خاطره شهیدی که 34 سال در ذهن همرزمش ماند!

شهید علیرضا رمضانی متولد شهرستان بیدگل بود که سال در حالی که مشغول به تحصیل در سال سوم نظری بود، به جبهه اعزام شد و در عملیات رمضان به شهادت رسید، اما پیکرش به خانه برنگشت و جزء شهدای جاویدالاثر ماند. در زمان بازگشت اسرا به کشور اعلام شد در بین اسرا شخصی به همین نام، یعنی علیرضا رمضانی وجود دارد. برای همین خانواده بار دیگر به امید دیدار فرزند به بازگشت او دل بستند اما پس از ورود آزادگان به کشور مشخص شد شخصی دیگر به همین نام در بین اسرا بوده است. پیکر مطهر سال 19 پس از 1380شهید در منطقه عملیات ماند تا آنکه در سال از شهادت، پیکرش تفحص و شناسایی شد. در ادامه روایتی خواندنی از «محمد کریمی» همرزم این شهید را می خوانیم؛
مهر ماه سال 61 وقتی که نیروهای واحد اطلاعات عملیات تیپ قمر بنی هاشم علیه السلام در تپه های جیلات در استان ایلام، مستقر شدند، شروع آشنایی من با علیرضا بود. نوجوانی با سن کمتر 20 از سال که محاسنش هنوز به طور کامل نروییده بود. پسری مؤدب و مهربان که پیدا بود از خانواده ای اصیل است. اهل کاشان بود. غیر از من و چند نفر دیگر که به تازگی به جبهه اعزام شده بودیم، گویا همه بچه های واحد، سوابقی در جنگ و عملیات ها داشتند؛ از جمله علیرضا رمضانی. لذا سر شب وقتی که از کارهای روزانه فارغ می شدیم و دیگر کاری به آن صورت نداشتیم در چادری می نشستیم و آنهایی که در عملیات های گذشته شرکت داشتند خاطراتشان را برای تازه واردها می گفتند و علیرضا که تقریبا جزء جوان ترین ها بود، ابتدا نشسته و بعد به صورت درازکش به صحبت ها گوش می داد و کم کم خوابش می برد. اغلب من که تقریبا سن و سالم از همه بیشتر بود، بلند می شدم و یک پتو روی او می کشیدم که یک وقت سرما نخورد زیرا در آن منطقه هوا قدری خنک تر از
هوای شهرها بود. به عملیات محرم نزدیک می شدیم و واحد ما به صورت نصفه و نیمه در عملیات شرکت داشت و بچه های پیاده تیپ، گویا پشتیبان بودند. کم کم حسابی وارد عملیات شدیم و مراحل عملیات محرم را پشت سر می گذاشتیم و من با بچه های کاشان که خیلی هم دوستشان داشتم، بیشتر آشنا می شدم. افرادی مثل برادر جانباز محمد تقی زاده، برادر جانباز اکبر سخنور و شهید رمضانی. البته بعد ها افتخار آشنایی و همرزمی با شهید بزرگوار سید مصطفی واجدی و برادر جانباز اسماعیل نصیری که آنها نیز از بچه های کاشان بودند، پیدا کردم. در خط های پدافندی که مستقر می شدیم، برای ساخت سنگرهای موقت، شهید رمضانی به صورت جدی فعالیت می کرد و با اینکه نوجوانی بیش نبود و هم سن و سالهایش در حال درس خواندن در شهرها و روستاها بودند و هیچ مسئولیتی هم نداشتند، او شدیدا احساس مسئولیت می کرد و در تیغه مصالح مورد نیاز ساخت سنگرها، بسیار فعال بود. اینکه می گویم مصالح، منظورم این است که در مناطق آزاد شده، وسایل زیادی از دشمن به جا می ماند، از قبیل بلیت های فلزی، الوارهای چوبی و گونی های کنفی که ما باید با استفاده از این وسایل بنا به دلایل ایمنی، برای خود سنگرهایی هر چند موقتی می ساختیم. روزها و هفته ها و ماه ها می گذشت. ما چندین عملیات، همچنین گشت های ایذایی و شناسایی را در کنار هم بودیم. من به خاطر اینکه بسیجی بودم و شغل اصلی ام آموزگاری بود و دانشجو نیز بودم، گاهی برای شرکت در دوره های آموزشی تخصصی، مجبور بودم موقتا جبهه را ترک کنم. از جمله در عملیات والفجر 4 حضور فیزیکی در جبهه ها نداشتم ولی در والفجر 5 در همان واحد در خدمت رزمنده ها بودم و بعد از عملیات، چون فرمانده عزیزمان مجید تاجمیر ریاحی به درجه رفیع شهادت رسیده بود و معاونش جانباز محسن نیلی هم در منطقه حضور نداشت، مسئولین تصمیم گرفتند برادر محبوبمان علیرضا رمضانی را به عنوان فرمانده واحد اطلاعات عملیات، انتخاب کنند. با اینکه مسئولیت سنگینی بود او پذیرفت. آن موقع در شهر سنندج مستقر بودیم. با اینکه زمستان بود، برادر رمضانی هر روز بچه ها را به تمرین بدنسازی در هوای سرد می برد که آمادگی جسمانی آنها افت نکند و در این امر، بسیار هم علیرضا رشد کرده و بزرگ شده بود، به این معنا ًجدی بود. اصولا که مرد شده بود و دیگر آن نوجوان کم سن و سال و کم تجربه نبود. از پختگی کافی برخوردار بود. مرتب به قرارگاه می رفت و با فرماندهان ارشد جنگ، جلساتی داشتند و آرام آرام، شهید رمضانی از فرماندهان جنگ شد. زمانی قرار شد واحد ما، مدتی در منطقه سومار در خط مقدم مستقر شود. افراد به منطقه منتقل شدند. عده ای در سنگر عقب بودند و تعدادی در خط مقدم جایشان تعویض می شد. درون خط، امکانات، بسیار کم بود. فاصله دو خط مقدم ایران و عراق، گاهی به یک صد متر می رسید. در بعضی نقاط به خاطر کوهستانی بودن منطقه وضعیت بخصوصی داشتیم. مجبور بودیم با یک جیپ لندرور، آذوقه و حتی آب به بچه ها برسانیم. از قضا یک روز هم آن قدر ترکش به این خودرو اصابت کرد که مجبور شدیم اول، چرخ هایش را تعویض کنیم و بعد آن را برای تعمیر به تعمیرگاه های جهاد سازندگی منتقل کنیم. لذا برادر رمضانی به بچه ها توصیه می کرد هم برای خودسازی و هم برای اینکه انتقال آذوقه سخت بود، قدری در مصرف مواد غذایی و تنقلات و کمپوت ها صرفه جویی کنند. با آنها صحبت می کرد، مرتب جلسه می گذاشت و به این علت که گشت در آن منطقه غیر ممکن بود و بچه ها فقط از طریق دوربین فعالیت های دشمن را رصد می کردند، به منظور اینکه آنها از نظر روحی خسته نشوند، برایشان برنامه های مذهبی می گذاشت. مثلا پیشنهاد کرده بود در مواقع نماز بخصوص بین نماز مغرب و عشا هر نفر یک حدیث از حفظ برای سایرین نقل کند و شرح دهد و آن قدر تکرار و تمرین کنند تا همه حفظ شوند.
می دانید که وقتی بین عملیات ها فاصله می افتاد بعضی از رزمنده ها از نظر روحی خسته می شدند و شروع به بهانه جویی می کردند و برآوردن همه توقعاتشان را از فرمانده انتظار داشتند و گاهی هم به اسراف در مواد غذایی روی می آوردند و از انتقاد و پیشنهاد هم خوششان نمی آمد. بین من و علیرضا علاقه بسیاری وجود داشت و روابط بین ما از فرمانده و ابواب جمعی فراتر رفته بود. او مرا برادر بزرگتر خودش می دانست و در تصمیم گیری ها با من مشورت می کرد. شهید رمضانی بسیار مقید به حفظ بیت المال بود و از اسراف هایی که بعضی افراد واحد مرتکب می شدند دلتنگ و متأثر می شد و چون خود را مسئول می دانست رنج می برد و چون این بنده حقیر را امین خود می دانست با من درد دل می کرد. من او را دلداری می دادم و دعوت به صبر می نمودم و در مقابل انتقادهای بچه های واحد از او و عملکردش دفاع می کردم به طوری که خیلی ها می گفتند این حرفهای کریمی است که رمضانی بازگو می کند. برای گذراندن دوره آموزشی تخصصی شغلی من مجددادر سال 63 به اصفهان مراجعت کردم ولی ارتباط ما از طریق نامه ادامه داشت. نامه هایی بین من و علیرضا رد و بدل شد. در نامه هایش خیلی به من ابراز محبت می کرد و مرا شرمنده خود می ساخت. یادم هست در یکی ازنامه هایش نوشته بود: «شما روح بزرگ من هستید.»
در نامه هایی که به او می دادم از او خواسته بودم اگر عملیات مهمی شد، مرا خبر کند تا من نیز به جبهه بروم. نزدیک عملیات بدر بود که با نامه ای مرا از عملیات مطلع ساخت ولی من قابلیت و شایستگی حضور در آن عملیات را نداشتم و متأسفانه در همان عملیات بود که علیرضا به فیض عظمای شهادت رسید و ما را در غم از دست دادنش فرو برد. از آنجایی که من در مجموع، مردم کاشان را دوست دارم، به رزمندگان کاشانی هم خیلی علاقه مند بودم و در مرخصی ها هم که به شهرستان ها مراجعت می کردند، به دیدارشان می شتافتم. در یکی از این دیدارها که به کاشان رفته بودم، ابتدا سری به خانه علیرضا رمضانی زدم. خودش نبود. گفتند به اتفاق سید مصطفی واجدی به زیارت کریمه اهل بیت حضرت معصومه علیها السلام رفته است. خواستم برگردم مرحوم حاج احمد آقا پدر بزرگوار علیرضا نگذاشتند و مرا به اصرار به درون خانه دعوت کردند. از من پذیرایی مفصلی نمودند. آخر شب بود که علیرضا آمد. خیلی خوشحال شد. صبح که خواست به سید مصطفی زنگ بزند، تا گوشی تلفن را برداشت صدای سید مصطفی واجدی را از گوشی شنید. علیرضا ، من می خواستم به تو زنگ بزنم، اما تا گوشی ِتعجب کرد و گفت: «ا را برداشتم صدایت آمد.» این از اتفاقات نادری است که روی می دهد و حتی شبکه بی روح مخابرات کاشان هم فهمیده بود که بین این دو یار چه علقه ای برقرار است و برایشان این اتفاق را رقم زد. علیرضا ضمن اینکه جدی و قاطع بود، مهربان و صمیمی هم بود. خشن و غیر قابل تحمل نبود. علاقه به ورزش و نرمش هم داشت و صبح های زود، بعد از نماز صبح در منطقه که بودیم با هم می دویدیم و بعد، حرکات نرمشی را انجام می دادیم و من چند حرکت از علیرضا به یادگار دارم که از او یاد گرفتم و حالا هر وقت انجام می دهم به یاد او می افتم. در عملیات محرم، یک شب با تعدادی از بچه های واحد مجبور بودیم در یک سنگر بخوابیم. حدود چهارده نفر بودیم. تعدادی هم پتوی عراقی داشتیم. برادر سخنور شاید حواسش نبود که غیر از خودش و علیرضا بقیه غیر کاشانی هستند. یکدفعه گفت: «پاشید پتوها را شیت کنید.» من که می دانستم اکبر آدم شوخی است، پرسیدم: پتوها را شیت کنیم؟! گفت: بله و خودش عملا یک پتو را پهن کرد و علیرضا برایم توضیح داد که ما کاشانی ها به پهن کردن می گوییم شیت کردن. این جمله علیرضا و اکبر و خاطره آن شب که چهارده نفر می بایست در یک سنگر کوچک می خوابیدیم، را در این سی و چهار سال همیشه به یاد داشته ام و تا زمانی که در جبهه و جنگ بودیم یا هر وقت با یک کاشانی در جایی بودم که لازم بوده پتو پهن کنیم، من این اصطلاح کاشانی را به کار برده ام و خواهم برد؛ «شیت کردن پتو.» من در فراق علیرضا چند سال انتظار کشیدم بلکه او را که زخمی شده بود به اسارت گرفته باشند و با اسرا برگردد. یک بار که از اصفهان به تهران برای انجام کاری رفته بودم، در اتوبوس واحد نشسته بودم. روزنامه ای که دست نفر کناری من بود اسامی جمعی از آزادگان را که به ایران مراجعت کرده بودند چاپ کرده بود. مشتاقانه و دقیق حرف «ر» را پیگیری کردم. اسم علیرضا رمضانی فرزند احمد اهل ًکاشان را دیدم. حالم تغییر کرد. کارم را در تهران رها کردم و سریعا خود را به کاشان رساندم که دیدم آن شخص یک علیرضای دیگری است و علیرضای ما نبود. غمگین و افسرده به تهران برگشتم. حالا هم هر وقت به کاشان می آیم به مزار شهدا در دارالسلام می روم و با علیرضا و سید مصطفی حرف می زنم و در غم فراقشان اشک می ریزم و از خداوند برای بازماندگانشان طلب صبر می نمایم.

منبع: خبرگزاری دفاع مقدس

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۲۲ مرداد، ۱۳۹۶ ۱۲:۲۸ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *