خاطره منتشر نشده ای از ارتباط ویژه امام خمینی با آیت الله سلطانی طباطبایی!

اجازه دهید تا برایتان قضیه‌ای را نقل کنم که تا کنون در جایی منعکس نشده است. مرحوم پدرم اصرار داشتند، که در زمان حیاتشان به کسی گفته نشود؛ اما به هر حال در زمان حیاتشان این قضیه بازگو گردید. یعنی مرحوم حاج احمد آقا در اواخر عمر گرانبارخود، آن را برای آقایان کروبی، آشتیانی، خویینی‌ها و تنی چند از دوستان و یاران امام تعریف کردند. قضیه از این قرار است:
در همان ماه‌های اول انقلاب، یعنی در اردیبهشت یا خرداد سال 1358 بود که شبی خواهرم زنگ می‌زنند و به پدرم می‌گویند، امام می‌خواهند با شما صحبت کنند. امام که آن موقع در قم اقامت داشتند، گوشی را می‌گیرند و به پدرم می‌گویند: «مطلبی می‌خواهم به شما بگویم که الآن احمد برایتان توضیح خواهد داد»!. چون حال خیلی مساعدی نداشتند گوشی را به احمد آقا می‌دهند. ظاهرا با این جمله می‌خواستند تاکید کنند که مطلب موثق است! احمد آقا گوشی را می‌گیرند! ایشان مثل ما به پدرم آقاجون می‌گفتند. احمد آقا می‌گویند: «آقا جون! آقا می‌گویند که شما ولایتتان را به من تفویض کنید! برای این‌که مسؤلیت من سنگین است و نمی‌توانم جوابگو باشم»!. آقا جون در جواب می‌گویند: «ما هر چه داریم از شما داریم! شما بر ما ولایت دارید! من بر کسی ولایتی ندارم»!. احمد آقا می‌گویند: «امام می‌گویند من نه تعارف می‌کنم و نه شوخی! من احساس مسؤلیت شرعی می‌کنم و تکلیف برایم شاق است! باید اجازه داشته باشم که تصمیم بگیرم و کارهایی را انجام دهم! بنابراین شما این اجازه را به من بدهید و ولایت خود را به من تفویض کنید»!. آقا جون می‌گویند: «این بزرگواری و شکسته نفسی شماست! اما چون عنوان شرع را رویش گذاشته اید، من هر چه دارم در اختیار شماست و از جانب من مختار هستید! اما من یک خواهشی از شما دارم و آن این‌که جز کسی که الان رابط است، هیچکس دیگر از این ماجرا اطلاع پیدا نکند»!. خواهرم از قسمت اول این قضیه که برقراری اتصال بود اطلاع داشت. اما از قسمت دوم قضیه که اصل مطلب است، جز مرحوم حاج احمد آقا هیچ کس اطلاعی نداشت [1]. تا زمان کوتاهی قبل از فوت مرحوم حاج احمد آقا؛ تا آن موقع هیچ کدام از ما‌ها هم چیزی نشنیده بودیم. البته گاه و بیگاه پدرم و امام یک سری ملاقات هائی با یکدیگر داشتند. آنهم در ساعاتی خیلی غیر عادی! یکی از خصوصیات جالب رابطه بین امام و آقاجون این بود که هر وقت آقاجون به تهران می‌آمدند و به منزل خواهرم وارد می‌شدند، ایشان را می‌فرستادند به امام اطلاع دهند که آقاجون می‌خواهند به دیدار شما بیایند. اما قبل از این‌که خواهر جواب را بیاورد، خود امام می‌آمدند. پدرم می‌گفتند من هیچ وقت نتوانستم برامام سبقت بگیرم و ادای احترام بکنم. در هر صورت روابط عجیبی بین این دو بزرگوار برقرار بود. احمد آقا این ماجرا را برای چند تن از دوستانشان تعریف می‌کنند. استدلال ایشان هم این بود که ممکن است با توجه به شکسته نفسی آقا جون، کسی مقام واقعی ایشان را درک نکند. لااقل مقام ایشان برای عده‌ای محفوظ بماند!

پینوشت:
[1] به خاطر دارم که دوست گرامی، حجت‌الاسلام و المسلمین سید ابوالقاسم موسویان، سردبیر محترم «نامه مفید»، در ایام برپایی همایش علمی‌«بزرگداشت امام موسی صدر»، از قول آیت‌الله العظمی‌موسوی اردبیلی برای نگارنده [محسن کمالیان] نقل کردند که مرحوم حاج احمد آقا، شرح واقعه فوق را، برای خود آن بزرگوار نیز نقل کرده بود …

راوی: سید صادق طباطبایی

منبع: گفتگوی محسن کمالیان با صادق طباطبایی

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۳ بهمن، ۱۳۸۶ ۱۱:۴۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *