خاطرات دکتر مسعود علیمحمدی از زبان همسرش

همسر شهید مسعود علیمحمدی خاطرات جالبی از لحظه ازدواج و آشنایی با ایشان تا پایان زندگی مشترک با مسعود بیان کرده که خواندنی است:

آشنایی با شهید علیمحمدی

من سال 61 با مسعود ازدواج کردم که بانی این ازدواج برادرم بود. برادرم و مسعود در ستاد انقلاب فرهنگی کار می‌کردند. او فهمیده بود که برادرم، خواهری دارد و بالاخره به خواستگاری آمد.

اولین جلسۀ خواستگاری که برگزار شد، مسعود به جبهه رفته بود و مادر و زن‌دایی و خواهرش آمدند و عکسش را آورده بودند. پرسیدند که شما می‌پسندید یا نه؟ ما هم پسندیدیم.

مردد بودم که بالاخره چکار کنم، برادرم به من توصیه کرد که مسعود را انتخاب کنم؛ زیرا خیلی خوش‌اخلاق و علاقمند به ادامه تحصیل است.

مسعود از دانش‌آموزان برجستۀ زمان خودش بود، به همین دلیل دانشگاه شیراز قبول شده بود.

در دانشگاه شیراز، دروس کاملا به زبان انگلیسی تدریس می‌شد و هر دانشجویی باید 6 ماه دورۀ زبان انگلیسی می‎گذراند.

می‌گفت ترم اول برایش خیلی سخت بود؛ ولی چون خیلی باهوش و کوشا بود موفق شد و مشکلی برایش پیش نیامد.

ادامۀ تحصیلش مقارن شد با انقلاب فرهنگی و او در ستاد انقلاب فرهنگی مشغول به کار شد.

22 مهر 61 ازدواج کردیم و فروردین 62 دانشگاه‌ها باز شدند.

می‌گفت 50 سال دیگر را ببین…

خیلی آینده‌نگر بود.‌‌ همیشه به من می‌گفت: «منصوره الان را نبین، 50 سال دیگر ما نیستیم و این نفت بالاخره تمام می‌شود. جهان دارد به سمت خشکسالی می‌رود و چند سال دیگر ما دچار بحران آب می‌شویم و همۀ این‌ها یک جایگزین می‌خواهد که جز کارهای علمی راه دیگری وجود ندارد. آن موقع ابر قدرت‌ها حتی می‌توانند ما را به خاطر یک لیوان آب تحت فشار قرار بدهند.»

لیسانسش را گرفت. برای فوق‌لیسانس دانشگاه شریف آمد، آزمونش شرکت کرد  و قبول شد. هم‌زمان برای خارج از کشور بورسیه شد. من خودم خیلی اصرار داشتم که برویم خارج کشور، به مسعود می‌گفتم آنجا بهتر می‌توانی پیشرفت کنی؛ ولی او قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من تحقیق کردم، استادانی که من می‌خواهم با آنها کار کنم کمتر از استادان آنجا نیستند. چه دلیلی دارد که به آنجا برویم؟»

نگاه دکتر به مردم کوچه و بازار

مسعود بسیار خاکی بود. یادم هست که بعد از تحصیلاتش، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شد.

آن مرکز یک باغبانی داشت به نام علی آقا. یک روز که آقای دکتر به منزل آمد، دیدم تعداد زیادی گردو در ماشینش پخش شده است.

از او پرسیدم، این گردوها از کجا آمده و چرا این طور پخش شده است؟

او گفت که موقع برگشتن از مرکز، علی آقا گفته بود که شیشۀ ماشین را پایین بکشید.

من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را می‌ریزد داخل ماشین و می‌گوید که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه فرق می‌کنید. مسعود هم گفته بود که نه من هم مثل بقیه هستم.

علی آقا جواب داده بود که آخر شما تنها دکتر اینجا هستید که به من سلام می‌کنید.

خیلی به بزرگترها احترام می‌گذاشت و اگر می‌دید یکی از دکترها برخورد بدی می‌کند، او هم برخورد می‌کرد.

من همان مسعودم

برادرم کانادا بود. چون به هم دسترسی نداشتیم، یادم هست هرکسی که می‌خواست به خارج کشور سفر کند، صحبت و ضبط می‌کردیم و فیلم را به آن فرد می‌دادیم تا به دست برادرم برساند.

چند وقت پیش یکی از این فیلم‌ها را می‌دیدم که مربوط به حدود سال 87‌یا88 بود. مادرم او را آقای دکتر خطاب کرد و مسعود گفت: «دکتر نه؛ دکتر مال محل کار هست، من همان مسعودم.»

در نقاط حساس زندگی مشترک

مومن، با اعتماد به نفس و منطقی بود. در زندگی مشترک بسیار با‌‌گذشت بود؛ اما آن چیزی که باعث شد من به سرعت دلبسته او شوم، جمیع این ویژگی‌ها در کنار مهربانیش به من و خانواده بود.

همواره از من حمایت می‌کرد؛ اما گاهی در زندگی مشترک و زمانی که برخی چالش‌های طبیعی میان من و خانواده همسرم بوجود می‌آمد، ضمن ارزیابی منطقی سوء تفاهم بوجود آمده تا جایی که ممکن بود میانجگری می‌کرد. در صورت موفق نشدن، از من تقاضا می‌کرد از رنجش بوجود آمده گذشت کنم، بخاطر خدا، به حرمت بزرگتران بر کوچکتران و با یادآوری علاقه و محبتی که میانمان است.

تلاش بی پایان

آینده‌نگر بود و در کارهایش خیلی تلاش می‌کرد. اگر شهید علیمحمدی تصمیم به انجام کاری می‌گرفت کسی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد و تا زمانی که آن کار را به پایان نمی‌رساند، دست از کار بر نمی‌داشت.

معلم بسیار خوبی بود و از هیچ تلاشی برای کمک به دیگران جهت رفع مشکلات دریغ نمی‌کرد.

پرداخت زکات علم را از صفات خوب ایشان می‌توان نام برد.

هدف‌گیری دشمن به‌عنوان اولین دانشمند شهید ایران

همسرم یک عاشق واقعی بود. بسیار برای امام و خون شهدا ارزش قائل بود. گاهی از بعضی اتفاق‌ها گله می‌کردم همیشه به من می‌گفت: «مواظب باش! برای این انقلاب خون ریخته شده، مبادا به بی‌راهه بروی.»

عاشق پیشرفت وطنش بود و از لحاظ علمی هم بسیار برجسته. خوب مسلما چنین آدمی خیلی کارها می‌تواند بکند.

مسعود برای ساخت شتاب‌دهنده که به اردن سفر کرده بود، یکی از دانشمندان اسرائیلی با ایشان صحبت می‌کند و پیشنهادی به ایشان می‌دهد که شما و ما هرکدام یک قسمتی از ساخت شتاب‌دهنده را برعهده بگیرد و هزینه‌اش را هم متقبل بشود. چون در خاورمیانه قرار بود در پروژه سزامی شریک باشند این دستگاه بیشتر به درد ایران و اسرائیل می‌خورد تا بقیه. ایشان هم موافقت کرده بودند.

البته ایشان از اینجا شناسایی نشده بود. به قول مسئولین دشمن یک پازل دارد. جاهای مختلف را تست می‌کند. مسعود زودتر از این‌ها شناسایی شده بود.

رمز برکت کارهایش

همسرم همیشه می‌گفت: «شما هر کاری را برای خدا انجام بدهی هم احساس بهتری داری هم موفق‌تری. برای خدا سلام کن برای خدا به گل‌ها آب بده.» در همه چیز خدا را در نظر داشت.

به نظر من علت شهادتش هم همین خلوص نیتش بود. آدمی معمولی بود. مثل من و مثل شما، نمازش هم حتی گاهی دیر می‌شد.

اگر گاهی با اقوام کدورتی پیدا می‌کردم، مهمانی نمی‌رفتم. همسرم می‌گفت: «شما به خاطر آن آدم نیا، به خاطر خدا بیا. این جوری احساس بهتری خواهی داشت.»

شهادت دکتر

همسرم چند سال قبل از شهادتش به من شماره تماس یکی از دوستانش را داده بود و گفته بود که اگر برای من اتفاقی افتاد، حتی قبل از اینکه پلیس را مطلع کنی ایشان را در جریان بگذار.

من مسعود را تا دم راهرو بدرقه می‌کردم. ماشینش را از حیاط بیرون برد. برگشت داخل که ظرف غذایش را از من بگیرد. در ماشین و در حیاط باز بود. غذایش را گرفت و رفت، از گوشه در، نگاهی به من کرد و خداحافظی کرد. در حیاط را که بست بمب منفجر شد. من آن لحظه فکر کردم لابد زلزله آمده است. چون شیشه‌های پنجره  روی سرم می‌ریخت. دخترم گریه کنان از اتاقش بیرون آمد و گفت چه اتفاقی افتاده؟

من همینطور چشمم به در خشک شده بود. در هم به خاطر موج شدید انفجار از جا کنده شده بود. دیدم دود از ماشین بلند شد. فقط به دخترم گفتم: «بابات… .» اصلا فکر نمی کردم بمب باشد. سراسیمه دویدیم. دیدم لب ماشین نشسته. دو دستش روی رکاب ماشین بود و پیشانیش هم بین دو دستش در حالت سجده. از پشت کاملا سالم بود. چند بار صدایش کردم: مسعود، مسعود جان.

نردیکش رفتم، دیدم لباسش کاملا پاره شده است. سرش را در آغوش گرفتم تا به صورتش بزنم و به هوش بیاید، دیدم قسمتی از سرش کاملاً خالی شده است.

یعنی اصلاً هدف‌گیری روی مغزش بود. آنجا دیگر متوجه شدم که همه چیز تمام شده است.

منبع: پایگاه خبری، تحلیلی مطالعاتی تروریسم

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۲۴ دی، ۱۳۹۴ ۱۰:۴۲ ق.ظ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *