«اسکناسهای عیدی سید»

بسم الله الرحمن الرحیم
کامیون پر شده بود و حتی به اندازه یک پتو هم جا نداشت. گفت هرکس می‌خواهد کمک کند، فقط پول بیاورد.
در مسیر کرمانشاه، اسکناس‌های نویی که از سید گرفته بود را برانداز می‌کرد و در این اندیشه بود که این اسکناس‌ها باید سهمِ شیعه‌ها شود؛ آخر این پول‌های تا نخورده، باقی‌مانده عید غدیر امسال سید بود. مگر می‌شود عیدی غدیر برای غیر شیعیان باشد؟
به میدان عمل که رسید اما، همه چیز تغییر کرد. از شدت فاجعه زلزله متحیر شده بود. اصلا فراموش کرده بود که میان این ویرانه‌ها شیعه زندگی می‌کرده یا سنی. دیگر برایش تفاوت نمی‌کرد که این پتوها، بدنِ رنجورِ پیرزنِ تنهای سنی را از تازیانه سرما می‌پوشاند یا دخترک یتیم شیعه را… مهم نبود که کفش‌ها به پای چه کسی می‌رفت. مهم یاری ضعیف بود و گرفتن دست افتاده. مهم برداشتن بار محنت بود از دوش هر غم‌زده‌ای.
گاه آوار خانه‌ها را بر می‌داشت و گاه کودکان را به بازی می‌گرفت. شب‌ها هم با جوان‌ترها دور آتش می‌نشست و در سرخی سوختن چوب‌ها، از شب واقعه می‌شنید و می‌سوخت؛ شده بود سنگ صبوری برای شنیدن و سبک کردن رنجیده‌ها و کوهی برای شانه‌نهادن به زیر سیلاب اشک داغ‌دیده‌ها. اشک‌ها روی شانه استوارش مخلوط می‌شد؛ اشک شیعه‌ها با اشک سنی‌ها… انگار اشک سال‌ها جدایی و فراق بی‌بنیان را در زمان وصال مجدد می‌ریختند.
عصرها دور هم می‌نشستند و برای رفتگان قرآن می‌خواندند، هم آن‌ها که به کمک آمده بودند و هم داغدیده‌ها. از خستگی کار به نماز پناه می‌برد. آخر نماز از صدای «قبول باشد» تازه متوجه می‌شد، چندین نفر با دست‌های گره‌زده، در تاریکی شب به او اقتدا کرده‌اند. اوائل تعجب می‌کرد اما کم‌کم یقین پیدا کرد که این مردم خود را نه از ایران جدا می‌دانند و نه از شیعه.
کم‌کم غذای گرم به روستائیان رسید. برخی اربعینی‌ها، موکب‌شان را به منطقه آورده بودند تا غذای گرم به مردم برسانند؛ مردمی که شاید ظاهرا شیعه حسین (علیه‌السّلام) نبودند ولی محبّ و زائر که بودند… اصلا خیلی‌شان امسال در پیاده‌روی اربعین هم بودند… و هَلِ الدّینَ الَّا الْحبّ؟


گاهی هنگام آواربرداری، قابی زیبا از تصویر آقا یا امام (ره)، روی تک دیوارهای هنوز قائم برخی خانه‌ها می‌دید. هر از چند گاهی میان صحبت‌ها، همرزمان حاج احمد را هم پیدا می‌کرد. مردانی در دهه شصتم زندگی‌شان که همچنان ایستاده بودند.
آن روز اما روز متفاوتی بود… آقا که به روستا آمد، دل همه روشن شد. آقا دست در دست و چشم در چشم‌شان می‌شد و تسلّایشان می‌داد. برای ساعتی همه فراموش کردند که چه مصیبتی بر سرشان آمده. نه فقط برای ساعتی، که بعد از آن ساعت، اوضاع‌شان تغییر کرد. انگار کسی دست روی قلب تک‌تک‌شان گذاشته و والعصر خوانده بود. حال‌وهوای روستا بعد از آن دیدار عوض شد. لبخند روی لب‌ها جان گرفته بود.
این جلوه‌ها دلش را مطمئن‌تر کرد. مطمئن شد که فرقی نیست میان این مسلمانان کرد اهل تسنن، با هم‌شهری‌های شیعه‌اش؛ همان‌قدر مهربان، همان‌قدر گرم، همان‌قدر دوست‌داشتنی، همان‌قدر معتقد به رسولِ رحمهٌ للعالمین.
هر روزی که از اقامتش در روستاهای ویران می‌گذشت، محبتش به این مردم بیشتر می‌شد. هم محبتِ او به مردم، هم محبتِ مردم به او. او فقط واسطه و نماینده‌‌ای بود میان فوران محبت شیعیان به برادران مسلمان‌شان.
اسکناس‌های عیدی سید زیاد نبود. اما برکت بقیه پول‌ها شد. رفت کرمانشاه. کرمانشاه سرپا بود و بدون خرابی زلزله. تمام پول‌ها را صرفِ خرید لباس محلی کرد برای روستائیان. وقتی دسته اسکناس‌ها را به فروشنده می‌داد، فکر می‌کرد چقدر زیباست، «عیدی میلادِ رسول رحمت با اسکناس‌های عید غدیر»؛
چه وحدت خاطره انگیزی… از عمق سال‌های نچندان دور، پیش از فتنه انگیزی دشمنان…

نویسنده: ب.ه. اشرف‌پور

منبع: سایت هنرولایی

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۲ آذر، ۱۳۹۶ ۸:۵۰ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *