آنگاه که مردم …

حجت الاسلام محمدی ری شهری در کتاب خاطره های آموزنده ، ص 74 – 80 می گوید:

در تاریخ 23/ 6/ 1386 یکى از دوستان، ماجراى عجیبى را نقل کرد که براى یکى از قاریان قرآن به نام آقاى محمد رضا خُرّمیان در حال سکته پیش آمده و لحظاتى را در عالم برزخ گذرانده بود. من مایل بودم شخصاً ایشان را ببینم و داستان را از زبان خودش بشنوم. چندى بعد به درخواست این‏جانب ایشان به دفتر آستان حضرت عبدالعظیم علیه السلام تشریف آورد و آن ماجرا را همراه با چند خاطره جالب دیگر تعریف کرد. از ایشان خواهش کردم که خاطرات خود را به صورت مکتوب ارائه نماید، ایشان به درخواست این‏جانب پاسخ مثبت داد. خاطره نخست ایشان که مربوط به جریان سکته‏ اى است که برایشان رخ داد، به این شرح است:

در 22/ 9/ 1384 که روز شنبه بسیار سردى بود و فرداى آن مصادف با شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بود، مشغول کار در دفتر امور مجلس وزارت امور خارجه بودم. ساعت یازده صبح جهت انجام کارى و براى رفتن به طبقه پنجم داخل آسانسور شدم. من در آسانسور تنها بودم. در حین حرکت به طرف بالا احساس کردم گویا شخصى یک مشت محکم به شکمم زد. به اطاق خودم برگشتم و از دل درد به خود مى ‏پیچیدم. فکر کردم که شاید مسموم شده‏ ام، لذا دو سه مرتبه آب خوردم، اما اثر نکرد. پس از نیم ساعتى متوجه شدم دست چپم از مچ تا آرنج درد شدیدى گرفته و انگار کسى دارد آن را با ارّه مى ‏بُرد. سپس چانه ‏ام هم مثل سنگ شد و درد تقریباً همه بدنم را گرفت.

دوستان همکار، مرا به بیمارستان سینا بردند. پس از سؤال و جواب‏های پزشکى، دکتر گفت: باید از شما نوار قلب بگیریم، ظاهراً مشکل مهمى پیش آمده است. پس از این که نوار قلب را گرفتند و آن را دقیق بررسى کردند اعلام کردند که سکته وسیعى کرده ‏ام، و حدود یک ساعت هم دیر به بیمارستان آمده‏ ام.

مرا با برانکار به اطاق دیگرى بردند. تا وسایل پزشکى را بیاورند و آماده کنند، شاید به اندازه یک دقیقه اطاق خلوت شد و من توانستم در همین فرصت کوتاه، به حضرت فاطمه زهراء علیها السلام توسل پیدا کنم. با چشمانى اشک آلود به آن حضرت سلام دادم و عرض کردم: یا فاطمه زهراء! من عمرى است که از کودکى تا به امروز، قارى و تالى کتاب و قرآنى هستم که بر پدر بزرگوارت، پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله نازل شده، به بسیارى از شهرهاى ایران و کشورهاى جهان مسافرت کردم و با افتخار براى مردم دنیا این آیات الهى را تلاوت کردم، ضمن این که در انجمن خیریه‏ اى به نام خودتان (موسسه خیریه حضرت زهراى اطهر علیها السلام که توسط عده ‏اى از بانوان متدیّنه به ثبت رسیده) افتخار خادمى دارم؛ خودتان دست مرا بگیرید و عنایت ویژه‏ اى بفرمائید.

پس از این توسل کوتاه، به همکارم که کنارم ایستاده بود گفتم با موبایلش به خانواده‏ ام خبر بدهد. ایشان به منزل ما تلفن زد و داستان مریضى مرا به همسرم اطلاع داد و گفت هر چه سریع‏تر خود را به بیمارستان برساند.
بلافاصله همسرم به قصّاب موسسه خیریه تلفن مى ‏زند و از او مى ‏خواهد که فوراً چهارده گوسفند به نیّت چهارده معصوم ذبح کند و گوشت آنها را براى افراد بى‏ بضاعتى که تحت پوشش موسسه خیریه هستند بفرستد.
بالاخره عملیات پزشکى شروع شد. طبق معمول رشته سیم‏هایى که به بدنم متصل شده بود را به صفحه مانیتور وصل کردند. پزشک معالجى که بالاى سرم بود، آقایى بود به نام دکتر مولائى که فرد متدینى به نظر مى ‏رسید و به سرعت مشغول تزریق و عملیات پزشکى بود. در یک لحظه با «ایست قلبى» مواجه شدم و قلبم از کار افتاد.

در این لحظه دیدم صحنه بیمارستان عوض شد، چنان که گویى در یک دنیاى دیگرى وارد شدم. دیدم که در مقابل من هزاران نفر نشسته ‏اند و هر کسى حرفى مى ‏زند. در عین حالى که همگى به من نگاه مى ‏کردند و من با تعجب به خود مى ‏گفتم: من تا چند دقیقه قبل کجا بودم؟ الآن کجا هستم؟ این آدم‏ها کى هستند؟ چه مى‏ گویند؟ با که حرف مى ‏زنند؟ اصلًا چرا مرا به اینجا آوردند؟
در همین اثنا متوجه شدم شخصى در کنارم ایستاده که انگار فکر مرا مى‏ خواند. آن شخص به من گفت: مى ‏خواهند شما را به طرف آسمان ببرند.

یک دفعه دیدم همین تختى که روى آن خوابیده بودم، مانند آسانسور، به طرف بالا حرکت کرد و از طبقات مختلفى گذشت. از هر طبقه‏ اى که مى‏ گذشتم، آدم‏هاى زیادى با لباس‏هاى سفید نشسته بودند و بعضى مانند کسانى که مشغول ذکر گفتن هستند و بدن خود را جلو و عقب مى ‏برند، خود را تکان مى ‏دادند.

در یک طبقه ‏اى که چند لحظه‏ اى در آنجا توقف کردم، آدم ‏هاى بسیار بلند قد با لباس ‏هاى سفید را دیدم که روى نوک انگشتان پایشان، مانند کسانى که رژه مى ‏روند، راه مى ‏رفتند و در همان حال مرا نگاه مى ‏کردند.
من خیلى از دیدن این منظره ترسیدم و فکر کردم که این‏ها از اجنّه هستند. جیغ زدم. آن شخص که همراهم بود به من گفت: نترس، این‏ها انسان هستند، اما دلیلى دارد که باید روى نوک پاهایشان راه بروند.
همراهم کمى به من آرامش داد و گفت این طبقه که الآن مى ‏رویم آخرین طبقه آسمان است و تو در آنجا مشکلت حل خواهد شد. خواستم از او سؤال کنم که اینجا کجاست و براى چه مرا به اینجا آورده ‏اند، که با چشم و ابرو به من اشاره کرد که حرف نزن!

وقتى به طبقه آخر رسیدیم، دیدم که صحراى بسیار بسیار عظیم و بزرگى است که شاید میلیون‏ها انسان به صورت کفن پوش در آن نشسته ‏اند و تا آنجا که چشم کار مى‏ کند مملو از جمعیت است.
برخى از آن‏ ها چهره ‏هاى بسیار شاد و خندان داشتند و برخى دیگر بسیار بسیار غبارآلود و غمناک و چهره در هم کشیده و ناراحت، گویى مى‏ خواهند گریه و زارى کنند. بسیارى از آن‏ها زانوان غم در بغل گرفته بودند و به صورت انسان‏ هاى متحیر و بهت زده نشسته بودند و همه آن‏ها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار که منتظر بودند که من براى آن‏ها قرآن بخوانم. یک دفعه متوجه شدم که صداى تلاوت قرآن مى ‏آید، خوب که دقت کردم متوجه شدم صداى خودم است که با صداى بلند این آیه را تلاوت مى ‏کردم:
(وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَهٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً). «1»

در همین اثنا که این آیات الهى پخش مى ‏شد، متوجه شدم که سید بزرگوارى با لباس روحانى و یک شال سبز دور کمر، بسیار بسیار زیبا و با جبروت، آهسته آهسته، قدم ‏زنان، به طرف من مى‏ آید. جلوتر که آمد دیدم در عمرم، انسانى به این زیبایى و نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم؛ پیشانى‏ اى بلند، چشمانى درشت با ابروانى پیوسته و مشکى و محاسنى سیاه و تقریباً بلند، با قد و قواره ‏اى بسیار مناسب و کمى سمین.
سیّد آمد و گوشه تختى که من روى آن خوابیده بودم، ایستاد و همچنان به من نگاه مى‏ کرد. خیز برداشتم که به جمال پرفروغ و نورانیش سلام کنم، اما متوجه شدم که زبانم قفل شده است. مجدداً خواستم عرض ارادت کنم، تا سه مرتبه، اما دیدم که دهانم قفل شده، و نمى‏ توانم صحبت کنم. شاید که تصرف کرده بودند، نمى ‏دانم، اما هم چشمم مى‏ دید و هم گوشم صداها را مى ‏شنید.
در همین اثنا که جمعیت همچنان مرا نگاه مى ‏کردند و آیات قرآن همچنان پخش مى‏ شد و من و آن آقاى بزرگوار، همزمان به همدیگر نگاه مى ‏کردیم، ایشان به آن آقایى‏ که از اوّل کنار بنده بود، با پشت دستشان اشاره فرمودند و به یک حالت تشر، و فوق ‏العاده پر جاذبه فرمودند: «این آقا را به دنیا برگردانید!»

پس از شنیدن این سخنان، صحنه عوض شد و من خودم را بر روى تخت بیمارستان دیدم و یک دفعه بلند شدم روى تخت نشستم. دیدم کسانى که دور من جمع شده بودند با صداى بلند گفتند: صلوات بفرستید، مرده زنده شد، مرده زنده شد!
برخى بلند بلند صلوات مى‏ فرستادند و بعضى از نزدیکان از جمله همسرم که در این فاصله آمده بود مشغول گریه کردن بودند و مرتب خدا را شکر مى ‏کردند.
در این فاصله که قلب من ایستاده بود، دکترى که بالاى سرم بود، از آن دو نفر همراهم که مرا از اداره به بیمارستان برده بودند، پرسیده بود که این آقا کیست؟ آن‏ها در جواب گفته بودند که ایشان همکار ما در وزارت امور خارجه است و ضمناً قارى قرآن هم هست.
وقتى که پس از چند ثانیه من تازه متوجه شدم که قضیه چى بوده و فهمیدم که از این دنیا رفته بودم و به لطف و عنایت خداوند متعال و محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، دوباره به این دنیا برگشتم، شروع کردم به گریه کردن و با صداى بلند چند مرتبه گفتم: یا فاطمه زهراء، یا فاطمه زهراء!

سپس آن آقاى دکترى که ظاهرى آراسته داشت و به نظر متدین مى ‏رسید، به من گفت: برو خداى را شکر کن، زیرا خدا به احترام همین قرآنى که تلاوت مى‏ کنى، شما را مجدداً به دنیا بازگرداند.
گفتم: مگر چطور شده؟

فت: وقتى انسان ایست قلبى پیدا مى ‏کند، حدّاکثر در پانزده تا بیست ثانیه مى ‏توان قلب را به وسیله شوک به کار انداخت، در حالى که قلب شما نزدیک به دو دقیقه از کار افتاد و هر چه تلاش کردیم، نتوانستیم کارى بکنیم تا احیا شود. آن دو خانم پرستارى هم که مشغول کارهاى اوّلیه براى برگرداندن قلبتان بودند، مأیوس شدند و گفتند کار ایشان تمام شده و روى برگه بیمارستان نوشتند که او را به‏ سردخانه منتقل کنید و خودشان هم رفتند. اما من وقتى شنیدم که شما قارى قرآن هستید، گویا شخصى در گوشم گفت که نرو، این آقا برمى ‏گردد و من به احترام قرآن، اینجا در کنار شما ایستادم تا این که شما مجدداً به این دنیا برگشتید. قدر و منزلت خودت را بدان، چون زنده شدن شما به طور قطع و یقین، معجزه خداوند بوده است که شامل حالت شده. هر لحظه خدا را شکر کن و در نمازهایت مرا هم دعا کن.

پس از این قضایا، به بخش.. بیمارستان قلب شهید رجائى منتقل شدم و حدود پانزده روز در آن بیمارستان بسترى بودم. در این مدت برخى از بزرگان و علما و رؤساى هیأت‏ هاى مذهبى، از جمله وزیر خارجه و معاونین و مدیران کل و دیگر همکاران وزارتخانه و اکثر طبقات قاریان قرآن به دیدنم آمدند. وقتى جناب شهریار پرهیزگار تشریف آوردند و ماجرا را برایش تعریف کردم، فرمودند: از شنیدن این اتفاقى که براى شما افتاده، ما به خودمان امیدوار شدیم که همین آیات قرآنى که همه روزه تلاوت مى‏ کنیم، یقیناً یک روزى دست ما را خواهد گرفت که تاکنون هم گرفته و ما را از خیلى خطرات نجات داده است.

پس از مرخص شدن از بیمارستان، حدود دو ماه در منزل استراحت کردم. یک روز به اتفاق سفرا و کارداران نظام مقدس جمهورى اسلامى ایران که براى سمینار به تهران آمده بودند، خدمت مقام معظم رهبرى رسیدم. پس از اتمام برنامه، در موقع صرف شام، جناب آقاى دکتر خرازى داستان بیمارى بنده را به حضرت آقا فرمودند و مقام معظم رهبرى با تعجب به بنده فرمودند: خودت از زبان خودت داستان بیمارى را شرح بده.
من هم داستان را از لحظه‏ اى که از این دنیا رفتم تا لحظه ‏اى که برگشتم، به طورکامل براى حضرت آقا نقل کردم. ایشان خیلى تعجب کردند و فرمودند: اگر ممکن است یک بار دیگر از اوّل تا آخر برایم شرح بده.
مجدداً داستان را از اوّل تا آخر شرح دادم. در پایان، مقام معظم رهبرى فرمودند:

این داستان و قضیه عجیبى که براى شما اتفاق افتاده، اوّلًا شبیه به یک معجزه است که در این عصر و زمانه، خیلى کم براى کسى اتفاق مى‏ افتد. ثانیاً تمامى این‏ حوادث، مطابق با روایات و اعتقادات ماست که از لحظه ورود به عالم برزخ نوعاً براى کسانى که در مسیر صراط مستقیم الهى و در مسیر اهل بیت علیهم السلام هستند اتفاق مى‏ افتد و آن سید بزرگوارى که قدرت تصرف داشته و توانسته شما را از آن نشئه به این نشئه دنیا برگرداند، مسلماً یکى از ذوات محترم اهل بیت علیهم السلام بوده است و چون این قضیه در شب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام اتفاق افتاده است، و با آن نشانه ‏هایى که بیان داشتید، احتمالًا یا حضرت امیر علیه السلام و یا امام جعفر صادق علیه السلام بوده است.

بعد فرمودند: شما قدر خودت را بدان و از این پس صداى هر اذانى را که مى ‏شنوى، همان لحظه خدا را شکر کن و بگو که خدایا سپاس مى‏ گویم تو را که به من عمر طولانى مرحمت فرمودى تا یک بار دیگر صداى اذان دین تو را بشنوم.
سپس دستور فرمودند: به صدا و سیما بفرمائید که از این قضیه گزارش یا فیلمى تهیه شود تا مردم ببینند و در جریان قرار گیرند، شاید موجب عبرت مردم قرار گیرد.

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۲۲ فروردین، ۱۳۹۷ ۱:۲۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مذهبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *