ماجرای عاشق شدن احمد توکلی!
آنچه می خوانید بخشی از گفتگوی احمد توکلی با روزنامه اعتماد است:
آقای دکتر! آن روزها عاشق هم میشدید؟
بله.
چند بار؟
یک دفعه و هنوز هم ادامه دارد. [خنده] عاشقیای که به ازدواج منتهی شد. عشق زمینی بود. عشق زمینیای که عشق خدایی بود. عشق زمینی هم میتواند خدایی باشد دیگر. عاشق زنم شدم و هنوز هم عاشقش هستم. زن بسیار خوبی دارم.
چگونه با همسرتان آشنا شدید؟
ایشان دخترخاله مادرم هستند و خاله من که اختلاف سنیاش با من کم است و فقط ١۶ سال از من بزرگتر است، زود بیوه شد و پسرش همبازی من بود. خانوادهها در شهرستانها مخصوصا خانواده ما خانواده خیلی بزرگی هستند، با یکدیگر خیلی رفت و آمد دارند و از حال هم خبر دارند. خانهشان یک خانه بزرگ بود که چند خانواده با هم در آن زندگی میکردند. من معمولا رییس میشدم و دختربچهها را هم نخودی بازی میگرفتیم و در بازی میآوردیم تا اینکه قیودات مذهبی من ایجاد شد. پدر ایشان هم روحانی سید بود که به رحمت خدا رفت و زود جوانمرگ شد. ایشان شش ماهه بود که پدرش به رحمت خدا رفت. بعد مادر و خواهرهایم گفتند بهیجه به درد تو میخورد. میگفتم: حالا بگذارید ببینیم چه میشود. یکبار گفتند فلانی ـ یکی از بچههای فامیل را اسم بردند که شش هفت سال از من بزرگتر بود ـ خواستگار بهیجه است. تو نمیخواهی به خاله چیزی بگوییم؟ گفتم نه! اتفاقا خیلی خوب شد که این فرد خواستگار بهیجه شد. اگر بهیجه به او جواب مثبت دهد، معلوم میشود که به درد من نمیخورد و شما اشتباه میکردید. چون او فردی بود که اصلا مقید و نمازخوان نبود. وقتی به بهیجه موضوع خواستگاری را گفته بودند، گفته بود من زن حمال میشوم اما زن فلانی نمیشوم. این آزمایش خوبی بود.
آن زمان علاقهای هم به ایشان داشتید؟
نه، نه. حس خاصی نبود.
همان حس دخترخاله و پسرخاله؟
بله، حالا میگویم حس قلبی از کجا شروع شد. بعد گذشت و من سال اول دانشگاه بازداشت شدم و ١١ روز زندان بودم. پدر و مادرم نمیدانستند.
انجمن جوانان مسلمان بهشهر کتابخانهای داشت که عبارت بود از گنجهای در یک آرایشگاه. این انجمن در سال ١٣٢٧ تاسیس شده بود به ریاست آقای بنیکاظمی که آرایشگر همان آرایشگاه بود. (مردی بسیار شریف، که هنوز از برکت وجودش برخورداریم. وی از نزدیکان فقیه اخلاقی و زاهد معروف بهشهری، آیتالله کوهستانی بود و از آن بزرگوار تاثیر زیادی پذیرفته بود بعد از انقلاب به فرماندهی سپاه برگزیده شد در دفاع مقدس یک پسرش شهید و یکی هم جانباز شد.) موقعی که ما جوان بودیم، موسسین انجمن عاقله مرد بودند؛ ولی اسم انجمنشان، همچنان انجمن جوانان مسلمان بهشهر بود. تابستان ١٣۴٩به بهشهر رفتم و با کمک آقای بنیکاظمی و دوستان دیگر یک سالن کوچک نسبتا متروک در مسجد امام حسین علیهالسلام را مسجدی که جلسات هفتگی انجمن آنجا تشکیل میشد به سالن و اتاق مخزن کتابخانه تبدیل کردیم. من برای اینکه دخترخالهام را آزمایش کنم، به برادرش حسین گفتم چطور است بهیجه را مسوول بخش خانمها کنیم؟ به محض اینکه پیشنهاد شد، قبول کرد. ما کتاب ممنوعه هم داشتیم و از این کتابها استقبال کرد و این کتابها را میگرفت و امانت میداد. بعد از رد آن خواستگاری کذایی از این آزمایش نیز سربلند بیرون آمد. خوشحال شدم و گفتم مثل اینکه مناسب است.
چقدر آزمایش میکردید؟!
به هرحال من به دلیل اعتقاد به نهضت آیتالله حاجآقا روحالله خمینی (به تعبیر آن زمان) زندگی سختی برای خودم پیش بینی میکردم و یک همراه میخواستم.
این را هم بگویم که نخستین موردی که من با واکنش رژیم مواجه شدم، بعد از سخنرانی هیجانیای بود که در سال آخر دبیرستان وقتی ١٧ سال داشتم (١٣۴٧) در همین انجمن ایراد کردم. سخنرانی درباره لایحهای بود که در مجلس مطرح بود و به بنیان خانواده بسیار ضرر میرساند.
و این یعنی نخستین سخنرانی سیاسی احمد توکلی؟
بله. نخستین سخنرانی سیاسی من بود که بعد من و پدر و عمویم را به شهربانی احضار کردند. رییس شهربانی سرهنگی بود که پدر و عموی بزرگم را به اتاق وی هدایت کردند و آقای حاجعلی نیکخواه، مسوول سیاسی انجمن مرا به اتاق مسوول اداره آگاهی که کار ساواک را در شهر میکرد، برد. آقای نیکخواه از کسبه شریف و آبرومند شهر بود. بعد از بازجویی از وی و من، به من گفتند به خاطر پدر و عمویت برایت پرونده درست نمیکنیم که البته بازجویی کردند و پرونده ساخته شد.
در زمستان ١٣۴٩ دانشجوی مهندسی برق و الکترونیک دانشگاه پهلوی شیراز بودم که آن موقع دانشگاه سطح بالایی بود، مثل دانشگاه شریف الان. در تعطیلات بین دو ترم سال دوم به تهران آمدم. پدر و مادرم منزل خواهرم بودند. مادرم گفت یک دانشجوی مهندسی برق دانشگاه تهران از یک خانواده مذهبی خواستگار بهیجه است و دیگر بهیجه را به او میدهند. [خنده] مادرم ادامه داد میخواهی یواشکی به خاله بگویم؟ گفتم چرا یواشکی بگویید؟ بلند بلند بگویید! وقتی مادر به پدرم گفت، پدرم گفت عجب رویی دارد! [خنده] البته مشروط به اینکه تا زمانی که درسم تمام نشده، زندگی تشکیل ندهم، موافقت کرد. قرار شد خودم به بهشهر بروم و با دخترخالهام صحبت کنم. اگر توافق کردیم، والدینم به خواستگاری بروند. من به بهشهر رفتم. قضیه را به خواهر دومم که ٢٠ ماهی از من بزرگتر و در خانه بود، گفتم؛ خیلی خوشحال شد. یک دفتر ۴٠ برگ گرفتم و ٢٣ صفحه مطلب در آن نوشتم. یک صفحه را مینوشتم و پشت صفحه را خالی میگذاشتم که اگر میخواهد اظهارنظر کند.
یعنی حرفهای خواستگاری را مکتوب میکردید؟
بله. مطالب سه محور داشت. یک محور راجع به مبارزه بود به او گفتم خیال نکن با یک دانشجوی مهندسی برق الکترونیک ازدواج میکنی. من در پایان ترم دوم، تابستان ١٣۴٩در اعتصابات دانشجویی ١١ روز بازداشت بودم و احتمالا دوباره بازداشت در کار است و از دانشگاه اخراج میکنند، سربازی میبرند، زندان میبرند و شاید هم کشته شوم؛ اگر حاضری بیا. البته حرفهایم را با آیات قرآن و احادیث مدلل میکردم. محور دیگر درباره طرز زندگی بود که من زندگی سادهای خواهم داشت؛ مبل نمیگیرم، فرش نمیخرم و فلان نمیکنم. البته در آن موقع مثل الان این چیزها رایج نبود. مبل رسم نبود و بعضیها داشتند. فرش را بعضیها داشتند و بقیه گلیم داشتند. فرش ماشینی تازه درآمده بود.
مگر کدام قسمتش عاطفی بود؟
فرض کنید جاهایی که خطاب میکردم، خطاب احساسی عاطفی بود؛ میگفت اینها را ننویس. مثلا نوشته بودم عزیزم! حرف درستی زد و من هم از او اطاعت کردم. خالهام خیلی مهربان هستند و من هر وقت بهشهر میرفتم به آنها سر میزدم. به خانهشان رفتم و دفتر را جلویم گذاشتم. حرف زدم و هرچه سعی کردم که مطلب را بگویم نتوانستم. رویم نشد.
به نظر نمیآید آدم خجالتیای باشید!
آدم کمرویی نبودم، اما هرچه کردم نشد. خداحافظی کردم و مرا تا بالای پلهها مشایعت کرد. نزدیک آخرین پله که رسیدم، به خودم نهیب زدم که مرد حسابی تو برای خواستگاری آمدهای! برگشتم گفتم خاله جان من آمدهام از بهیجه خواستگاری کنم. گفت این چه وضع خواستگاری است؟! سر پلهها؟! [خنده] گفتم نه. این دفتر را من نوشتم که بهیجه بخواند. اگر خواند و نظراتم را قبول داشت؛ آقاجون و مامان برای خواستگاری میآیند و فرار کردم.
چرا رودررو حرف نزدید؟
نمیدانم چرا اما رویم نمیشد. عصر خالهام زنگ زد. به خواهرم گفت شب با احمد برای شام به خانه ما بیایید. احتمال دادیم که جوابشان مثبت است. رفتیم. بهیجه چادرنماز سرش بود، به اتاق آمد، دفتر را جلوی من گذاشت و رفت آن ور اتاق نشست. دفتر را ورق زدم. همه صفحهها سفید بود. خیلی ناراحت شدم. دلم تاپ و تاپ میزد. به پایان مبحث اول رسیدم. یک خط و نیم نوشته بود: «من خبر داشتم که تو زندان رفتهای و افتخار هم میکنم که همسر تو باشم و هر اتفاقی بیفتد مثل زندان و غیره، پای آن ایستادهام». نتوانستم خوشحالی زیادم را که با خنده بروز کرد، بپوشانم. در آخر مبحث زندگی من نوشته بود: «من این را قبول دارم و خودم ساده زندگی میکنم و باز هم ساده زندگی خواهم کرد». مبحث تربیت فرزند را هم تایید کرده بود. من گل از گلم شکفت. خیلی خوشحال شدم. شام را خوردیم و دو کلمه صحبت کردیم. نتیجه حاصل بود دیگر. پیامها کار خودش را کرده بود. از آن لحظات حس عاشقی جوانه زد. به شیراز برگشتم و به دوستانم گفتم و خیلی خوشحال شدند. یک دوستی داشتم به نام احمد جلالی که در حال حاضر سفیر ما در یونسکو است؛ مرد بسیار دانایی است. این فرد در دوران دانشگاه پیش از ما ازدواج کرده بود. به من اصرار میکرد که از فامیل و کسی که بشناسم، زن بگیرم. یک علت موافقت پدرم با ازدواج من وضع دانشگاه بود؛ چرا که در دانشگاه پهلوی خیلی وضع فرهنگی بد بود و در آن موقع ولنگارترین دانشگاه ایران بود. از پنسیلوانیا که خواهرخوانده دانشگاه ما بود، دانشجو میآمد و اصلا وضع افتضاح بود. آقای مسعود شهیدی نماینده دانشجویان دانشگاه بود و مجلهای به نام باران درمیآورد. کادری کشیده و نوشته بود: «طرحی از دانشجویان مهمان از پنسیلوانیا.» کادر خالی بود. زیر کادر نوشته بود: «به دلیل ممنوعیت نشر صور قبیحه از انتشار خودداری شد.» [خنده] این حرف کلی پیام داشت. خلاصه! سرتان را بیش از این درد نیاورم. پدر و مادرم از تهران برگشتند و پس از خواستگاری متداول عقدکنان سادهای برگزار شد. دایی خانمم که روحانی بود، وکیل من شد، شوهرخالهاش آیتالله شاهرودی هم وکیل او. آیتالله شاهرودی به شوخی گفت به این شرط بهیجه را به عقد تو درمیآورم که اگر خواستی به فلسطین بروی، بهیجه را نبری!
حالا چرا فلسطین؟
فلسطین جای انقلابیون بود که مبارزان به آنجا میرفتند. شوخی بود. به بهیجه که گفتند، گفت من هم با او میروم. اصلا با هم میرویم! [خنده] خلاصه از آن لحظهای که کاغذ را دادم و جواب را شنیدم؛ عاشق شدم و عاشق هستم. واقعا همسرم شایسته این عشق و محبت هست.
منبع: روزنامه اعتماد، شماره 3850، دوشنبه 1396/4/19