محمدرضا دیگه برنمی گرده!

حمید داودآبادی نوشت:

چهارشنبه 21 اسفند 1364
حاشیه اروندرود
به کنار اسکله که رسیدیم، آب پایین رفته بود و باید منتظر می‌ماندیم. سرم را روی پای «عباس نظریه» (سال 65 در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید.) گذاشتم و چرت زدم. عباس ظاهرا جوانی شاد و شلوغ بود، ولی ترجیح می‌داد زیاد با کسی رفیق نشود. یعنی کسی با او رفیق نشود! ولی من آن شب دوستانه و خودمانی، سرم را بر زانوی او گذاشتم و روی زمین سرد و نم‌دار کنار نهر دراز کشیدم که مثلا استراحت کنم. عباس هم با انگشتانش موهایم را می‌جورید.

ساعت نزدیک 11 بود که صدای محمدرضا به گوشم خورد که مرا صدا می‌زد و ظاهرا دنبالم می‌گشت. همین که جواب او را دادم و سرم را بلند کردم، عباس خنده شیطنت‌آمیزی سر داد و گفت: بدو که داره صدات می‌کنه … مبارکه …
اول متوجه منظورش نشدم. بلند شدم و رفتم طرف جایی که احساس کردم محمدرضا آن‌جاست. نزدیک که شدم، دستش را دراز کرد و سلام و احوال‌پرسی کردیم. همان‌طور که دستم در دستش بود، بریده بریده گفت: “می‌گم چیزه … اگه می‌خوای با هم عقد اخوت ببندیم، من حاضرم …”

شروع کردم به خواندن عقد اخوت. تمام که شد، دستش را فشردم، صورتش را بوسیدم و او را در بغلم فشردم. خوب احساس می‌کردم این آخرین ایام اوست که حاضر به این کار شده! وقتی از او خواستم که اگر شهید شد، حتما شفاعتم کند، با خنده گفت:
“آخه داداش جون، تو که قول شفاعتت رو روی نوار ضبط کرده‌ای … دیگه عقد اخوت می‌خوای چی‌کار؟”
نیمه‌های شب که آب بالا آمد، سوار بر قایق‌ها وارد اسکله‌ی فاو شدیم. در اسکله سوار بر کامیون به پایگاه موشکی دوم در جاده‌ی فاو-ام‌‌القصر رفتیم.

یک شنبه 25 اسفند 1364 – جاده فاو ام القصر
ساعت 8 صبح، دیده‌بان روز بودم. دقایقی بعد متوجه شدم کسی از داخل خاکریز مرا به نام صدا می‌زند. به سوی صدا برگشتم. محمدرضا تعقلی بود که خندان و شاد برایم دست تکان داد و صبح بخیر گفت. با خنده و شادمان از دیدار مجدد، برایش دست تکان دادم. آن لحظه نمی‌دانستم این آخرین دیدار ما خواهد بود.

شنبه 2 فروردین 1365 – تهران – بیمارستان آیت الله طالقانی
بیمارستان آن‌قدر شلوغ و پرهیجان شده بود که اصلا درد و جراحت یادم رفته بود. یکی از بچه‌ها تلفنی خبر شهادت عده‌ای از بچه‌ها را داد و گفت:
“دو ساعت بعد از این که تو مجروح شدی و از خط رفتی، فرامرز عزتی‌پور و علیرضا موسیوند و نصرالله پالیزبان داشتند سنگر رو درست می‌کردند که یه گلوله‌ خورد وسط‌شون و همان‌جا توی سوله شهید شدند … رفیقت محمدرضا تعقّلی هم دو روز بعد از مجروحیت تو، داشت توی سنگر نگهبانی می‌داد که یه خمپاره‌ 60 اومد توی سنگرش و شهید شد …

“محسن شیرازی” از بچه‌های باحال گردان حمزه، شنیدن خبر شهادت محمدرضا را این گونه تعریف می‌کرد:
عملیات‌ والفجر هشت‌ که‌ تمام‌ شد، شنیدم‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ آمده‌اند تهران‌. چند وقتی‌ می‌شد که‌ از محمدرضا بی‌خبر بودم‌. شماره‌ تلفن ‌خانه‌شان‌ را گرفتم‌. خیلی‌ خوشحال‌ بودم‌. منتظر بودم‌ خود محمدرضا گوشی را بردارد. چند تایی‌ که‌ زنگ‌ خورد، یک‌ نفر با صدایی‌ گرفته‌ از آن‌ سوی خط الو گفت‌. می‌شناختمش‌. پدرش‌ بود. حال‌ و احوال‌ کردم‌. خونسرد جوابم‌ را داد. دست‌ آخر گفتم‌:
“می‌بخشید‌ حاج‌ آقا … مثل‌ این که‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ اومدن‌ تهران مرخصی ‌… می‌خواستم‌ ببینم‌ محمدرضا هم‌ اومده‌؟”
– محمدرضا؟
– بله‌، می‌خواستم‌ ببینم‌ خونه‌اس‌؟
– نه‌ نیستش‌.
– می‌بخشین‌ حاجی‌ آقا … کجاس‌؟
– محمدرضا رفت ‌… رفت‌ بهشت‌ زهرا …
– بهشت‌ زهرا؟ خب‌ کی‌ برمی‌گرده‌؟
– کی، محمدرضا؟
– بله‌.
– دیگه‌ برنمی‌گرده ‌…

تعجب‌ کردم‌. یعنی‌ چی؟ برای‌ چی‌ دیگر برنمی‌گرده. پرسیدم‌:
“می‌بخشین‌ها حاج‌ آقا… واسه چی‌ دیگه‌ برنمی‌گرده‌؟”
– آخه‌ شهید شده‌. یعنی‌ بردنش‌ بهشت‌ زهرا، دیگه‌ نمی‌آد …
گوشی‌ تلفن از دستم‌ افتاد.

محمدرضا تعقلی متولد 1348 روز سه‌شنبه 1364/12/27 در عملیات والفجر 8 فاو به‌شهادت رسید. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 26 ردیف 98 شماره‌ی 4

شرح عکس: محسن شیرازی، شهید هادی عباسی، شهید محمدرضا تعقلی، مسعود دهنمکی
دی 1364 خط مقدم جبهه مهران

منبع: کانال تلگرام حمید داودآبادی

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۱۹ اسفند، ۱۳۹۶ ۹:۴۵ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *