روایتی غم انگیز از آخرین شب قبل از سفر بی بازگشت امام موسی صدر به لیبی! “ان شاء الله خیر است”

هر بار کسی در بیروت گم می شد، زنگ می زدند به امام موسی صدر، یادم هست یکبار که زنگ زدند، امام نبودند و شیخ محمد یعقوب تلفن را جواب داد. بعد که گوشی را گذاشت، خنده ای کرد و گفت: «اگر یک روز ما گم شویم، چه کسی سراغمان را میگیرد؟» و این کمی قبل از سفر آخرشان به لیبی بود که شیخ محمد یعقوب هم همراه امام بودند و دیگر برنگشتند. شب قبل از سفرشان را خوب یادم هست. ماه رمضان بود. غروب بیست و پنجم ماه. امام آن روزها کلا گرفته بودند. زیاد میدیدم که گوشه ای نشسته اند و عمیقاً ساکت اند. غذا هم نخوردند. به من گفتند: شما که سحری آماده می کنید، غذای ما را در ظرفی بریزید، چون می رویم سوریه و آنجا غذا میخوریم. هرچند هیچ وقت وقتی برای غذا خوردن نداشتند. بعضی وقتها خانمشان تا پای پله برایشان غذا میبرد. سید خیلی کم غذا میخورد. افطارشان خیلی کم و سبک بود؛ کمی آبمیوه و سوپ، ولی سحری کامل می خوردند… مثل ایران. اینجا در لبنان برعکس است. افطاری مفصل میخورند و سحری سبک. افطار و سحری یادم مانده، چون دو سال همهٔ ماه رمضان را با ما بودند. آن شب سفرشان انگار خودشان هم نگران بودند. آن روزها بچه هایشان فرانسه بودند و خانمشان که مریض بود آنجا در فرانسه در بیمارستان بستری بود. سید شاید در فکر آنها هم بود که آنقدر گرفته بود. آن غروب بیست و پنجم قرار بود از خانهٔ ما بروند پیش خواهرشان رباب خانم. چمدان ببندند و راهی شوند. من دیدم توی سالن نشسته اند و در فکرند. رفتم و کمی نشستم. گفتم: اجازه می دهید چیزی بگویم؟ خندیدند. گفتند: بفرمایید. گفتم: چرا دارید به دیدن چنین آدمی می روید؟ گفتند: ان شاء الله که خیر است. هروقت بهشان می گفتی مراقب باشید یا این کار خطرناک است، میگفتند: ان شاء الله خیر است. همین. میگفتند: پری خانم هم مدام همین را میگوید. تا توی راه پله دنبال من می آید و گوشزد می کند که مراقب باشم. بعد دوباره خندیدند و گفتند: «چه کار باید کرد که زن ها دیگر نگران نباشند؟» این چیزی را که میگویم تا حال به کسی نگفته ام؛ هر بار از خانهٔ ما بیرون می رفتند، سعی میکردم به هر بهانه ای بروم دم در و برایشان دعایی بخوانم. احساس می کردم این، پشتیبانی است که از بین نمیرود.

راوی: ام غیاث دوست خانوادگی امام موسی صدر

منبع: هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر، حبیبه جعفریان، انتشارات سپیده باوران، بهار ۱۳۹۵، ص 174 و 175

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۲۲ خرداد، ۱۳۹۶ ۱۰:۴۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مشاهیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *