روایت کامل ماجرای راهپیمایی عید فطر سال 57؛ عده ای مشکوک برای راهپیمایی روز 17 شهریور دعوت میکردند.

ما در ماه رمضان سال ۵۷ در مسجد قبا تدارکی دیدیم و نمی دانستیم که اوضاع چگونه خواهد شد ولی احساس می کردیم وضع دارد عوض می شود. با رفتن امیر عباس هویدا و آمدن جمشید آموزگار به عنوان نخست وزیر و بعد هم با تعویض آموزگار و آمدن شریف امامی احساس کردیم تغییری دارد رخ می دهد، و نباید از این جریان عقب ماند. از این جهت در آن جا تدارکی دیدیم، از جمله راهپیمایی روز عید فطر که در همان تپه قیطریه شهید مفتح نماز خواند و شهید باهنر به منبر رفتند؛ منبر بسیار جالبی بود که هیچ وقت فراموش نمی کنم. بعد از منبر شهید باهنر به راه افتادیم درحالی که شاید تعدادمان دو هزار نفر بیشتر نبود. پلاکاردهایی را شب قبل آماده کرده بودیم. آقای هادی غفاری که در مسجد الهادی خیابان دماوند نماز می خواندند هم جزو همان تدارک بینندگان و مدیران این جریان بود و قرار بود تمام افرادش را بردارد بیاورد در همان نماز شرکت کند،که البته آمدند. همگی حرکت کردیم، اتفاقا در همان خیابان قیطریه که می آمدیم پایین دیدیم که مرحوم آیت الله شیخ مصطفی ملکی که در شمیران نماز می خواند با مأمومینش داشت می آمد ولی چون دیگر نماز تمام شده بود، به صف ما پیوست. از تپه قیطریه که سرازیر شدیم و از پل رومی آمدیم پایین، دیدیم که همین طور افراد بیشتری به ما می پیوندند. تا وقتی که به خیابان پهلوی سابق و ولی عصر کنونی رسیدیم ما خیلی در فکر این بودیم که استقبال مردم چگونه خواهد بود. دیدیم که جمعیت از ده هزار تجاوز کرده است. خوب یادم هست که در خیابان عباس آباد، همین شهید بهشتی کنونی، دیدم عده‌ای از افراد جبهه ملی مثل آقای دکتر هدایت‌الله متین دفتری و آقای مسعودی ایستاده‌اند و برای ما دست تکان دادند و ما هم طوری به اینها جواب دادیم که یعنی شما بپیوندید و به دست دادن و تأیید کردن اکتفا نکنید. امواج مردم بود که می پیوستند. ما اول پلاکاردی را دست گرفته بودیم که در آن  آزادی زندانیان سیاسی را خواستار شده بودیم، جلو صف بودیم و بعد یواش یواش رفتیم وسط جمعیت و خودمان می‌گشتیم. با آقای مهندس میر حسین موسوی بیشتر همراه بودیم. وقتی رسیدیم به سید خندان ایشان به من نشان دادند و گفتند ببین بین این مردم عادی را! پیرمردی بود، شاید کارگری بود، توی سر خودش می زد و حسین حسین می کرد. آقای موسوی گفت ببین اثر کار ما چقدر مردمی است. ما آمدیم واز پیچ شمیران رد شدیم، از خیابان سعدی به طرف میدان آزادی رفتیم. انتظار داشتیم که روحانیت به ما بپیوندد. مرحوم شهید مفتح هم آمده بود و جلو صف قرار داشت اما کسان دیگری نبودند، که من در واقع نزدیک پیچ شمیران به آقای مدرسی که از مدیران مسجد قبا بود گفتم که می توانی بروی آقای بهشتی را بیاوری؟ گفت لازم است؟ گفتم بله شاید خبر نداشه باشد. ایشان رفتند منزل شهید بهشتی و ایشان هم گفتند که من خبر نداشتم از برنامه ای که شما دارید، آمدند و در پیچ شیمران به ما پیوستند و بعد به راه خود ادامه دادیم. ظاهراً در آن روز در بعضی از جاها تیراندازی‌هایی شده بود، چون راهپیمایی های دیگری هم در حال برگزاری بود. روحانیت تهران یا روحانیون تهران، چنین چیزی بود، اعلام کردند که ما سوم این شهدا راهپیمایی می کنیم مبدأ راهپیمایی هم قیطریه است. ما خیلی خوشحال شدیم و روز سوم شهدا رفتیم به قیطریه شنیدیم که قبل از ما شهید مفتح آمده و سربازان این جا را اشغال کرده بودند و حتی با ایشان درگیر شده بودند و با سرنیزه رانش را  مجروح کرده بودند. ایشان رفت خانه پانسمان کند و گفت که‌ باز می‌گردد و چون سربازان آن جا را اشغال کرده بودند، ما به پایین قیطریه آمدیم. جمعیت هم آمد و راه افتادیم. باز هم شهید بهشتی را ندیدیم. گفتیم ایشان که دعوت کننده بودند. فهمیدیم که ایشان با شهید مفتح قراری دارند و بالاخره در بین راه به ما پیوستند.

در همان آغاز ما دیدیم که حرکت های مشکوکی آن جا هست، یعنی برای روز هفدهم شهریور دعوت می‌کنند در میدان ژاله که شده بود میدان شهدا و چون دعوت کننده هم اطرافیان علامه نوری بودند و ما خیلی خوش بین نبودیم، ازین رو به مردم گفتیم که به این دعوت توجه نکنند و من هم یک یادداشتی نوشتم و به شهید بهشتی که در آغاز صف بود رساندم، که چنین حرکتی هست، نظر شما چیست؟ گفت مورد تأیید ما هم نیست. ازین رو عصر راهپیمایی روز سیزدهم شهریور که روز عید فطر بود شروع شد تا میدان انقلاب کنونی ادامه پیدا کرد که یک عده ای رفتند طرف راه آهن ولی همه متفرق شدند. اما روز شانزده شهریور راهپیمایی تا میدان آزادی کنونی ادامه پیدا کرد که در آنجا شهید بهشتی یک قطعنامه ای خواند و اعلام کرد که ما دیگر برنامه ای نداریم نه برای فردا و نه برای روز دیگر. او مخصوصا می خواست آن حرکت مشکوک را مشخص کند. یک عده ای مخالفت کردند که نه خیر فردا هم هست. اتفاقا من هم نظرم این بود که فردا یعنی هفده شهریور کسی نرود آن جا چون پیش بینی شده و سازمان یافته نیست و چه بسا خود ساواک این کار را کرده و چون امروز نتوانسته در راهپیمایی روز سیزده و نه روز شانزده شهریور نفوذ کند، چه بسا روز هفدهم برنامه ای داشته باشد. اما روز هفدهم با این که مخالف بودیم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. ساعت شش رادیو اعلام کرد که حکومت نظامی است و کسی حق تجمع ندارد. همین باعث تحریک مردم شد. از خانه زدم بیرون. اتفاقا خانه من هم در خیابان ری و نزدیک میدان ژاله بود. راه افتادم. تقریبا به خیابان ژاله نرسیده صدای تیراندازی شنیدم. وقتی رسیدم دیدم که جمعیت دارد این طرف و آن طرف می دود. به مقدار توانم هم کمک کردم. اولین کسی شهید شد و من می‌شناختم، محبوبه دانش، دختر آقای دانش آشتیانی بود که ایشان هم جزو مبارزان بود و بارها از ما خواسته بود یک وسیله ای برای رفتن به فلسطین برایش فراهم بکنیم که در آن روز به همراه عده‌ای دیگری شهید شد. به هر حال منظورم این بود که آن راهپیمایی روز شانزدهم شهریور که شهید بهشتی جزو مدیران آن بود بسیار حساب شده و بسیار خوب بود، ولی هفده شهریور به هیچ وجه جزو برنامه نبود. اما بعد که این وضع پیش آمد دیگر صحیح نبود خودمان را کنار بکشیم و بگوییم که ما مخالف بودیم و همه تأیید کردند و اتفاقا بسیار هم موثر واقع شد و بنابراین هفده شهریور مبدأ یک تحول شد.

راوی: سید محمد مهدی جعفری

منبع: در گفتگو با بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید بهشتی

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۶ ۳:۴۸ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *