روایت شهادت سه برادری که در مرصاد پرکشیدند!
حسین مظفر، برادر سه شهید است که هر سه آنها در عملیات مرصاد به شهادت رسیدند. ماجرای اعزام آنها به منطقه و نحوه شهادتشان را روایت می کند:
شما چطور با خبر حمله منافقین روبهرو شدید؟
خبر عملیات مرصاد كه رسید، گویی معبر شهادت به روی اخویها باز شده باشد، پرنشاط شده بودند. به همدیگر اطلاع دادیم و قرار جلسه و دیدار را در منزل پدری گذاشتیم. بابا دو، سه روزی میشد كه به مرخصی آمده بود. مادر هم چند روز زودتر از ایشان در خانه بود. شب سوم مرداد سال ۱۳۶۷بود. همه دور هم جمع شدیم. موضوع جلسه اعزام بچهها به منطقه درگیری بود. حسن برگه اعزامش را نشان داد و گفت من برگه اعزامم را گرفته و آمادهام. علی هم گفت من هم برگه اعزامم را گرفتهام. مادر رو به من كرد و گفت حسین تو بمان. گفتم مامان من هم برگه اعزام را از پایگاه مالك اشتر میدان خراسان گرفتهام. پدر گفت من هم میروم. مادر گفت شما بروید، من میمانم و زن و بچه شما را نگهداری میكنم. حسن گفت مادر تو بمان ما عمودی میرویم و افقی برمیگردیم. همین جا بود كه خانم شهید حسن غر زد و گلهكنان گفت مامان ببین چه میگوید، جلویشان را بگیرید. با این صحبتها روحیه ما را خراب میكنند. مادر گفت بروید من به لطف خدا از زن و بچه شما نگهداری میكنم. رضا كه آمده بود یك سری به خانواده بزند و اصلاً قصد به جبهه آمدن نداشت، خوش به حالش شد و با همان ماشین بنز و تشكیلات و بچههای پاسدار راهی شد و رفت دو كوهه. در نهایت پدرم، رضا، حسن، علی، احمد، محمود و من راهی شدیم. آن زمان حسن سه فرزند داشت. علی صاحب دو دختر بود و رضا هم یك پسر داشت.
پس گردان مظفر دوباره راهی شد؟
بله، من برای گرفتن چند امضا به تهران رفتم و با چند ساعت تأخیر راه افتادم. وقتی به پادگان رسیدم، دیدم همه رفتهاند و پادگان خالی است. بچههای ما با گردان حمزه میرفتند. رفتم آنجا دیدم كسی نیست. بعضی اوقات بچهها با گردان مسلم بن عقیل میرفتند اما در ساختمان آنها هم كسی نبود. یك باره متوجه اتوبوس گردان ابوذر شدم و سوار شدم و همراهشان به سمت غرب رفتم. در عملیات مرصاد گردان به گردان به خط میزدند. با توجه به تأخیر اعزام من، دو سه گردان پشت داداش اینها بودم. جنگ تن به تن شده بود. در میان راه گردان حمزه را دیدم كه عملیات كرده و در حال برگشت بودند. گردان ما قدم به قدم جلو میرفت تا اینكه نزدیكیهای یك تپه به ما گفتند دیگر نیازی به پیشروی نیست. به لطف خدا عملیات مرصاد با موفقیت به پایان رسیده و منافقین كشته از هم پاشیدهاند. در حقیقت عملیات مرصاد را باید پایان پیروزمندانه جنگ هشت ساله دانست كه پیروزی قاطع و یكطرفهای بود.
سراغ برادرها را نگرفتید؟
بعد از دستور توقف نشسته بودم كه متوجه آمدن پدر خانم داداش رضا شدم. تا چشمش به من افتاد بغلم كرد. خیلی ناراحت بود. پرسیدم رضا شهید شده؟ گفت: بله. گفتم بچههای دیگر چه؟ سكوت كرد. گفتم آنها هم شهید شدند؟ گفت بله. گفتم: كجا؟ گفت روی تپه مشرف به سه راهی شیان افتادهاند. رضا، حسن و علی هر سه با گردان مسلم ابن عقیل به منطقه اعزام شدند و هر سه با هم شهید شده بودند. تصمیم گرفتم برای آوردن پیكر هر سه برادر به بالای تپه بروم، شیان نزدیك دشت اسلامآباد بود. احتمال میدادم منافقین باز به منطقه برگردند و شاید آنجا را اشغال كنند و جنازهها را ببرند. اگر اینطور میشد مادرمان خیلی ضربه میخورد. با این تصور با چند نفر از رزمندهها به بالای تپه رفتم. رضا، علی و حسن در سه نقطه به فاصله كمی از هم افتاده بودند. همرزمانم اجازه ندادند من آنها را به پایین بیاورم. خودشان پیكرها را در آغوش گرفتند و به پایین تپه كه جاده اسلامآباد به كرمانشاه بود آوردند. من هم وسایل بچهها را آوردم. آن پایین هر سه پیكر را بوسیدم و به مرحوم حاجبخشی تحویل دادم تا به معراج شهدای كرمانشاه ببرد.
نحوه شهادتشان به چه شكل بود؟ آن هم هر سه در كنار هم!
نحوه شهادت برادرهایم را از زبان علی عباس كه در زیر یكی از تانكهای مستقر در آنجا پناه گرفته بود برایتان تعریف میكنم. زمان عملیات مرصاد بچهها خیلی زود به بالای تپه میرسند، علی آرپیجی در دست داشته كه وقتی ستون دشمن را در حال حركت به سمت كرمانشاه میبیند با آرپیجی میزند. منافقین متوجه حضور بچهها روی تپه میشوند و تپه را دور میزنند و آنها را محاصره میكنند. ارتباط برادرها با عقبه قطع میشود و متأسفانه حمایتی هم از پشت نمیشوند. بچه با هم مشورت كرده، تصمیم میگیرند تا رسیدن نیروهای خودی از تجهیزاتی كه دارند درست استفاده كنند و تك به تك منافقان را بزنند. در همین حین برادرم حسن با اصابت گلوله به سرش مجروح و بعد شهید میشود. دو برادر دیگرم او را در آغوش میگیرند و روی زمین میخوابانند. كمی بعد از درگیری منافقین متوجه میشوند اینها گلولهای برای دفاع از خودشان ندارند. نارنجك به طرفشان پرتاب میكنند كه باعث زخمی شدن بچهها میشود. بعد تیر خلاص میزنند. سر برادرهایم تكه تكه شده بود.
شنیدن خبر شهادت سه برادر با هم و دیدن پیكر زخمخوردهشان باید خیلی سخت باشد، چه برخوردی با این خبر و دیدن چنین صحنهای داشتید؟
من اصلاً به خودم اجازه ندادم كه گریه كنم. ما همه آرزوی شهادت داشتیم. الان به نوهام بگویید برای من دعا كنید دعای شهادت میكند. او هم میداند من آرزوی شهادت دارم. پدر بارها زخمی شد اما به فیض شهادت دست نیافت. ایشان یك سال بعد از شهادت بچهها به رحمت خدا رفت. بچهها با لشكر ۲۷ محمد رسولالله(ص) به منطقه اعزام میشدند و پدر با لشكر سیدالشهدا (ع). موقع شهادت بچهها در مرصاد، بابا در شلمچه بود. همراه با پدر خانم برادر شهیدم رضا به سمت شلمچه راه افتادیم. بابا تا ما را دید جا خورد و گفت شما چطور اینجا پیدایتان شد. گفتم: باید برویم! گفت: چیزی شده؟ نشست توی جیپ ما. گفت: بچهها شهید شدهاند؟ گفتم علی زخمی شده، خیلی بدجور هم زخمی شده. دوباره سؤال كرد: شهید شده؟ گفتم: بله. پدر روحیهاش را حفظ كرد. اسم تكتك بچهها را كه آورد، من هم خبر شهادت تكتكشان را دادم. گفت خدا را شكر. اینها به آرزویشان رسیدند. بعد هم سجده شكر كرد. سوار بر اتوبوس به سمت خانه به راه افتادیم. تمام شب تا صبح در راه بودیم. همه دغدغهمان این بود كه با مادر چگونه باید مواجه شویم. اول صبح روز ۷مرداد بود كه به خانه رسیدیم. زنگ را كه زدیم، مادر در را باز كرد و اولین سؤالش این بود: چرا آمدید مگر جنگ تمام شده؟ گفتیم بله جنگ تمام شد و عملیات با پیروزی به اتمام رسید. گفت پس چرا بدون بچهها آمدید؟ آن لحظه یاد نوحه روضه ماتم امام حسین(ع) افتادم. آنجا كه میگویند عباس چه شد؟ شهید شد. اكبر چه شد؟ شهید شد. حسین چه شد؟ شهید شد. در همین حین مادر گفت: حسن كو؟ خیلی غیرعادی و غیرارادی گفتم شهید شد. پرسید علی چه شد؟ گفتم: شهید شد. سؤال كرد: رضا كجاست؟ گفتم شهید شد.
واكنش مادر چه بود؟
دستانش را روی شكمش جمع كرد و به دور خود میچرخید و میگفت یا زینب (س)، یا زینب (س)، حالا فهمیدم تو در كربلا چه كشیدهای. اگر من سه تا در راه خدا دادم تو همه كس و كارت را دادهای. با فریاد یا حسین (ع)، یا زینب(س) همسایهها و خانوادهها به خانه ما آمدند. مادر اصلاً گریه نمیكرد. اصرار میكردم تا گریه كند اما ایشان میگفت شهید علی گفته اگر گریه كنید منافقین خوشحال میشوند، نباید در شهادت ما گریه كنید. پیكر علی و حسن با هم آمد و مراسم باشكوهی برگزار شد. پیكر رضا مدتی مفقود شد. پدر در این مراسم سخنرانی غرایی كرد و گفت به من تسلیت نگویید. تبریك بگویید. بزرگترین افتخار نصیب ما شده است و خداوند از میان ما، تنی چند از فرزندانم را گرفت تا در راه انقلاب خون داده و جان بدهند. باید سجده شكر به جای آورد. مادر خودش پیكر علی و حسن را داخل قبر گذاشت. رویشان را باز كرد و بوسید و روی خاك گذاشت. مادر بسیار قوی بود. میگفت باید بروید و شهید شوید. به احمد و محمود با همه جراحتها و جانبازیهایی كه داشتند میگفت چه شده دارید سرحال و رو پا میگردید، بروید شهید شوید. مادر خیلی آرزو داشت بچهها شهید شوند.
پیكر رضا چه شد؟
گویی خواست خدا بر این بود كه رضا به شكلی جدا و خاص تشییع شود. روی تابوت شهید به اشتباه استان خراسان خورده بود كه بعد از تشییع علی و حسن به همت بچهها به معراج شهدای كرمانشاه رفتیم و تك تك تابوتها را باز كردیم و پیكر ایشان را كه خیلی متلاشی هم شده بود شناسایی كردیم. یك هفته بعد برای شهید رضا مراسم باشكوهی برگزار شد. تشویقنامه رضا به عنوان فعالترین قاضی توسط آیتالله مقتدایی روز هفتم شهادت به دستمان رسید. ایشان بسیار فعال و نمونه بود اما خوشا به حال شهدا. شهادت لیاقت میخواهد كه ما نداشتیم. آرزویمان شهادت بود كه به آن نرسیدیم.
منبع: جوان آنلاین