امام خمینی و هیپنوتیزم!

از دوران دبستان یعنی 45 سال پیش، در خیابان حکیم نظامی تهران نو، کتابفروشی ای وجود داشت که اتفاقا نام آن “حکیم نظامی” بود. آن زمان فکر می کردم نام مرد مسنی که همواره روی صندلی کوچک جلوی در می نشیند، حکیم نظامی است. مردی با چهره ای گرفته که راستش یک کمی از او می ترسیدم و جرات نمی کردم طرف مغازه اش بروم.
پیرمرد، در مغازه اش که دوطبقه خاص بود، فقط کتاب می فروخت و قلم نی و مرکب که مخصوص کلاس های خط بود. داخل مغازه که حدودا 30 – 40 متری می شد، دور تا دور قفسه های فلزی بلند، تا سقف کشیده و پر بود از کتاب. گوشه دیوار نردبانی فلزی بود که می رفت طبقه دوم. طبقه که نه، دورتادور سقف، بالکنی بود که آن جا هم کتاب هایی که ظاهرا خاص خود ایشان بود و فروشی نبودند، قرار داشتند.
پونزده شونزده سالم بود که به خود جرات دادم و برای خرید کتاب به مغازه ایشان رفتم. آن قدر هم بداخلاق نبود! لهجه غلیظ ترکی داشت و گاهی خوش برخورد هم بود.
حدود سال 68 بود که برای یک کار تحقیقی، شدیدا دنبال کتاب های قدیمی می گشتم. یکی از روزها رفتم به کتابفروشی حکیم نظامی. وقتی علاقه و توجهم را به مسائل سیاسی قدیمی دید، خوشش آمد و همان شد که با پیرمرد رفیق شدم. بعد از ظهرها دم کتابفروشی بودم و ایشان از خاطرات گذشته می گفت و یا درباره کتاب های منتشر شده جدید بحث می کردیم.
خیلی که با هم دوست شدیم، متوجه شدم او شدیدا با انقلاب مخالف است. به خصوص با روحانیت! آن طور که خودش می گفت، پدرش از سیاسی های قدیم بوده است. خودش وکیل بازنشسته دادگستری بود.
یکی از روزها گفت: “ببین آقا حمید، من تواز این انقلاب فقط دو نفر رو قبول دارم.”
خیلی جالب شد. وقتی پرسیدم آن دو نفر کی هستد، گفت:
“اولیش تویی.”
جا خوردم. من؟ من که نه کاره ای بودم نه چیزی. وقتی تعجبم را دید گفت: “من تو رو خیلی قبولت دارم. چون صداقت داری. برای کشور جبهه رفتی و هم خون دادی. واسه همین خیلی برات احترام قائلم و قبولت دارم.”
وقتی با خنده گفتم: “شما لطف دارید. من که کاری نکردم. هر چه بوده وظیفه دینیم بوده که برای دفاع از کشورم رفتم جنگیدم. فقط ببخشید، نفر دومی که قبولش دارید کیه؟”
دهانش را آورد دم گوشم و گفت:
“آقای خمینی.”
– امام خمینی؟
تعجبم را که دید گفت: امام نه. آقای خمینی.
– خب آخه چطور ایشون رو قبول دارید؟ شما که انقلاب و روحانیت رو کاملا رد می کنید.
که گفت: “شما این آقای خمینی رو نمی شناسید. همین جوری الکی براش شعار می دید و می گید امام امام. اصلا اون رو نمی شناسید. من اون رو خوب می شناسم. می دونم کیه و چیه.”
با تعجب گفتم: “مگه شما با ایشون آشنایی یا نسبتی دارید؟”
گفت: “نه. ولی خوب می شناسمش.”
و شروع کرد به گفتن: “وقتی تلویزیون تفسیر سوره حمد آقای خمینی رو پخش می کرد، من می نشستم پای صحبت هاش. مات و مبهوت می موندم. واقعا حیرت آور بود. مردم اصلا نمی فهمیدن این داره چی می گه، ولی امثال من خوب می فهمیم که داره چه حرف های عظیمی می زنه.”
جالب تر وقتی شد که گفت: “من خودم یکی از بنیان گذاران هیپنوتیزم در ایران هستم و شاید هیچ کس به پای من نرسه. ولی مطمئن هستم که آقای خمینی خیلی بیشتر و بهتر از من به علم هیپنوتیزم آگاهی داره.”
راست می گفت. می دانستم اولین کتاب های هیپنوتیزم در ایران “نقطه سیاه” و “هیپنوتیزم و تلقین” نوشته ایشان بوده و بسیاری از مدعیان هیپنوتیزم، شاگردان او بوده اند.
عجب. امام و هیپنوتیزم؟ اصلا به این فکر نکرده بودم. وقتی پرسیدم: “شما از کجا به این رسیدید؟”
گفت: “حرف های این مرد. همون تفسیر سوره حمد، نشون می ده که چقدر بر علم قرآن آگاهه و همه علوم مخصوصا هیپنوتیزم رو کاملا می شناسه. من فقط درباره آقای خمینی توی یک چیز موندم.”
تعجب و اشتیاقم بیشتر شد که گفت: “من موندم با توجه به این که کاملا بر علم هیپنوتیزم اشراف داره، چرا هیچ استفاده ای از این قدرت نمی کنه؟”
با وجودی که چندین بار اصرار کرد تا در کلاس هایش شرکت کنم، نمی دانم چرا تمایلی نداشتم و نرفتم. ترجیح دادم همان طور با ایشان دوست باشم و برایم استادی محترم باشد.
یادش بخیر! وقتی با کالسکه پسر کوچکم را در خیابان می گرداندم، او را که می دید، با خنده ای زیبا و لهجه غلیظ ترکی می گقت:
– سلام قوچولووووو.

“فریدون فریور” که متولد 1303 بود، سرانجام اول اردیبهشت 1382 درگذشت و جسمش در بهشت زهرا (س) آرام گرفت.
امروز از آن کتاب فروشی و ساختمان قدیمی که زیرزمینش محل برگزاری کلاس های خطاطی و هیپنوتیزم بود، آپارتمانی بلند بنا شده و کتاب فروشی شده است “فست فود”!
حمید داودآبادی
مهر 1396

منبع: کانال تلگرام حمید داوودآبادی، @hdavodabadi

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۹ مهر، ۱۳۹۶ ۱۱:۰۶ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *