جواد یساری هستم، کشتی گیری که سر از موسیقی کوچه بازاری درآورد!
خبرآنلاین نوشت: جواد یساری، خواننده کوچه بازاری است که میان طیفهای مختلف طرفداران زیادی دارد، او که از سال 52 به صورت رسمی خوانندگی را آغاز کرد و به خواننده کوچه بازاری یا به قول خودش لالهزاری معروف است تا پیش از انقلاب تنها توانست به مدت 5 سال کار کند اما همین 5 سال نام او را تا به الان هم میان مردم زنده نگه داشته و اگر برخی روراست و بدون پزهای خاص بخواهند از موسیقی که شاید حتی یکبار هم آن را گوش دادند نام ببرند حتما از جواد یساری هم یاد میکنند. یساری بعد از انقلاب اما اجازه فعالیت پیدا نکرد، مسئلهای که باعث ناراحتیاش است. جواد یساری در بخشی از گفتگوی خود به سالها قبل بازگشته و از آن روزها گفته است:
اگر موافق باشید گفتوگویمان را از اینجا شروع کنیم که چطور شد جواد یساری از ورزش، کشتی و باستانی کاری سر از موسیقی و خوانندگی در آورد؟
مجبورم همه چیز را روراست بهتان بگویم، بعد از اینکه پای من در کشتی مشکل پیدا کرد به سراغ کار رفتم و تلویزیون، یخچال و لوازم خانگی به مردم قسطی میدادم. اوایلش هم کار خوب بود. البته همان زمان در باشگاه میخواندم و گاهی هم زیر دوش خوانندگی میکردم دوستانم خیلی من را مورد تشویق قرار میدادند. خودم هم موسیقی را خیلی دوست داشتم و جزئی از زندگیام بود.
اما فکرش را نمیکردید بعدها به صورت جدی وارد عرصه خوانندگی شوید؟
نه واقعا فکرش را نمیکردم. من در میدان شاهپور قدیم که الان وحدت اسلامی شده است بعد از مدتی که متاسفانه که کارم که قسطی فروشی بود به مشکل برخورد و ورشکست شدم.
چه سالی؟
سال 46 یا 47 فکر میکنم.
پس قبل از اینکه خواندن را شروع کنید؟
بله، همان موقع مجبور شدم و به قول معروف خنده خنده به یک کاباره در خیابان جمهوری رفتم، گفتند صدایش خوب است و گفتند برو بالا بخوان. من هم خواندم و به من گفتند شبها بیا و اینجا بخوان. من شبی 50 تا یک تومانی گرفتم و در آنجا خواندم.
پولی که میگرفتید به نسبت آن زمان پول خوبی بود؟
نه اصلا مبلغی نبود. ولی من ادامه دادم و کم کم اوضاع بهتر شد. با آهنگسازها آشنایی پیدا کردم. من سنت اصلیام غزلخوانی بود، یک خانم به نام خانم تقوی که خدا بیامرزدشان به من گفتند بیا یک طرف کاست را غزل بخوان و یک طرف دیگر کاست را هم صدای حسن شهرستانی را میخواهیم بگذاریم. ایشان غزلخوان بسیار ماهری بود. ما خواندیم و کار من گرفت. حسن آقا در تلویزیون هم خوانده بود و معروف بود اما کار من با آن کاست گرفت و آهنگسازها به دنبالم آمدند. من هم ادامه دادم و با افرادی مثل آقای بدر، علی نوعدوست. به امیریه رفتم پیش آقای نوعدوست حدود یکسالی تمرین کردم و از آنجا به بعد کار خوانندگیام جدی شد. کم کم مشکلاتم را هم حل کردم. پولهایم را جمع کردم و به طلبکارها دادم و بدهکاریهایم شکر خدا صاف شد. از سال 52 به طور حرفهای شروع کردم.
سال 52 شما چند سالتان بود؟
تقریبا 28 سالم بود.
همان موقع زمانی که جوان بودید در رویاهای خودتان به این فکر میکردید که معروف شوید؟
خوب سوالی پرسیدید، اتفاقا من وقتی پنجشنبهها میان درویشها میرفتم و میخواندم پیرهای آنها همیشه به من میگفتند یه چیزی در صدایت است و موفق میشوی. آنها من را با این حرفها امیدوار میکردند. من هم تا الان ادامه دادم. وقتی بزرگان من را تشویق میکردند من قوت قلب میگرفتم.
تمام قطعاتی که شما خواندید بین مردم محبوب شده و بین طیفهای مختلف هم طرفدار دارد. هیچکدام از کارهایتان هم هیچ ایراد و اشکال خاصی به لحاظ خط قرمزها نداشته که جلوی فعالیتتان گرفته شود. اما چرا بعد از انقلاب اجازه کار پیدا نکردید؟
هر کدامشان یک اظهارنظری میکردند، از مسئولان شنیدم که گفتند صدایش کافهای است و مردم یاد کافهها میافتند، یکی گفته دوره طاغوت میخوانده و الان نباید بخواند. خوانندهها بالاخره همه یک جایی میخواندند، چرا فقط خواندن من لالهزاری بوده. به هر حال هر کسی یک اظهارنظری میکرد.
شما در کشور خودتان مورد بیمهری قرار گرفتید و با اینکه علاقه داشتید فعالیتتان را ادامه دهید اما اجازه کار پیدا نکردید، چرا به خارج از کشور نرفتید و ادامه بدهید؟ اگر هم رفتید سفرهای مقطعی بوده…
من هیچ وقت خارج از ایران زندگی نمیکردم، به ترکیه و امارات میرفتم یکی دوماهی میخواندم اما دوباره برمیگشتم. گفتن ندارد اما من عاشق ایرانم. دوستانم همه می دانند. به آنهایی هم که آن طرف بودند همیشه میگفتم بیایید هیچ مشکلی پیش نمیآید، کاری با شما ندارند. تا سیاسی نباشی کاری به کارت ندارند.
…
اتفاق بدی هم در زندگی شخصیتان افتاد و فوت دو پسرتان بود…
بله، پسر بزرگم 6-7 ماه پیش فوت کرد. یک پسرم هم که سال 72 فوت کرد. الان تنها پسرم مهدی است که برایم مانده. هر دو پسرم در بلژیک بودند. پسر بزرگم گفت من میخواهم از ایران بروم چون اینجا تا فامیلی من را می فهمند که یساری است چوب لای چرخم میگذارند و میخواهم بروم برای خودم آنور زندگی کنم و رفت. پسر کوچکم مجید هم خیلی هنر را دوست داشت،اصلا در موسیقی خیلی باهوش بود. او هم خواست پیش برادرش برود. من هم گفتم هر چه صلاح خودتان است، او هم رفت. پسر کوچکم 13 سالش بود که به بلژیک رفت، در یک سال 3-4 زبان را خواند و در 15 سالگی شاگرد اول شد. اما در حمام گاز حمام خفهاش کرد. البته او را به ایران آورم و اینجا خاک است. همه این اتفاقها روی من اثر گذاشت و در این سالها خیلی فشار را تحمل کردم. پسر بزرگم هم که فوت کرد بچههایش گفتند میخواهیم پدرمان اینجا باشد و خودش هم وصیت کرده بود که در آنجا خاک شود.