دانش‌منفرد» از دوستان شهید رجایی فرمانده شد و من مسئول تدارکات شدم و آقایان بشارتی و محمودزاده که الان آنها را باید در سپاه پیدا کنید. قرار شد بروم جا و امکانات تهیه کنم و آقایان را دعوت کنم که بیایند؛ بنابراین اداره چهارم ساواک را گرفتیم‌. اداره اول ساواک را «دکتر یزدی»، معاون نخست‌وزیر در امور انقلاب، در اختیار خود گرفته بود و آقایی به نام «شادنوش» را آنجا گذاشته بود. در زدم و وارد شدم، گفتم: ما سپاه هستیم و اینجا را می‌خواهیم. گفت: نه من اینجا را تحویل نمی‌دهم. با هماهنگی، پشت فرمان تعدادی از ماشین‌های ساواک که آنجا بود، نشستیم و سیم‌های آن را وصل کردیم و ماشین‌ها را بردیم و تعدادی وسایل رومیزی و… از آنجا جمع کردیم و بردیم. حدود سه یا چهار روز محل را تمیز کردیم، هنوز ساواک کامل از آنجا استفاده نکرده بود. یکی از کارهایی که در آن ساختمان می‌خواست انجام دهد، این بود که تمام تلفن‌های تهران را برای شنود برده بودند که هنوز کامل نشده بود و قرار بود اداره چهارم ساواک باشد. این حکایت اول تشکیل سپاه است؛ مثلا برادر آقای منصوری فکر می‌کنند زمانی که او فرمانده شد، سپاه تشکیل شده است؛ در‌حالی‌که دو ماه قبل از آن سپاه تشکیل شده بود. این اصلی‌ترین و دقیق‌ترین روایت تشکیل سپاه است.

چه شد که شما وزیر سپاه شدید؟

قانون اساسی که نوشته شد، ما به آقایان مجلس خبرگان قانون اساسی مراجعه کردیم و گفتیم: «ما نهادی هستیم که باید بمانیم ما موقت نیستیم مثل کمیته». بحث‌های فراوانی شد. بزرگان با هم مشورت کردند و اصل ۱۵۰ قانون اساسی قبلی می‌گوید: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تداوم نقش خود در حفظ و حراست از انقلاب و دستاوردهای انقلاب می‌ماند و حدود وظایف آن را قانون معین می‌کند. سپاه تشکیل شده بود و در قانون اساسی هم آمده بود. اوایل سال۱۳۶١، مجلس شورای اسلامی به این فکر افتاد که وظیفه‌ای را که در قانون اساسی بر عهده‌اش گذاشته، انجام دهد و به سپاه گفتند: خودتان اساسنامه‌ای برای سپاه پاسداران پیشنهاد کنید.

یعنی تا سال ١٣۶١ اساسنامه نداشت؟

خیر، نداشت. اساسنامه‌ای را خود سپاه و شورای فرماندهی تهیه کردند؛ هیچ اسمی هم از وزارت در آن نبود که آن را برای مجلس فرستادند و مجلس هم آن را به کمیسیون دفاع فرستاد. ما در جریان مباحثی که در کمیسیون دفاع بود قرار داشتیم. دو نفر دیگر هم از سپاه به این کمیسیون می‌رفتند و صحبت می‌کردند. یادم هست که یکی از آنها دکتر «احمد فرمند» بود، از دانشجوهای خارج از کشور که دکترا گرفته بود و آدم خیلی خوبی بود ولی ساکت و افتاده برعکس من. کم‌کم در مجلس در کمسیون دفاع بین اعضای کمیسیون و نمایندگان سپاه این بحث مطرح شده بود که الان با داشتن وزیر دفاع، هم دولت با ارتش ارتباط دارد و هم وزیرش، باید به مجلس بیاید و رأی اعتماد بگیرد و هم مجلس می‌تواند از وزیر سؤال کند. این سپاه ارتباطش با دولت و مجلس چیست؟ بعد مطرح شد که ما باید برای سپاه هم یک وزیر انتخاب کنیم، از اینجا وزارت نامیده شد. به کمیسیون دفاع رفتم و گفتم: «این عبایی که دارید می‌دوزید، برای قامت من می‌دوزید؛ پس به حرف من هم گوش کنید». در تغییراتی که منجر به ایجاد وزارت شد، مؤثر بودم. در اساسنامه همه حرف من را گوش کردند، اساسنامه سپاه که سه رکن داشت، تدوین شد. فرماندهی، نماینده ولی فقیه و وزارت که با حضور این سه عضو و چهار نفر دیگر که عضو شورای فرماندهی می‌شوند، شورای فرماندهی‌اش را تشکیل می‌دهد، این سه نفر یا خودشان یا قائم‌مقامشان اگر در جلسه نباشند، جلسه تشکیل نخواهد شد. کم‌کم این قانون تصویب و به دولت ابلاغ شد. آن‌موقع در دولت دو‌دستگی بود؛ یک دسته طرفدار اقتصاد آزاد بودند، یک دسته طرفدار اقتصاد دولتی و با هم دعوا داشتند، این طرف حدود هشت نفر و آن‌طرف هم حدود هشت نفر بودند، حدود شش‌ نفر هم وسط قرار داشتند. آقای موسوی از سپاه خواستند که کسی را برای وزارت پیشنهاد کند، به اتفاق آرا من را پیشنهاد کردند، چون مسئول تدارکات آنها بودم و جنگ هم شده بود و عموم سپاهی‌ها از تدارکات من برای جنگ راضی بودند.
آقای موسوی گفتند: «هر‌کسی غیر از آقای رفیق‌دوست». حتی دو روحانی که به‌واسطه سرطان از دنیا رفتند و مخالفت آنها با دولت موسوی از من هم غلیظ‌تر بود؛ یعنی مرحوم آقای فاکر و مرحوم آقای ایرانی که فرمانده سپاه قم بود، گفته بودند که اگر این دو نفر را هم پیشنهاد کنید، قبول می‌کنیم؛ اما رفیق‌دوست نه، ولی سپاه مصرانه ایستاده بود و می‌گفت فلانی. تا اینکه روزی از پیجر که آن موقع موبایل هنوز نبود، از دفتر رئیس‌جمهور من را خواستند. در اتاق مطالعه، مقام معظم رهبری و مهندس موسوی بودند. مهندس موسوی قانع شده که من را معرفی کند، اما شرط‌و‌شروطی دارد. آقا فرمودند: «اگر مهندس موسوی مخالفت می‌کند، با شخص شما مخالفتی ندارد؛ چون می‌داند شما جزء افرادی هستید که به گروه طرفدار اقتصاد آزاد می‌پیوندید، می‌خواهد شما این اختلاف را تشدید نکنید». گفتم: نه الان وظیفه‌ام جنگ است. ایشان موافقت کردند و من را به مجلس معرفی کردند که رأی آوردم و وزیر سپاه در دولت‌های اول و دوم آقای موسوی شدم.

چرا بعدها وزارت سپاه منحل شد؟

دو اتفاق افتاد؛ یکی اینکه خیلی با مجلس کار نمی‌کردم؛ مثلا کمیسیون‌های مجلس که وزیر مربوطه به مسافرت می‌رفت، یکی، دو نفر از آن کمیسیون را با خود می‌برد و کار خوبی بود، ولی من در دوران وزارتم، اصلا کسی را از کمیسیون دفاع با خودم نمی‌بردم. معتقد بودم کار من سری است و با بدبختی می‌گردم و از دولت‌های مختلف اسلحه پیدا می‌کنم. کمیسیون دفاعی‌ها خیلی از من خوششان نمی‌آمد. در کابینه مجلس سوم آقای موسوی که می‌خواست تشکیل شود یا مجلس عوض شده بود یادم نیست، با ادامه وزارت من مخالفت شد و با تعبیری رأی آوردم و با تعبیری رأی نیاوردم؛ یعنی با تعبیرهای بعدی من رأی آورده بودم؛ یعنی تفسیر می‌کردند که تعداد رأی مخالف باید بیشتر باشد نه تعداد رأی موافق. من با یک رأی افتادم. مقامات یعنی این دو شخصیت به من زنگ زدند، هم آقای هاشمی‌رفسنجانی و هم مقام معظم رهبری که برای بعد از خودت چه کسی را پیشنهاد می‌کنی؟ من آقای شمخانی را پیشنهاد کردم. پس از مدت کوتاهی من را از جنگ هم کنار گذاشتند.

چرا؟

چون معتقد بودند من جنگ‌افروز هستم و همین‌طور هم شد. وقتی من را کنار گذاشتند، با فاصله کوتاهی قطع‌نامه پذیرفته شد. آقای هاشمی من را خواستند و گفتند: «که آقا‌محسن تو جنگ‌افروز هستی. آقای رضایی نقشه می‌کشد و دست تو می‌دهد و تو هم هتل فتل می‌کنی می‌دهی دست این و 10 قدم جلو و 10 قدم عقب می‌رود، این جنگ نشد. از آن طرف دولت شعار جنگ می‌دهد، اما تمام‌قد به جنگ نمی‌آید». تمام این حرف‌ها را در مصاحبه‌هایی که در زمان آقای هاشمی داشتم، ده‌ها بار گفته‌ام و در کتاب خاطراتم هم چاپ شده است. «می‌خواهم توپ را به زمین دولت بیندازم، تو وزیر هستی برو در وزارتخانه‌ات بنشین».

هنوز آقای هاشمی رئیس مجلس بود؟

هم رئیس مجلس و هم فرمانده جنگ بود. آقای هاشمی، آقای مهندس موسوی را رئیس ستاد کرد و آقای بهزاد نبوی را به‌عنوان معاون لجستیک به‌جای من گذاشت. آقای روغنی‌زنجانی را مسئول مالی و آقای خاتمی را تبلیغات جنگ. در فاصله کوتاهی، رئیس ستاد جنگ آقای هاشمی، از فرماندهان سپاه سؤال می‌کند که این جنگ کی تمام می‌شود؟ می‌گویند وقتی صدام سقوط کند و می‌پرسد چه وقت صدام سقوط می‌کند؟ می‌گویند وقتی بغداد را بگیریم. می‌پرسد بغداد را کی می‌گیریم؟ می‌گویند اینها را برای من تهیه کنید، من بغداد را می‌گیرم. من هم خبر نداشتم و یک سال بعد فهمیدم چه می‌خواستند و اصلا خودم را کنار کشیدم. آنها هم آن را خدمت امام می‌برند؛ حتی آقای هاشمی هم خودش نمی‌برد، به نخست‌وزیر می‌دهد که ببرد می‌گوید: بروید به امام بگویید سپاه این را برای جنگ می‌خواهد تا جنگ را تمام کند و ما هم نمی‌توانیم تهیه کنیم، پس باید آتش‌بس شود. بعد هم خودش خدمت امام می‌رود و می‌گوید: آقا ما الان در شرایطی هستیم که باید آتش‌بس را قبول کنیم، بگذارید این کار را انجام دهم، مردم به من بد بگویند. که آقا می‌گوید: اگر مصلحت است که بپذیریم، چرا خودم اعلام نکنم و آن نامه معروف جام زهر را می‌نویسد که البته دو، سه ماه بعد امام نامه دیگری به سپاه نوشته که آن را کاملا پاک کرده و منتشر نشد.

اصلا منتشر نشد؟

چرا منتشر شد. پارسال همین موقع که به شبکه افق در تلویزیون رفتم و آقای شهیدی با من مصاحبه می‌کرد، وادارش کردم که آن نامه را بخواند. امام سیاست‌مدار بزرگ و عجیبی بود و هر کاری می‌کرد، روی مصلحت بود. بالاخره آتش‌بس پذیرفته شد. وقتی آن فهرست را دیدم، به محسن رضایی گفتم: آقا اینها را یک‌دفعه می‌خواستی؟ گفت: نه ظرف دو، سه سال. گفتم: برایت تهیه می‌کردم؛ تانک، توپ، هواپیما و… . بالاخره جنگ تمام شد. جهاد سازندگی خیلی قوی‌تر از وزارت کشاورزی شده بود که با وزارت کشاورزی ادغام شد. کمیته با شهربانی و ژاندارمری ادغام شد و دیدند که این دو وزارتخانه هم با بودن سپاه و ارتش مجزا از هم می‌تواند هر دو را پشتیبانی کند. سپس طرح وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح ارائه شد و این دو را با یکدیگر ادغام کردند.

بعد از فتح خرمشهر دو دیدگاه وجود داشت؛ یکی ادامه جنگ و یکی هم دیدگاه امثال مهندس بهزاد نبوی که جنگ را خاتمه دهیم. درباره این موضوع توضیح دهید؟

آقای نبوی و طرفداران ایشان با جنگ مخالف بودند. همان‌موقع هم که ما مشغول جنگ بودیم و هنوز هم بحث قطع‌نامه مطرح نبود، از جبهه به دولت می‌آمدم و معمولا بعد از عملیات‌ها، برای وزرا توضیح می‌دادم که ما چه کار کردیم. ایشان می‌گفت: «آقا‌محسن جنگ را کی تمام می‌کنی؟». بله این دو‌دستگی بود. امثال من معتقد بودیم فتح خرمشهر خاتمه جنگ عراق علیه ایران و زمان پذیرفتن آتش‌بس نیست؛ اول اینکه دو سال جنگیده‌ایم و ضعف و قدرت یکدیگر را فهمیده‌ایم، ما قدرتمند نشده‌ایم، دشمن قدرتمندتر شده است. ما با یک نیروی عظیم مردمی پیروز شدیم.
دوم اینکه همه خاک ایران تخلیه نشده، نقاطی از ایران از لحاظ استراتژیک جنگی، در دست عراق است و باید جنگ را داخل خاک عراق ببریم، اگر الان آتش‌بس را قبول کنیم، شش ماه دیگر با یک قدرت افزون‌تری که به او خواهند داد، عراق به ما حمله می‌کند و به تهران می‌آید؛ چون جنگ او علیه مرزهای ما نبود، جنگ او علیه انقلاب اسلامی بود. هدف صدام تهران بود نه آبادان و اهواز. امام هم با شرایطی که ما در شهرهای عراق نجنگیم و در مرزها بجنگیم، موافقت کردند.
بعد از فتح خرمشهر امام شعار را عوض کردند از «جنگ جنگ تا پیروزی»، شد «جنگ جنگ تا رفع فتنه». برداشت منِ محسن رفیق‌دوست از فتنه، این بود که ما باید این‌قدر قوی شویم که کسی به حمله به ما فکر نکند و در وزارت سپاه تشکیلات صنعتی به وجود آوردم که بعد ادغام شد، معاونت صنایع وزارت سپاه، صنایع دفاع را بلعید. الان ۳۰ سال است که دیگر در سپاه نیستم؛ اما ارتباط دارم و چند روز پیش هم در سپاه بودم؛ ولی در سپاه مسئولیتی ندارم. با سپاهی‌هایی که چند ماه پیش بازنشسته شدند، ارتباط داشتم؛ ولی وقتی الان به صنایع دفاعی نگاه می‌کنید، تقریبا همه سپاهی هستند. صنایع موشکی، پهپاد، اپتیک، البته ارتشی‌ها هم الان هستند، ارتش امروز مورد اعتماد و باعث افتخار ماست. من همان سال‌ها ١۸ گروه در صنایع وزارت سپاه درست کردم، از فشنگ تا موشک، زیردریایی، هواپیما، پرنده، تانک، نفربر، اپتیک مخابرات گروهی هم درست کرده بودم به نام گروه ش.م.ه یا ش.م.ر (شیمیایی، میکروبی هسته‌ای) یا (شیمیایی، میکروبی، رادیواکتیو). خدمت امام شرفیاب شدم و توضیح دادم. امام همه را گوش دادند و گفتند: این آخری چیست؟ گفتم شیمیایی، میکروبی، رادیواکتیو یا هسته‌ای. گفتند: رادیواکتیو یا هسته‌ای‌اش بمب اتم است؟ گفتم: بله. ایشان فرمودند: نخیر، ما بمب اتم نمی‌سازیم. صلاح است که شیمیایی و میکروبی هم نسازید. وقتی ملاقاتم تمام شده بود، آقا گفتند: می‌دانی چرا نباید بمب اتم بسازی؟ گفتم نه. گفتند: «منطق را بدان! ما نیامده‌ایم که حرث و نسل را از بین ببریم. بمب اتم سلاح جنگ نیست، حرث و نسل را از بین می‌برد، بمب اتم نسازید».
مقام معظم رهبری هم همان کار را کردند. از سال ۱۳۵۸ تا سال ۱٣۶۱ که وزیر شدم، سالی چندین بار به سوریه و لیبی می‌رفتم و دو، سه بار هم به کره شمالی. وقتی وزیر شدم، دیگر نتوانستم بروم. از طرف سوریه و لیبی دعوت شدم و رفتم پیش آقای هاشمی و گفتم می‌خواهم به سوریه و لیبی بروم. آقای هاشمی با یک حالت رقت‌آمیزی گفت: «آقا محسن ببین می‌توانی از آنها موشک بگیری». گفتم: «تلاشم را می‌کنم». رفتم پیش مقام معظم رهبری که رئیس‌جمهور بودند و گفتم: «می‌خواهم به سوریه و لیبی بروم و پیش آقای هاشمی بودم. یک چنین چیزی گفتند. ایشان هم گفتند: اگر می‌توانی بگیری کار بزرگی کرده‌ای». گفتم شما به‌عنوان رئیس‌جمهور برای قذافی و اسد، نامه بنویسید که نامه نوشتند و من رفتم و با موشک برگشتم. این تابلوی اولی که شهید تهرانی‌مقدم حدود هشت ماه قبل از شهادتش آورده و به دیوار اینجا زده، بالایش هم نوشته: پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران؛ آقای محسن رفیق‌دوست.

شما سفرهای زیادی برای خرید اسلحه داشته‌اید. آیا غیر از این کشورها، به کشورهای اروپایی هم می‌رفتید؟

در یک موقعیت حساسی – که خدا رحمت کند حافظ اسد را- خرید اسلحه داشتیم؛ وگرنه ما از سوریه که اسلحه نمی‌خریدیم از لیبی هم هرچه می‌گرفتیم، رایگان و هدیه می‌گرفتیم؛ اما در جنگ برای خرید اسلحه و مهمات از کشورهای غربی آنان اعلام رسمی کردند که تحریم نظامی هستید یا کشورهای شرقی هم دو جواب می‌دادند و می‌گفتند: ما تولید یک سال آینده خود را به صدام فروخته‌ایم یا می‌گفتند: ارباب اجازه نمی‌دهد. من پیش «ژیفکوف» -رئیس‌جمهور بلغارستان- که آن موقع پیرترین رهبر کمونیست بود، رفتم. او گفت که ۱۵ روز قبل از حمله عراق به ایران، «طه یاسین رمضان» به اینجا آمد و به من گفت که قرار است دو هفته دیگر به ایران حمله کنیم. از او پرسیدم ارباب می‌داند؟ گفت: که با اجازه ارباب می‌خواهیم حمله کنیم؛ یعنی شوروی. سه روز قبل از حمله صدام، این دیگر در مجلات چاپ شده بود. سفیر آمریکا در تل‌آویو پیش «مناخیم بگین» می‌رود و به او می‌گوید: «سه روز دیگر تعداد زیادی هواپیمای جنگی روی آسمان می‌آید. اینها هواپیماهای عراقی است. علیه شما نیست، می‌خواهند در فرودگاه‌های اردن بنشینند؛ چون قرار است که عراق به ایران حمله کند، می‌خواهند در حمله به ایران این هواپیماها سالم بماند»؛ یعنی هر دوی آنها در جریان بودند؛ اما کشورهای بلوک شرق یا کشورهای بی‌طرف معروف، یعنی سوئیس به ما مهمات غربی می‌فروختند. هرچه می‌خواستیم می‌خریدیم و کشورهای شرقی هم می‌گفتند: «ما در واقع خیلی احتیاج داریم به شما بفروشیم؛ اما از شوروی می‌ترسیم». به لیبی رفتم و با تعدادی از افسران لیبی به بلغارستان، یوگسلاوی، مجارستان و لهستان می‌رفتم. فهرست مال ما بود؛ ولی به لیبی می‌فروختند. قرارداد با لیبی می‌بستند، بعد ما با کشتی آنها را بار می‌کردیم و می‌آوردیم یا با افسرهای سوری می‌رفتیم، تا اینکه من با «تنگ شیائوپینگ» -رهبر چین- ملاقات داشتم. او اجازه داد که به ما بفروشند. از آنجا به بعد وضع ما خوب شد. تا سال حدود ۱٣۶۴ یا ١۳۶۵ که ما دیگر خودمان مهمات ساختیم.

عملکرد آقای مهندس موسوی در جنگ را چطور ارزیابی می‌کنید؟

همیشه می‌گویم در دولت سه دسته وجود داشت: طرفدار جنگ، مخالفان جنگ و بی‌طرف‌ها؛ اما دولت خود را برای جنگ خیلی به‌سختی نمی‌انداخت، حتی داستانی را که همیشه من را به درد آورده، تعریف می‌کنم، به‌عنوان اینکه کاری ضد ما بوده. وقتی سپاه را درست کردیم، دوچرخه هم نداشتیم. از این طرف و آن طرف دو نوع ماشین که وانت‌هایی ساخت داخل بود، سیمرغ و جیپ‌های آهو را از جاهای مختلف ستاد گرفته بودیم. از سفارت آمریکا و از ساواک ماشین آورده بودیم. جنگ که شروع شد، اول از نماینده تویوتا در امارات – به نام ماجد الفطیم – 300 وانت تویوتا خریدم، دفعه دوم و سوم هم از همین‌ها خریدم که ناگهان او را به اوج رساند، و بعد هم به ژاپنی‌ها وصل شدیم. در زمانی تویوتا دیگر بار مناسب نبود و احتیاج داشتیم که یک درجه بالاتر برویم. ما با توجه به جثه و قد و قواره‌مان، بنز ۹١١ را که کامیونتی است کوچک، برای سپاه گرفتیم؛ بعد هم در تشکیلات سپاه تصویب کردیم که پنج هزار عدد از آنها را برای همه تیپ و لشکرهای‌مان بخریم.
آن‌موقع مراکزی در وزارت بازرگانی بود به نام مراکز «تهیه و توزیع» -شاید هنوز هم باشد- که هر‌کسی هر‌چه را می‌خواست از خارج بیاورد، باید پیش آنها می‌برد و آنها مهر عدم ساخت می‌زدند و بعد اجازه واردات می‌داد. ما به وزارت صنایع سنگین رفتیم، آنها هم قیمتی به ما گفتند که برای ما سنگین بود؛ هر دستگاه ۶7 هزار مارک. گفتند مستقیم از آلمان و کارخانه بنز آورده‌اند. کارخانه بنز گفت ما این را نمی‌سازیم و به اسم ما‌ست، ولی این را کارخانه اشمیت می‌سازد. با اشمیت مذاکره کردیم و از اشمیت هر‌یک را ۴۹ هزار مارک خریدیم و یک قرارداد نوشتیم، ولی هنوز برای گشایش اعتبار مهر عدم ساخت را می‌خواست. وزارت صنایع سنگین مخالفت کرد و گفت نه همان ۶7 هزار مارک را به ما بدهید تا رشد بکنیم. دعوا به آقای مهندس موسوی رسید. مهندس موسوی به آقایی به نام «سرهنگ شیرازیون» که دامادش به نام «اسماعیلی» -دبیر هیئت دولت‌- و آدم خوبی هم بود، مأموریت داد تا برویم از آلمان تهیه کنیم. او هم مذاکره کرد و در نامه نوشت: توسط وزارت سپاه انجام شود، ولی مهندس موسوی نوشت توسط وزارت صنایع سنگین. مجبور شدیم از آنها بخریم. بیش از آن نمی‌توانستند همکاری کنند و از آنها برنمی‌آمد. نمی‌توان گفت خیانت کردند؛ در توان نداشتند و آن‌طور که ما دوست داشتیم، برای جنگ دل نمی‌سوزاندند. همان حرفی که آقای هاشمی وقتی من را کنار گذاشت، گفت: «اینها شعار جنگ را می‌دهند، اما تمام‌قد در جنگ نمی‌آیند».

چرا جنگ بعد از فتح خرمشهر یا تصرف فاو که ما در موضع قدرت بودیم، تمام نشد و پس از بازپس‌گیری فاو قطع‌نامه را پذیرفتیم؟

بعد از بازپس‌گیری فاو نبود، بعد از همین داستان‌هایی بود که اتفاق افتاد. هیچ ربطی هم به آزادی خرمشهر یا گرفتن فاو ندارد. عده‌ای می‌گویند ما در زمانی آتش‌بس را پذیرفتیم که ضعیف بودیم؛ این را که آن زمان ضعیف بودیم یا نبودیم، می‌خواهم برای شما بگویم. بعد از پذیرش آتش‌بس، دو اتفاق افتاد؛ یکی عملیات مرصاد یا به قول منافقین فروغ جاویدان و دیگری هم عملیاتی با ١۵ لشکر بازسازی‌شده در جنوب. اولی که بساط منافقین را جمع کرد، در دومی هم آنچنان ضربه‌ای از ارتش و سپاه خوردند که فکر حمله دیگر به سرشان نزد. در قدرت بودیم و از نظر نیرو مشکلی نداشتیم؛ بحث این بود که اگر همین روند جنگ ادامه پیدا کند، تا چند سال دیگر طول می‌کشد؟! آقای هاشمی را بر آن داشت تا طرحی را تهیه کند که جنگ را تمام کند. پس وقتی ما آتش‌بس را پذیرفتیم، در قدرت بودیم.

تأمین سلاح از لیبی رایگان بود یا با تخفیف انجام می‌شد؟

ما اوایل که به لیبی رفتیم، نیروی دریایی زمان شاه و نیروی دریایی زمان «ادریس السنوسی» یکی بود؛ یعنی کاملا آمریکایی و شبیه هم. قذافی که بر سر کار آمده بود، نیروی دریایی «ادریس السنوسی» را کنار گذاشته بود و نیروی دریایی روسی آورده بود. ناو ببر و پلنگ ما اینجا از کار افتاده و مهمات آن تمام شده بود. اولین‌بار که به لیبی رفتم و دو کشتی قطعات یدکی و موتور و مهمات نیروی دریایی لیبی را بار کردم، برای نیروی دریایی رایگان بود، موشک‌هایی هم که گرفتیم رایگان بود؛ اما اواخر دوره خودم یک بار هم رفتم از لیبیایی‌ها حدود ١۶۵ میلیون دلار مهمات خریدم که نسیه بود؛ یعنی پول ندادم. بعد که از وزارت رفتم گویا وزارت دفاع چیزهایی را به‌جای آن پول به لیبیایی‌ها داده بود؛ وگرنه شاید چیزی نزدیک به حدود ۹۰۰ میلیون دلار از لیبی اسلحه رایگان آوردم.
متنی از فرماندهان ارتش و سپاه درباره آسیب‌شناسی جنگ بیرون آمده که چرا در چند عملیات بعد از بیت‌المقدس موفق نبودیم. نظر شما هم همین است؟
در آن عملیات‌ها هر‌چند امام همه کمبودهای ما را با یک جمله التیام بخشید؛ بعد از والفجر مقدماتی و والفجر یک که برخی از ائمه جمعه خیلی علیه ما شلوغ کردند، فرماندهان زیادی خدمت امام آمدند، آقای رضایی که گزارش دادند که ما در این دو عملیات شکست خوردیم، امام فرمودند: «نه شما شکست نخوردید، عدم‌الفتح داشتید». بعد امام فرمودند: «بروید خدا را شکر کنید که در زمانی قرار گرفته‌اید که امکان شهادت هست و به خدا پناه ببرید از روزی که این باب بسته شود». بعد همان‌جا بود که فرمودند: «من دست و بازوی شما را که دست و بازوی خدا بالای آن است، می‌بوسم و بر این بوسه افتخار می‌کنم». تقریبا امام قضیه را جمع کردند، ولی بالاخره جنگ هم شکست و هم پیروزی دارد.

از نقش مرحوم هاشمی در جنگ بگویید؟

ایشان از طرف امام فرماندهی جنگ را بر عهده داشتند. طرح‌های عملیاتی را تصویب می‌کردند، ولی در عملیات‌ها دخالت مستقیم نداشتند.

آیا در آن جلسه‌ای که می‌خواستند درباره قطع‌نامه ۵۹۸ تصمیم‌گیری کنند، شما حضور داشتید؟

بله، در آن جلسه من پیش حاج‌حسن آقا دکتر روحانی نشسته بودم، احمدآقا -خدا رحمتشان کند- شروع کرد نامه امام را خواندن. وقتی به اینجا رسید که من قطع‌نامه و آتش‌بس را می‌پذیرم، حاج‌حسن آقای روحانی محکم در پهلوی من زد و گفت: «فلانی بساطت را جمع کن برو، تو به درد زمان جنگ می‌خوردی، به درد زمان صلح نمی‌خوری و همین هم شد».

می‌گویند امام مخالف ورود جنگ به داخل خاک عراق بود، صحیح است؟

نه! مخالف جنگ در داخل شهرها بود. امام می‌گفتند جنگ را داخل خاک عراق ببرید، اما به شهرها نبرید، مردم را نکشید. وقتی موافقت کردند که ما به عراق حمله کنیم، گفتند: «در مرزها و به ارتش عراق حمله کنید».

آقای شمخانی چند وقت پیش گفته بود بنی‌صدر در جنگ خیانت نکرد، نظر شما چیست؟

با این نظر آقای شمخانی مخالف هستم؛ بنی‌صدر از اول تا آخر خیانت کرد.

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۸ مهر، ۱۳۹۹ ۵:۰۵ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *