روایتی از خانه بنیتا بعد از اعلام خبر فوت کودکشان؛ گهواره ای که دیگر تکان نمیخورد!

تختخواب و کمد سفیدرنگ بنیتا را از اتاقش بیرون آورده‌اند و گذاشته‌اند کنار راهروی ورودی خانه. حروف انگلیسی رنگارنگ نامش که از روز تولد تا دیروز روی دیوار سفیدرنگ اتاقش نقش بسته بود حالا هر کدام روی گوشه‌ای از پتو افتاده است. گهواره زرشکی رنگش هم کنار تخت خوابش است. مادر در اتاق خواب را باز می‌کند و بیرون می‌آید. نه گریه می‌کند، نه می‌خندد. مات و مبهوت به تختخواب بنیتا نگاه می‌کند. انگشتانش را به نرده‌های کوچک سفیدرنگ گره می‌زند و می‌افتد روی تختخواب. بغضش می‌شکند و فریاد می‌زند: «بهت گفته بودم پیدات می‌کنم؛ گفته بودم یا نگفته بودم؟ پس کجا رفتی؟ الان کجا بیام پیدات کنم؟»
بنیتا ٨ ماهش بود. ساعت یازده و نیم صبح ٢٩ تیرماه پدر او را در گهواره کوچکش روی صندلی عقب ماشین گذاشت و ماشین را روشن کرد و از در آهنی سفیدرنگ خانه بیرون رفت. ماشین را مقابل در خانه پارک کرد و در حالی که سوییچ روی ماشین روشن بود رفت تا در را ببندد. دو سارق همین که ماشین روشن جلوی در را دیدند درها را باز کردند و رفتند. پدر بنیتا خودش را روی کاپوت انداخت و فریاد زد دخترش داخل ماشین است. سارقان بی‌توجه به حرف‌های پدر، او را روی زمین کشیدند و رفتند. حالا که ٧ روز از ماجرا می‌گذرد. پلیس سارقان ماشین و بنیتا را در پاکدشت پیدا کرده. آنها در اعتراف‌های‌شان گفتند که همان روز ماشین را در یکی از خیابان‌های پاکدشت رها کرده‌اند. بنیتا در این ٧ روز داخل ماشین جان باخته است.
اهالی مشیریه دیروز صبح زنی را دیدند که افتان و خیزان، میان باور و ناباوری بی‌حال و بی‌جان فاصله ماشین تا در خانه‌اش را طی کرد و از حال رفت. اینجا خانه بنیتاست. همسایه‌ها مقابل خانه برای ابراز همدردی جمع شده‌اند. ناگهان مردی جوان از راه می‌رسد و می‌گوید قرار است سارقان بنیتا را برای بازسازی صحنه بیاورند. همه به سمتش جمع می‌شوند تا خبر بیشتری از او بگیرند. پیرزن همسایه با دست به سینه‌اش می‌کوبد و می‌گوید: «بیارنش اینجا خودم با دست‌های خودم تیکه تیکه‌اش می‌کنم. ماشین را بردی بچه را می‌ذاشتی یه جایی اون تو جون نده.» پدر جوان بنیتا با پیراهن آبی روشن جلوی در خانه ایستاده، اجازه نمی‌دهد کسی غیر از فامیل و آشنا وارد شود. می‌گوید: «حال مادرش خوب نیست. نمی‌تواند غریبه‌ها را ببیند.» عکس بنیتا همراه با شماره تلفنی که تا همین چند ساعت پیش امید داشت خبر پیدا شدنش را بیاورد در دست‌هایش است. پدر با خودش حرف می‌زند و داخل خانه می‌رود. فامیل، گهواره ماشین بچه که پلیس پیکر بنیتا را از داخل آن پیدا کرد را داخل انباری کوچک داخل حیاط خانه گذاشته‌اند تا چشم مادر و پدرش دوباره به آن نیفتد. مردها و زن‌های فامیل هر جا بودند خودشان را به خانه بنیتا رسانده‌اند. هیچ کدام نمی‌دانستند امروز قرار است برای تسلیت‌گویی به خانه بنیتا بیایند؛ همه لباس‌های رنگی به تن دارند. مادربزرگ بنیتا مدام دست‌هایش را روی صورتش می‌کشد و رو به جمعیتی که مقابلش ایستاده‌اند می‌گوید: «من مادربزرگشم. چرا بچه من رو پیدا نکردن؟ چرا این دزد‌ها را دستگیر نکردن؟» یکی از زن‌های فامیل دست‌های مادربزرگ را می‌گیرد و می‌گوید: «یعنی تو این یک هفته نتونستن ماشین رو پیدا کنن؟ بچه تو ماشین کنار خیابون بوده. یکی نبوده صداش‌رو بشنوه؟ تو این گرمای هوا از دست رفته.» مادربزرگ دست به دهانش می‌گذارد و فریاد می‌زند. داخل خانه صدای شیون‌های عمه بنیتا می‌آید. روی فرش دراز کشیده و از قربان‌صدقه‌هایی می‌گوید که برای بنیتا می‌رفته: «همیشه می‌گفتم عمه‌ات پیش‌مرگت بشه، همیشه می‌گفتم یه تار مو ازت کم نشه، همیشه می‌گفتم الهی بلاگردونت بشم. بازم می‌گم بچمه دوستش دارم. خدایا من که دیشب عکسش را گذاشتم روی سینه‌ام گفتم من بلاگردونش بشم چرا خبر مرگش را آوردی؟» قاب عکس‌های کوچک بنیتا را از روی دیوارهای داخل خانه جمع کرده‌اند و گوشه‌ای گذاشته‌اند. ساک وسایل بنیتا که مادر شیشه شیر و لباس‌هایش را داخل آن گذاشته بود هم کنار حیاط افتاده. امروز صبح پلیس آنها را برای‌شان آورده. مادر بنیتا از داخل اتاق بیرون می‌آید. تازه او را از بیمارستان آورده‌اند. سکوت می‌کند و جمعیت داخل خانه آرام گریه می‌کنند. ناگهان چشم‌هایش به بوفه‌ای می‌افتد که عروسک‌های بنیتا را داخل آن گذاشته. با صدای بلند گریه می‌کند و می‌گوید: «این همه مردم عکساتو این ور اون ور تو اینترنت گذاشتن پس تو کجایی؟ دلم برات تنگ شده.» پدر بنیتا از در بیرون می‌آید و همسرش را در آغوش می‌گیرد. می‌گوید: «تو رو خدا داد نزن» عروسک‌های بنیتا را در دست می‌گیرد و به شوهرش نشان می‌دهد: «عروسک قشنگش نگا! عروسک قشنگش» شوهرش می‌گوید: «تو رو خدا داد نزن تو روخدا دیگه گریه نکن»
یکی از زن‌های فامیل می‌گوید: «دیروز از کلانتری خبر داده بودند که رد دزدها را زده‌اند. ما خیال کردیم بنیتا را زنده پیدا می‌کنند. حتی دیروز امیدمان بیشترشده بود. همه آمدیم پیش مادرش دلداری‌اش دادیم و گفتیم بچه‌ات را پیدا کردن. خوشحال شده بود و می‌خندید. حتی فکرش را هم نمی‌کردیم امروز خبر عزا برای‌مان بیاورند.» خاله بنیتا که از ٧ روز پیش پای گوشی موبایلش نشسته بود و تماس‌ها را جواب می‌داد گوشی‌اش را خاموش کرده در مقابل ناله‌های مادر بنیتا که می‌گوید بگو دیگه کسی زنگ نزنه فقط گریه می‌کند. اعلامیه‌هایی که تازگی برای پیدا شدن بنیتا چاپ کرده بودند تا پیدایش کنند روی یخچال آشپزخانه اپن کوچک میان باد کولر تکان می‌خورد. شیشه شیر بنیتا، بشقاب و قاشق عروسکی‌اش، پستانک سبزرنگی که در بعضی عکس‌ها همراهش است. بچه‌های فامیل همه توی حیاط نشسته‌اند. دست‌های‌شان را زیرچانه گذاشته‌اند و مات و مبهوت آدم‌ها را تماشا می‌کنند که بر سر و صورت‌شان می‌کوبند و گریه می‌کنند.

نویسنده: هدیه کیمیایی

منبع: روزنامه اعتماد، شماره 3864، پنجشنبه 1396/5/5

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۵ مرداد، ۱۳۹۶ ۱۱:۰۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *