آدامس!
اختصاصی خاطره نگاری-
معلم با دانشآموزانی سر و کار دارد که معصومیت و صداقت در آنها موج میزند و دارای ضمیری پاک و دستنخورده هستند و هر لحظهی بودن با آنها پر از خاطره و جذابیت است.
خاطرهای که میخواهم بازگو کنم مربوط به کلاس ششم دخترانه ابتدائی و در آن سال تحصیلی درسهای ریاضی، هنر، کار و فناوری، تفکر و پژوهش را تدریس میکردم. دانشآموزان تقریبا ۱۲ و ۱۳ ساله بودند و دختران شیطون و بازیگوش، البته همه اینگونه نبودند.
بگذریم همیشه سر کلاس چند نفری شیطنت دارند و سر کلاس کارهایی از آنها سر میزند، من به دانشآموزان گفته بودم سر کلاس لطفاً چیزی نخورند اما بعضی از شاگردان توجه به حرف نداشتند و یواشکی آب یا چیزهای دیگر میخوردند و گاهی وقتها گوشزد میکردم و گاهی وقتها نیز گذشت میکردم و رفتار آنها را نادیده میگرفتم و آنها فکر میکردند که معلم کارشان را ندیده است. یک روز سر کلاس ریاضی درس میدادم که متوجه شدم یکی از دانشآموزان آدامس میجود و به دانشآموز مورد نظر گفتم لطفاً آدامس را از دهانش بیرون بیاورد و به درس گوش بدهد؛ ولی او نارحت شد و با صدای بلند گفت: خانم معلّم شما فقط مرا دیدید و اشاره کرد به مریم و گفت: او هم آدامس میجود.
نگاه به مریم کردم و گفتم: راست میگوید شما هم آدامس میجوید؟ دانش آموزان ساکت و منتظر این جریان بودند که تا آخر چه میشود، مریم نگاهی به من و دوستش کرد و چشمهایش به من میگفت اینطور نیست. و از انجایی که مریم هل شده بود و با نگاهش انکار میکرد، تا دهان خود را باز کرد که بگوید نه من آدامس نمیجوم باز کردن دهان همانا و بیرون افتادن آدامس هم همانا، و بچهها همگی زدند زیر خنده و در کلاس همهمهای بر پا شد و همانطور که من با چهره ناراحتم به مریم نگاه میکردم با دیدن این صحنه خندهام گرفت و با بچهها خیلی خندیدیم و خود مریم نیز شروع کرد به خندیدن و درس ریاضی فراموش شده بود. وقتی زنگ تفریح به صدا درآمد بیرون از کلاس رفتیم و من در حین رفتن گفتم: آخرین بار شما باشد دیگر تکرار نشود.
اما همینطور به یاد این موضوع میافتادم خندهام میگرفت. آن چند دقیقه اخر زنگ، کلاس درس تبدیل به خنده شد و این خاطره را هرگز فراموش نمیکنم و در آن زمان به یاد داستان لاکپشت و مرغابی افتادم و این جمله معروف «دهانی که بی موقع باز شود» لاک پشت که آرزوی پرواز داشت، مرغابی کمکش کرده بود پرواز کند، با باز کردن بی موقع دهان و بدون فکر از آسمان به پایین پرتاب شد و ….
حالا دانشآموز من بدون فکر کردن شروع به حرف زدن کرد و مابقی ماجرا…
این خاطره برایم به یاد ماندنی است، چون پاکی و معصومیت و صداقت دانش آموزان ابتدای را دوست دارم.
این خاطره را از دبستان دخترانه 12 فروردین شهرستان نوشهر دارم.
راوی: لیلا جلالی گرمدره