خاطرات یک خواهر از برادر گمنامش؛ بعد از شهادت حسن فهیمدم در وزارت اطلاعات کار می کند!

نه کسی میشناسدشان و نه خانواده از نوع کارشان مطلع است. آدمهایی که با امام زمان(عج) عهد بستند تا سربازان گمنامی برای ایشان باشند. آنها خوب میدانند که شهرت در گمنامی است. همانها که بعد از شهادت، نامشان شهره شهر میشود و آوازه عالم که آری فلانی از سربازان گمنام امام زمان بود و شهید شد. شهید حسن عشوری نیز از قبیله گمنامان بود. او که حتی خانواده از شغل و حرفهاش خبر نداشتند و بعد از شهادتش عنوان نخستین شهید وزارت اطلاعات در مبارزه با گروهکهای تکفیری و تروریستی نام حسن را بر سرزبانها انداخت. در گفتگو با مائده عشوری خواهر شهید حسن عشوری سعی کردیم هرچه بیشتر با زندگی و منش یکی از سربازان گمنام امام زمان(عج) آشنا شویم.

در ابتدا کمی از خانواده تان بگویید. میخواهیم بدانیم شهید حسن عشوری در چه خانوادهای رشد یافت تا به این درجه از عاقبت به خیری رسید؟

ما اهل استان گیلان شهرستان رودسر هستیم. دو خواهر هستیم و یک برادر به نام حسن که شهید شد. حسن متولد مرداد 1368 بود. پدرمان امیرعلی عشوری از جانبازان و رزمندگان جنگ تحمیلی است که در عملیاتهای کربلای 5 و والفجر 8 حضورداشت. پدرمان زمان زیادی در میدان نبرد بود و کمتر ایشان را میدیدیم. برای همین وقتی پدر بعد از مدتها به خانه بازمیگشت چهرهاش برایمان ناآشنا بود. محاسن بلند و صورتی لاغر داشت. من هم چون نمیشناختمش گریه و بیتابی میکردم. در نبودنهای پدر، مادرمان همه زحمات را به دوش میکشید و آنچه امروز برادرم حسن به آن دست پیدا کرد ماحصل همان روزهای سخت و پرزحمت است. مادرم برای این درجه از افتخاری که امروز حسن برادرم به آن رسیده از جانش مایه گذاشت. چه روزهایی که در سختترین شرایط خودش چیزی نخورد تا بچه ها بخورند. چه شبها تا صبح بیدار ماند تا ما راحت بخوابیم. مادر از خود ایثار کرد. کمی که بزرگتر شدیم من و خواهرم به مدرسه رفتیم. حسن آقا کنار مادر میماند و همراه ایشان در جلسات و کلاسهای قرآنی و هیئتهای مذهبی شرکت میکرد. برادرم در چنین فضایی رشد کرد تا اینکه وارد مدرسه شد.

شهید عشوری پیش زمینه های ورود به جمع سربازان گمنام را چطور طی کرد؟

حسن 10 سال داشت که بسیجی شد. من از ایشان بزرگتر بودم اما به من مشاوره میداد. وقتی دنبال کار یادواره شهدا و هیئت میرفت و از درسش عقب می افتاد با خودش برنامه ریزی میکرد که آن دو ساعت را با شب بیداری و هر طوری که شده جبران کند. وقتی میگفتم خب درست مهمتر است و این فعالیتها را کم کن میگفت: ماها باید در صحنه باشیم. ما باید در ادارات و دانشگاها فعال باشیم که در نبود و فقدان ما بچه های غیرارزشی روی کار می آیند و این خوب نیست. حسن از همان سنین کم عاشق ولایت بود. خوب یاد دارم 12 سال داشت که رهبری به رشت آمده بودند. حسن از رودسر تا رشت پیاده رفت. گفتم نمیتوانی بروی گفت من نمیتوانم؟! من یکی دیگر را میگذارم روی کولم و میبرم. آنقدر که عاشق ولایت بود. اطاعت از ولایت فقیه سرلوحه همه کارهایش بود و خیلی وقتها به زبان می آورد و میگفت اگر میخواهید واقعاً کشور ما زمینه ساز ظهور آقا بشود باید اطاعت از ولی فقیه را سرلوحه کارهایتان قرار دهید.
هر چه سنش بیشتر میشد. حال و هوایش هم تغییر میکرد. نماز اول وقت خواندن، توجه به حضور در مسجد و… خوب به یاد دارم سر سفره غذا هم که مینشست با صدای اذان بلند میشد. مادر میگفت اول غذا بخور بعد نماز. غذا از دهن میافتد. میگفت نه مامان! غذای روح از غذای جسم برایم واجبتر است. لحظه به لحظه زندگیاش برای همه ما درس بود. همه اینها در وصیتنامه ایشان هست. امروز که میخوانم میبینم همه آنچه در وصیتنامهاش نوشته خودش به صورت عملی در زندگیاش پیاده میکرد. خودش به بند بند آنچه امروز به عنوان وصیتنامه برجای گذاشته است، عمل میکرد. اهل ریا و تظاهر هم نبود. ما در این چند سال نمیدانستیم کارش چیست.

یعنی از شغل و شرایط کاریاش اطلاع نداشتید؟

برادرم مدرک کارشناسیاش را که گرفت پیشنهادات کاری زیاد داشت. هم در استان خودمان و هم در تهران. اما علاقه زیادی داشت در گمنامی باشد. برخی اوقات از اینکه بی سر و صدا کار خوب میکرد عصبانی میشدم که اینقدر هم لازم نیست کسی نبیند و مردم ندانند. شاید حداقل بتوانی برای دیگران الگو شوی. میگفت نه اگر برخی چیزها را مردم بدانند اجرش ضایع میشود. اگر قرار است مردم چیزی را بفهمند، خدا کاری میکند و به مردم نشان میدهد. نمیدانم در چه فضایی سیر میکرد که اینها به ذهنش خطور میکرد. مامان میگفت پسرم مثل اسمش غریب است. پیشنهاد کار زیاد داشت. رتبه الف دانشگاه بود. اما الان یعنی بعد از شهادتش ما متوجه شدیم سرباز امام زمان بود. حسن دانشجوی کارشناسی ارشد جرم شناسی و نیروی وزارت اطلاعات بود.

اگر امکان دارد بیشتر توضیح بدهید.

ما نمیدانستیم که حسن دو سال در انتظار است. طی این مدت هم خیلی حرف شنید که چرا در خانه مانده ای. از ارتباطات پدرت استفاده کن و کاری برای خودت مهیا کن. هر چند ماندن برایش زجرآور بود اما کسی نمیدانست که هدف ایشان چیز دیگری بود. اگر حسن وارد همان مشاغل پیشنهادی میشد، امروز یکی از پستهای کلیدی استان را داشت اما اصلاً این چیزها برایش مهم نبود. عاشق کارش بود. عاشق گمنامی بود دنبال این بود که مطرح نشود.
در نهایت به من گفت در یک شرکت سر کار رفته است. من گفتم داداش این همه آمدی و رفتی عاقبت در یک شرکت کار میکنی؟ گفت نه آبجی این شرکت با باقی شرکتها فرق دارد. گفتم شرکت شرکت است. تو حقوق خواندی، حداقل دفتر وکالت میزدی اینجا وضعیت مالیات بهتر میشد. حسن توضیح زیادی از کارش نداد و واقعاً ما در این چند سال نمیدانستیم کارش چیست.

با وجود عدم اطلاع از شغلشان قطعاً شنیدن خبر شهادت ایشان برایتان عجیب بود؟

ما هر روز سحری باید با هم تماس میگرفتیم. آخرین بار به داداش پیام دادم که داداشی بیداری، میخواهم بهت زنگ بزنم. گفت بیدارم اما من خودم زنگ میزنم، با پیام حرف زدیم. امتحانات ترمش هم شروع شده بود. گفتم دلم برایت تنگ شده است. میخواهم امتحاناتت تمام شد بیایم ببینمت. گفت نه این حرف را اصلاً پیش مامان نگو. مامان را هوایی نکن. گفتم نه هوایی نمیشود. میخواهیم بیاییم ببینیمت. کجا هستی؟ اصلاً ایران هستی؟ چون بعضی وقتها شک میکردم ایران باشد و به نظرم میرسید سوریه رفته باشد. به هرحال آن روز حسن گفت اجازه بده مستقر شوم خبرتان میکنم. گفتم تو از وقتی رفتی میگویی مستقر شوم. اجازه بده ما بیاییم مزاحم کارت نمیشویم. میخواهیم فقط ببینیمت. گفت فعلاً صبر کنید هماهنگ میکنم. به مامان هم چیزی نگویید. همه اینها با پیامک بین ما رد و بدل میشد. بعد داداش پیام داد میخواهم یک چیزی به شما بگویم، قسم بخور و قول به من بده. گفتم قول میدهم. گفت نه، قسم هم بخور. گفتم به جان امیرعلی ام. گفت نه بگو به حضرت زهرا(س) گفتم قسم سنگینی است در نهایت به حضرت زهرا قسم خوردم. گفت من یک معامله ای با حضرت زهرا کردم دعا کن حاجت روا شوم. تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود که ایشان دنبال حوائج دنیویاست من به تنها چیزی که فکر کردم همین بود و برایش دعا کردم.

پس برای شهادتش خواهرانه دعا کردید؟

هیچ وقت فکر این را نمیکردم که برای داداشم دعای شهادت میکنم. من همان لحظه وضو داشتم و روزه بودم. دعا را از عمق وجودم کردم و در پیام نوشتم انشاءالله داداش اگر به صلاحت باشد مطمئن باش که خانم شما را حاجت روا میکند. نمیدانستم خواسته ایشان شهادت بود. من کوتهفکر تصور میکردم ایشان دنبال حوائج دنیوی است. خواهر دعاهایش برای برادر از عمق وجود است و همیشه بهترین را برای داداش میخواهد و من «انشاءالله» را از عمق وجودم گفتم. اما آن روز بیقرار بودم. داداش دائم به ذهنم میآمد، ساعت 5، 6 غروب زنگ زدم، گوشیاش خاموش بود. سحری روز دوم بود خبری از پیامکهای همیشگی نبود. وقتی پیام ارسال میشد زنگ میزد. من بیخبر از شهادتش داشتم خبرهای خبرگزاری فارس را مرور میکردم. آن روز خبر و کلیپ درگیری خونین در چابهار را برای همسرم که مأموریت بود ارسال کردم. بعد سحری خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم. گوشی را که دست گرفتم همان طور که خبرگزاری فارس را باز کردم دنیا روی سرم خراب شد. ناگهان عکس ایشان را روی صفحه گوشی دیدم. اولین خبر خبرگزاری فارس این بود که یک گیلانی عضو وزارت اطلاعات طی درگیری در چابهار به شهادت رسیده است. اصلاً ماندم با خودم گفتم خدایا این چی هست؟ اینکه عکس داداش من است. نمیدانستم چه کنم؟ فقط ناخودآگاه ذکر یا حضرت زهرا(س) میگفتم.

واکنش دیگران به شهادت ایشان چه بود؟

تازه بعد از شهادت حسن طعنه و کنایه اطرافیان سر باز کرد که شما یک داداش داشتید و گذاشتید برود. نباید میگذاشتید برود. ما هم میگوییم او زمینی نبود، او از ابتدا آسمانی بود. او لایق شهادت بود. اگر داداش تصادف میکرد، داغش خیلی سنگینتر بود. حداقل الان دلمان آرام است که خودش دلش شاد است. اما زبان این طعنهزنندگان را نمیشود بست. این حرفها دل ما را میلرزاند.
داداش هیچ توضیحی درباره کارش نمیداد و هر مرتبه که من خیلی ریز میشدم میگفت مائده تو خیلی به من گیر میدهی. میگفتم من آخر متوجه میشوم تو داری چه کار میکنی؟ کارت کجاست، اتاقت چه جوری است، اما تنها تکیه کلامش این بود که دیگر چه خبر؟ دیگر چه خبر یعنی دیگر هیچی نگو و سؤالی نپرس. تا اینکه فرمانده ایشان آمد. وقتی فرماندهاش آمد من همه حرفهایی را که شنیدم گفتم.
ایشان گفتند اصلاً نیاز نیست به مردم توضیحی بدهید. فکر مردم درست نیست. مهم اعتقادات برادرتان است که به آرزویش رسید.

از نحوه شهادتشان چه شنیده اید؟

24 خرداد 96 برادرم در عملیات انهدام یک گروهک تکفیری تروریستی وارد عمل میشود. ایشان به جای همکارش وارد میدان معرکه شده بود. داداش به همکارش گفته بود شما متأهلی، بچه داری… اجازه بده من بروم. نمیدانم چطور به این درجه از کمال میرسد که به همکارش میگوید من به جای شما میروم. به هرحال همراه همرزمانش میروند و با گروه تروریستی درگیر میشوند. داداش چند نفر را به هلاکت رسانده بود که در نهایت چون حضرت زهرا(س) گلوله به پهلویش اصابت میکند و مجروح میشود. ایشان ورد زبانش حضرت زهرا(س) بود. وقتی گلوله به پهلویش میخورد به زمین میافتد. و در نهایت شهادت نصیبش میشود. پیکر داداش را بعد از برگزاری مراسم تشییع با شکوه طبق وصیت خودش در روستای ماچیان رودسر در کنار مزار شهید عاشورایی غلامرضا آقاجانی که 16سال پیش به شهادت رسیده بود دفن کردیم.

سخن پایانی؟

همیشه وقتی از شهیدی تعریف میکردند با خودم میگفتم حالا که شهید شده دارند از شهید خوب تعریف میکنند و خوبیهایش را میگویند چون دیگر از دنیا رفته است. اما امروز که خودم خواهر شهید هستم و به عقب نگاه میکنم و رفتارهای داداشم از همان سن کم تا امروزش را مرور میکنم میبینم آنها واقعاً نمونه و تعریفکردنی هستند. داداش حسن خیلی به حجاب تأکید داشت. آخرین جملهای هم که به دوستش گفته بود این بود که من دیگر نمیتوانم این بیحجابی را تحمل کنم. این جمله آخرش بود.
در بخشهایی از وصیتنامه این شهید آمده است که: مبادا، مبادا، مبادا پدر و مادرم را ملامت کنید که چرا اجازه دادید تنها فرزند پسر شما در شغل پرمخاطره مشغول به کار شود! اگر من تنها پسر پدر و مادرم بودم مگر نمیدانید و نشنیدهاید که امام حسین (ع) تنها یک علی اکبر (ع) داشت؟ مگر نمیدانید مولایم امام حسین (ع) فرزند شش ماهه خود را فدای اسلام کرد؟
به هیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر حضرت زهرا (س) برای من سنگ قبری تهیه نکنید….
مبلغ 500 هزار تومان بابت سهل انگاری من در استفاده از بیت‌‌المال به محل کارم پرداخت نمایید…
مادرجان! از تو میخواهم همچون مادر وهب، آن شیرزن کربلا روحیه و استقامت خود را حفظ کنید و به یاد داشته باش که با خداوند معامله کردهای که در آن حسرت و پشیمانی وجود ندارد.

منبع: روزنامه جوان، پنجشنبه 1396/4/8

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۸ تیر، ۱۳۹۶ ۱۱:۰۹ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *