روایتی از زندگی شهید مصطفی ردانی پور؛ “طلبه ها، سعی کنید، مصطفی بشوید.”

اختصاصی خاطره نگاری- انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، دو اتفاق مهم تاریخ معاصر کشور است که در آن اقشار مختلف کشور حضور داشتند و هریک خاطراتی به یاد دارند. روحانیون یکی از این اقشار است که نقش پررنگی در این دو واقعه از خود نشان داده است. شهید مصطفی ردانی پور، یکی از روحانیونی است که در جنگ حضور موثری داشته و سرانجام به شهادت رسیده است. به مناسبت سالگرد شهادت این شهید مروری کوتاه و خلاصه بر خاطرات و نکاتی از زندگی این شهید داریم.

ولادت

درست اولین روز سال 1337 صدای گریه نوزادی خبر از چهارمین فرزند مشهدی باقر داد. در کنار دو دختر و یک پسر، مصطفی آمد تا جنس بچه های خانه جور شود. مشهدی باقر، کشاورزی از اهالی ردان، یکی از محل های حاشیه ای اصفهان بود که در خانه ای پشت گنبد فیروزه ای مسجد امام زندگی می کرد. در کنار پدر، مادر مصطفی هم قالیبافی می¬کرد و از این طریق کمک خرج خانواده بود. مرتضی، جلسات ماهانه روضه ای که مادر با درآمد خودش، در خانه به پا می کرد را به یاد دارد.
یک سال بعد، روزهایی که مصطفی تازه می توانست چهار دست و پا راه برود و بریده بریده حرف بزند، اتفاق ناگواری برای برادر کوچک مرتضی افتاد. اتفاقی که مرتضی هیچگاه از خاطر نبرده و با ناراحتی آن را نقل می کند: “شدیدا تب کرد؛ چند روزی بود که تب او پایین نمی آمد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده ای نداشت…. ساعت به ساعت حالش بدتر می شد. … کم کم نفس های او به شماره افتاد. تشنج کرد. هر لحظه داغ تر می شد. مادر گریه می کرد. … انواع داروهای گیاهی و … بالای سربچه بود از جوشانده و دارو. …. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و دیگر هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. ساعتی بعد صدای شیون و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در سن یک سالگی از دنیا رفت!” همه از زندگی مصطفی قطع امید کردند و منتظر بودند تا مشهدی باقر از روستا برگردد و بچه اش را دفن کند. یک روز پس از مرگ مصطفی، پیرمرد عارفی که معمولا در محله شان گذر می کرد و مدح امیرالمونین می خواند، به پشت در خانه آمد و به مرتضی که می خواست پولی به او بدهد گفت: “برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!” مرتضی گرچه خبر مرگ مصطفی را به مرشد داد ولی دوباره حرفش را تکرار کرد. مادربزگ هم همان حرف مرتضی را تکرار کرد؛ ولی بازهم مرشد حرف خودش را زد.
مادر که صدای مرشد را شنیده بود بچه را را از داخل بغچه خارج کرد و زیر سینه گرفت. اما مرتضی هیچ اثری از حیات در مصطفی ندید. تلاش¬های مادر هم بی فایده بود و بچه تکانی نمی خورد. مرتضی آن لحظات کاملا ناامید شده بود و می خواست اتاق را ترک کند که ناگهان مادر با صدای گرفته فریاد زد: “مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!” برادر کوچک و همبازی مرتضی دوباره به دنیا برگشت و لبهایش آرام آرام تکان می خورد.

نوجوانی

مصطفی پس از دوران کودکی به دبستان شیخ لطف الله رفت. دبستانی که برادر کوچکش علی نیز در آن درس خوانده و خاطراتی از تیزهوشی مصطفی در آن دوران به یاد دارد. خاطره ای که مصطفی به جای پدر، در زیر برگه امتحانیش اثر انگشت پای خودش را زده بود تا هم پدر نفهمد در امتحان نمره پایینی گرفته و هم معلم متوجه نشود که اثر انگشت تقلبی است. و یا خاطره ای که خود مصطفی برای برادرش تعریف کرده است: “سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه زنانه رفت. من هرچه اصرار کردم مرا نَبُرد. می گفت: تو دیگر بزرگ شدی. وقتی مادر رفت، من هم چادر خواهرم را سرم کردم و رفتم تو مجلس روضه زنانه! تا آخر مجلس هم کسی من را نشناخت! روضه که تمام شد همان دم در چادر را برداشتم و گرفتم زیر بغلم! خانم هایی که بیرون می آمدند با تعجب به من نگاه می کردند!”
چادر سر کردن مصطفی اتفاق جالب دیگری را هم رقم زده؛ راننده پیکانی با دیدن مصطفی، به تصور اینکه دختری در کنار خیابان ایستاده برایش ترمز می کند تا او را سوار کند؛ مصطفی هم با جدی شدن ماجرا، چادر و کفشهای پاشنه بلند خواهرش را رها می-کند و پا به فرار می گذارد.
مصطفی در دوران تحصیل مانند خیلی دیگر از هم سن و سال هایش در کنار درس کار هم می کرد. با مرتضی دوتایی به کارگاه کفاشی میرزا علی می رفتند. به گفته برادرش، در همان محیط کار هم خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت و در اوقات بیکاری کتاب می خواند. مطالعه اش در حدی بود که میرزا هم فهمیده بود و به مرتضی می گفت مصطفی به درد درس می خورد. دوره شش ساله دبستان مصطفی سال 1350 تمام شد و برای دوره دبیرستان به مدرسه سعدی رفت.
ورود به دبیرستان آغازی بر بروز علاقه و فعالیت فرهنگی مصطفی بود. یکسال بعد به هنرستان کشاورزی کبوترآباد رفت و مشغول به تحصیل در رشته کشاورزی شد. فعالیت مصطفی در هنرستان از برپایی نماز جماعت شروع شد. ابتدا بچه های مذهبی را در نمازخانه هنرستان جمع کرد و از اهمیت نماز جماعت گفت تا اینکه کم کم این فریضه برپا شد. مدتی بعد، بین دو نماز برای بچه ها احکام شرعی گفت و پس از آن هم کتابخانه ای در نمازخانه برپا کرد و به بچه ها کتاب های مذهبی و انقلابی می داد.
اولین سال حضور در هنرستان که تمام شد، علی می گوید برای مصطفی اتفاقی افتاد که تصمیم گرفت دیگر به مدرسه برنگردد: “یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. با تعجب پرسیدم چرا زود برگشتی؟ خیلی ناراحت بود. حرف نمی زد. بعد از چند دقیقه گفت: امروز معلم زن اومد سرکلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم. آن خانم آمد جلو، دستش را گذاشت زیر چانه من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می¬خواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگر به هنرستان برنگردم!”

حوزه علمیه

پس از ترک هنرستان، مصطفی تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود. حوزه ذوالفقار در بازار اصفهان را انتخاب کرد و به عنوان طلبه ای جوان دروس حوزوی را شروع کرد. همان سال اول تحصیل در حوزه، اتفاق ناگواری برای خانواده ردانی پور افتاد. مشهدی باقر از دنیا رفت و مصطفی در سن پانزده سالگی یتیم شد.
مصطفی پس از دوسال تحصیل علوم حوزوی در اصفهان برای ادامه تحصیل به قم و مدرسه حقانی رفت. فضای شهر قم و مدرسه، آرامش خاصی برایش داشت و مطلوب مصطفی بود. حدود شش سال مشغول کسب علوم حوزه بود و قبل از انقلاب تحصیلات را تا رسائل و مکاسب ادامه داد و مورد توجه اساتید حوزه نیز قرار گرفت. یک سال قبل از پیروزی انقلاب در یکی از مراسم عمامه گزاری، آیت الله حائری شیرازی سخنران مراسم، در ضمن صحبت هایش اشاره ای به مصطفی می کند و می گوید: “طلبه ها، سعی کنید، مصطفی بشوید.”
مصطفی در ایامی که مشغول درسهای طلبگی بود نیز کار می کرد. در اصفهان به کارگاه جوراب بافی می رفت و در آنجا درآمد کسب می کرد. گرچه در قم هم کار را ادامه داد ولی تفاوتی داشت. یکی از طلبه ها ازدواج کرده بود و شهریه حوزه کفاف زندگی اش را نمی داد؛ مصطفی با آن طلبه، روزهای پنجشنبه و جمعه به کارخانه گچ می رفتند تا بتوانند گذران زندگی کنند. درواقع تفاوت اینجا بود که مصطفی شهریه ای که از حوزه دریافت می کرد را به آقای قدوسی (یکی از مسئولین مدرسه حقانی) می داد تا به آن طلبه بدهند و کمک خرجش باشد.
مناطقی که مصطفی برای امر تبلیغ انتخاب کرده بود، مناطق دور افتاده و محروم کشور بود. او ابتدا به استان کهگیلویه و بویر احمد و روستای فلارد رفت؛ سال بعد از آن به روستایی محروم تر رفت؛ یعنی روستای مال خلیفه در منطقه تنگ رواق که مسیر درستی هم نداشت. در این روستا، در منزل یکی از اهالی، به نام مشهدی فضل الله بیژنی مستقر شد و کم کم با مردم روستا ارتباط گرفت و به امور آنها پرداخت. بنا به گفته یکی از دوستان شهید حضور مصطفی در این روستا خیلی موثر بود؛ به طوریکه از آثار حضور مصطفی در این منطقه به عنوان نمونه چهار فرزند خانواده بیژنی بودند؛ یکی از آنها به نام محسن، ابتدا وارد حوزه علمیه شد و سپس در جنگ به شهادت رسید. فرزند دیگر آقای بیژنی نیز از چهره های شاخص استان کهگیلویه در جنگ بود و او هم به شهادت رسید. فرزند دیگر هم تا پایان جنگ در جبهه حاضر بود و با پشت سر گذاشتن مدارج علمی هم اکنون یکی از فرماندهان نظامی کشور است؛ و سرانجام فرزند دیگر نیز از رزمندگان دفاع مقدس بود و پس از جنگ تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه داد و یک دوره نماینده استان در مجلس شورای اسلامی شد.
ایام حضور مصطفی در کهگیلویه مصادف شده بود با اوجگیری مبارزات انقلابی و حساسیت ساواک. آذر 1357، همزمان با محرم، مصطفی و دوستانش از قم برای تبلیغ و پخش اعلامیه های امام عازم استان می شوند. پس از اینکه در مسیر پلیس به آنها مشکوک می شود، بدون اینکه متوجه اعلامیه¬ها شود، می توانند بدون دردسر به شهر برسند و در روستاهای کهگیلویه پخش شوند؛ قرار بر این بوده که ده شب محرم را برای مردم سخنرانی کنند و هرشب از یکی بگویند؛ هویدا، نصیری و … سرانجام روز عاشورا هم از شاه بگویند. در همین ایام دهه اول محرم، مصطفی به دوستانش پیغام می دهد که باید طوماری برای حمایت از امام خمینی آماده شود و به قم بفرستند. مردم روستاها هم طومار را امضا می کنند؛ ولی شب پنجم محرم ساواک از ماجرا اطلاع پیدا می کند و سفر و مقصود مصطفی و دوستانش در کهگیلویه ناتمام می ماند و مجبور به فرار به شهرضا می شوند. در شهر به دنبال تظاهرات مردم و پایین آوردن مجسمه شاه، همین که مینی بوس مصطفی به آنجا می رسد توسط ساواک مقصر حادثه شناخته شده و دستگیر می-شوند و هر 14 نفر به زندان می روند. اما طومار و اعلامیه ها هنوز همراهشان بود و باید فکری به حال آنها می کردند. یکی از طلاب از نقش مصطفی اینگونه می گوید: “در زندان شهرضا آقا مصطفی گفت باید امضاهای مردم را از بین ببریم…. هرچه کاغذ امضا شده در کیف و جیبها بود جمع کرد. در جیبش گذاشت و رفت دم در زندان. با صدای بلند سرباز را صدا کرد و گفت: من دستشویی دارم. رفت دستشویی. سرباز هم کنار در ایستاده بود. [مصطفی] چند دقیقه بعد هم برگشت. … مصطفی گفت اسم آیت الله خمینی را از تمام برگه ها درآوردم. بعد هم بقیه کاغذها را از بین بردم. با تعجب گفتم اسم امام را چکار کردی؟ بی مقدمه گفت همه را باهم گذاشتم در دهانم. بسم الله گفتم و قورت دادم!” پس از اینکه توانستند اسناد جرم را محو کننند، صبح روز بعد افسر نگهبان به آنها اینگونه می گوید: “شانس آوردین. خبر شما به اصفهان رسیده و آیت الله خادمی از اصفهان گفته باید این طلبه ها آزاد بشن.” همه چهارده نفر آزاد شدند و به سمت اصفهان حرکت کردند.

فرماندهی سپاه یاسوج

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، مصطفی تنها 20 سال داشت که پیشنهاد فرماندهی سپاه یاسوج را با اکراه پذیرفت. مصطفی قبل از آنکه یک فرمانده نظامی باشد یک نیروی فرهنگی بود. براین اساس ابتدا شروع به بررسی مشکلات استان کرد. یکی از مشکلات استان بحث خان و نظام ارباب رعیتی بود. فقر فرهنگی مردم، بی سوادی، نبود امکانات، تعداد زیاد اسلحه در اختیار مردم، صعب العبور بودن مناطق استان بخش دیگری از مشکلات استان بود که باید حل می شد. مصطفی به قم رفت و طلبه ها را برای تبلیغ به یاسوج دعوت کرد. عده ای آمدند و او هم آنها را بین روستاها پخش کرد. این تنها بخشی از فعالیت های فرهنگی مصطفی بود. اما علاوه بر بعد فرهنگی، نشانه هایی از توانمندی نظامی را نیز به نمایش گذاشته بود. در همان اوایل تشکیل سپاه اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه خود شکایت می کنند؛ گویا خان با تفنگچی های خود مردم را تحت فشار و اذیت قرار می داده است. در ماموریت مسلحانه ای که سپاه به روستا می رود خبری از خان و نیروهایش نبوده و آنها به کوهستان رفته بودند. خطر رفتن به کوهستان به دلیل کمین و تسلط خان بر منطقه باعث می شود تیم سپاه شب را در روستا بمانند. صبح روز بعد متوجه می شوند مصطفی از نیمه شب در بین آنها نبوده و از این عدم حضور نگران می شوند. در حالی که نیروها نگران ربوده شدن فرمانده بودند و به دنبال راهی برای یافتن مصطفی، قبل از روشنایی هوا دو نفر را می بینند که از دامنه کوه پایین می آیند. یک نفر یقه دیگری را گرفته و با سرعت می آید. مصطفی دست خان را بسته بود و یقه اش را گرفته و با خود به پایین می آورد.

کردستان و جنگ

با شکل گرفتن سپاه یاسوج و ثبات در این منطقه، آشوبهای کردستان روز به روز بیشتر و پیچیده تر می شد. خبر اتفاقات به مصطفی هم می رسید و با توجه به تجربه سپاه یاسوج بحران مرزها را به خوبی می دانست. مصطفی به کردستان اعزام شد؛ مدتی در آنجا حاضر بود؛ تا اینکه اعلام شد تعدادی از فرماندهان نظامی کردستان عازم دیدار با امام هستند. در این بین، قبل از این دیدار، با کم شدن درگیری ها در کردستان مصطفی تمایل داشت به قم برگردد و به ادامه تحصیل در حوزه بپردازد. ولی فرماندهان حضور مصطفی در کردستان را ضروری می دانستند. دیدار با امام فرصتی بود تا مصطفی این تردید خود را بر طرف کند. فرصت دیدار فراهم شد و با تاکیداتی که امام بر مسئله کردستان و خدمت در آنجا داشت مصطفی تصمیم به ماندن در کردستان گرفت. در آن جلسه امام جمعه اصفهان نیز پیشنهاد حاکم شرع و نماینده ولی فقیه در کردستان را برای مصطفی مطرح کرد که بعد از جلسه اینگونه با عکس العمل مصطفی مواجه شد: “آقای طاهری، من تا رسائل و مکاسب خوانده ام. اگر به خاطر ندانستن، اشتباه حکم بدهم شما جواب می دهی!؟”
مصطفی در کردستان هم به کار فرهنگی اهتمام داشت و جلسات بعد از نماز را شروع کرد؛ استقبال خوبی هم از صحبتهایش شد.
به موازات جریان کردستان، آتش جنگ برافروخته تر می شد. با وجود مخالفت فرماندهان، مصطفی و حسین خرازی که آن زمان فرمانده گردان ضربت کردستان بود، تصمیم گرفتند به جبهه جنوب بروند. حسین خرازی با بهانه مرخصی به اصفهان رفت و از آنجا به جنوب. مصطفی هم از قرارگاه سپاه سنندج راهی جنوب شد. اوایل آبان 1359 وارد اهواز، پادگان گلف شد. منطقه دارخوین در جاده اهواز به آبادان سه راهی شادگان محل استقرارشان به فرماندهی رحیم صفوی بود. درواقع خط دفاعی نیروهای اصفهان با حضور حسین خرازی در این منطقه شکل گرفت. «خط شیر» اولین خط دفاعی رزمندگان در منطقه دارخوین بود که نقطه آغاز همکاری مصطفی و حسین خرازی و فعالیت لشکر امام حسین نیز شد.
حضور در منطقه دارخوین و کار پدافندی 6 ماه طول کشید. اوایل سال 60 تصمیم به اجرای یک عملیات گسترده ای گرفته شد. چند روز قبل از عملیات خبر رسید که آیت الله بهشتی به خوزستان آمده است. دکتر بهشتی از دوران مدرسه حقانی مصطفی را می شناخت. گرچه برای کارهای دادگستری به خوزستان آمده بود ولی قرار می شود به دارخوین هم بیاید. نوزدهم خرداد همه دویست و هفتاد نفر نیروی دارخوین دور بهشتی حلقه زدند و مصطفی هم گزارشی از منطقه و کارشکنی های بنی صدر و اطرافیانش ارائه داد. شهید بهشتی نیروها را نصیحت کرد:
“راضی باشید به امری که خدا برای شما نوشته. اگر بنا باشد عملیات کنید، سر ساعت مقرر انجام دهید. ما فقط وسیله ایم.” 25/3/1360 عملیات «فرمانده کل قوا خمینی روح خدا» پس از عزل بنی صدر آغاز می شود؛. در شب دوم عملیات، دوستان مصطفی متوجه عدم حضور او می شوند. بعد از مدتی که مصطفی را پیدا می کنند، برایشان نقل می کند که به صورت غیرقابل باوری نفربری از نیروهای عراقی می رباید و عراقیها با تانک به دنبالش می آیند تا اینکه نفربر به خاکریز گیر میکند و مصطفی پا به فرار می گذارد و نیروهای عراقی دور نفربر جمع می شوند؛ لحظه ای بعد با شلیک تانک عراقی به سمت نفربر چندین دست و پای عراقیها به زمین می ریزد و نفربر پر از مهمات منفجر می شود و مصطفی جان سالم به در می برد. اما پس از این فرار، عصر همان روزی که اخبار از پیروزی رزمندگان و پیشروی سه کیلومتری آنها به سمت دشمن می گوید، تیری به پای مصطفی اصابت می کند و به عقب برمی گردد.
عملیات بعدی که مصطفی در آن شرکت کرد، عملیات ثامن الائمه بود. عملیاتی که برای شکست حصر آبادان طراحی شده بود. محور دارخوین برعهده مصطفی و یارانش بود. مصطفی در آزادسازی پلهای قصبه و سپس حفار نقش مستقیم و موثر داشت.
این عملیاتها همگی برای بازپس گیری مناطقی از خاک کشور بود که در ابتدای جنگ به اشغال عراق درآمده بودند. پس از آنکه فرماندهان تنگه چزابه را شاهراه ورود عراق به کشور و خوزستان شناسایی کردند، عملیات طریق القدس برای تصرف آن طراحی شد. قبل از آغاز و طراحی عملیات، تیم شناسایی مصطفی به منطقه اعزام شده بود و همه از منطقه رملی چزابه نگرانی داشتند. بهرحال شب هشتم آذر 1360 عملیات شروع شد. نگرانی از رملهای منطقه با سفت شدن خاک بر اثر باران برطرف شد. عراق به خوبی می دانست که از دست دادن چزابه یعنی از دست دادن خوزستان؛ به همین دلیل پاتک سنگینی کرده بود. تلفات نیروهای خودی هم هر لحظه بیشتر می شد. در آن لحظاتی که نیروهای پیاده دشمن شروع به پیشروی می کنند مصطفی علیرغم اینکه فرمانده هفت گردان بود پشت تیربار می رود و شروع به شلیک می کند. مصطفی در همان درگیری مجروح می شود و به عقب برمی گردد. اما روز بعد دوباره با همان دست مجروح به جبهه می آید. سرانجام طریق القدس پس از 14 روز به پایان رسید و چزابه آزاد شد.
چند ماه بعد اواخر سال 60 عراق برای تصرف دوباره چزابه اقدام کرد ولی با مقاومت نیروها در عملیات دفاعی مولای متقیان که مصطفی و یارانش نیز حضور داشتند، موفق به این کار نشد. مرحله بعدی از سلسله عملیاتهای آزادسازی، عملیات فتح المبین بود. که حسین خرازی و مصطفی در قالب تیپ امام حسین در آن حضور داشتند. مصطفی در این عملیات از ناحیه زانو، بازو و دست مجروح شد و نهایتا این عملیات منجر به آزادسازی حدود ۲۵۰۰ کیلومتر مربع از خاک کشور شد.
عملیات بعدی که مصطفی در آن شرکت کرد بیت المقدس بود؛ که با دست در گچ و عصا زیر بغل در اطراف جاده اهواز خرمشهر حاضر شده بود و به نیروها روحیه می داد. موج انفجار بمباران هواپیماهای عراقی به خودروی مصطفی هم اصابت کرد و او و همراهش را به هوا پرتاب کرد و از آنجا راهی قرارگاه شدند. بعد از چند روز استراحت دوباره با همان دست شکسته به خط برگشت؛ اما وضعیت جسمانیش اجازه نمی داد که نیروها را همراهی کند و از کنار جاده اهواز خرمشهر ناظر بر آزادسازی خرمشهر بود. با پایان یافتن عملیات بیت المقدس مسئولیت قرارگاه عملیاتی فتح برعهده مصطفی گذاشته شد. قبل از این، مسئولیت قرارگاه برعهده افرادی چون غلامعلی رشید و رحیم صفوی بود و در سن 23 سالگی به مصطفی رسیده بود. پس از این مسئولیت، مسئولین تاکید داشتند که مصطفی نباید در عملیاتها شرکت کند تا آسیبی نبیند. ولی خودش قبول نکرد و نهایتا از سمتش کناره گیری کرد؛ با این وجود، بازهم مانع حضورش در عملیات محرم شدند. بعد از عملیات محرم، با کم شدن فشار مسئولیتها کارهای فرهنگی، مجالس دعا و سخنرانی و مطالعات خود را گسترش داد. در عملیات والفجر 1 نیز کارش همراهی نیروها تا قبل از ورود به منطقه عملیاتی بود؛ اجازه شرکت در عملیات را نمی دادند. اواخر فروردین 1362 بعد از اتمام عملیات والفجر 1 به اصفهان برگشت. ماه رمضان آغاز شده بود. برادر مصطفی رفتار غیر معمول و همیشگی برادرش در آن سی شب را به یاد دارد که دیگر خبری از شوخیهای مصطفی نبود و دائم در حال عبادت و مناجات بود.

ازدواج و شهادت

بعد از رمضان مصطفی بالاخره تصمیم به ازدواج گرفت. قبل از آن خانواده اصرار داشتند ولی مصطفی به دلیل شرایط جنگ نمی پذیرفت. دو شرط برای ازدواج داشت. اول با همسر شهید ازدواج کند و دیگر اینکه همسرش سید باشد. دختر عموی محافظ مصطفی این ویژگیها را داشت. قرار بر این شد که عقد را امام بخواند. راهی تهران شدند و به جماران رسیدند. خانم کاظمینی، همسر مصطفی، از آن لحظات تکرار نشدنی اینگونه می گوید: “تا آن روز امام را ندیده بودم. دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که باز شد، هر دو از جا پریدیم. نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم. گوشه چادرم را انداختم روی دست امام. بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم. امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه عقد را که خواندند، مصطفی گفت «آقا ما رو نصیحت کنین» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت «از خدا می خوام که به شما صبر بده.»”
تنها سه روز بعد از ازدواج، مصطفی راهی منطقه شد و 15 مرداد 62 در عملیات والفجر 2 در منطقه تپه برهانی، درحالی که به همراه دو نفر دیگر، عراقیها را مشغول کرده بودند تا نیروهای خودی بتوانند عقب نشنی کنند به شهادت رسید و دیگر به خانه برنگشت.

محقق و نویسنده: قاسم اکبرپور

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۵ مرداد، ۱۳۹۶ ۶:۰۱ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *