خاطرات یک زوج جوان از اردوی راهیان نور 3

در این ایام که زائرین در قالب اردوی راهیان نور به مناطق عملیاتی می روند و با شهدا تجدید پیمان می کنند، خاطرات یک زوج جوان را از زیارت این مناطق در اولین روزهای زندگی مشترکشان که در سال ۹۲ منتشر شده مجددا منعکس می نماییم…

قسمت سوم

فکه جایی بود که فکر همه چیز از ذهن آدم می رود. اصلا به فکر آن نبودم که سوختن پاهایم، همسرم را نگران کرده بود و به دنبالم می گشت تا از حالم با خبر شود. در ذهنم، حال و روز همسران شهدا تداعی شد که آن زمان، خدا چه صبر عظیمی نصیبشان کرده بود تا سختی ها و مصیبت ها را تحمل کنند و حتی مشوق و همراه و کمک همسرانشان هم باشند. با هم بر میگشتیم به طرف حسینیه فکه تا همه آن جا جمع شویم. در طول مسیر، خادمین شهدا با چهره های نورانی توجه را به خودشان جلب می کردند. به قول دوستان : “چند دقیقه قبل از شهادت”

چند کیلومتر آن طرف تر که هنوز در منطقه فکه بودیم به جایی رسیدیم که دو یا سه سالی بیشتر نبود که زائرین شهدا را به آن جا می بردند. محلی بکر و دست نخورده که هنوز شنی تانک منهدم شده و کلاه های آهنی و اسلحه و مین و … روی زمین بود. کانال کمیل.

تا نام این کانال آمد، نام شهید ابراهیم هادی و کتابی که از خاطرات او خوانده بودم به ذهنم آمد. پارسال که مجردی و با دوستان همدانشگاهی ام به این منطقه آمده بودیم، نام اردویمان، اردوی شهید ابراهیم هادی بود. کتابش را همان زمان خوانده بودم. خیلی زیبا بود. به قول یکی از دوستانم: شهید هادی انگار نفس خودش را له و لگد مال کرده بود. سر نفس خودش را زیر آب نگه داشته بوده تا نفس نکشد. وضعیت ظاهر جوانان در شهرهای مختلف مخصوصا تهران، شهر اشک، که لباس پوشیدنشان نمیدانم چه هدفی دارد، مرا یاد آن خاطره ای که در کتاب “سلام بر ابراهیم” خوانده بودم انداخت:

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می آییم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و… ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

به همسرم گفتم این جا همان جایی است که شهید ابراهیم هادی و همرزمانش پنج روز در این کانال ها محاصره شدند اما تن به اسارت ندادند و تسلیم نشدند. بازمانده های آن واقعه گفته بودند که در طول این پنج روز جوان خوش هیکلی بود که خستگی نداشت و یک نفره هم آر پی جی می زد هم تیربار می زد هم شهدا را در انتهای کانال کنار هم قرار می داد هم آب و آذوقه جیره بندی شده را پخش می کرد. با تعریف کردن مشخصات او، معلوم شد که ابراهیم هادی است. اما لحظه ای که با انفجار، پر کشید را نیز دیده بودند اما خودش دوست داشت که گمنام شود و تا الان هم پیکرش پیدا نشده.

 این شد که کتابش را به همسرم هدیه دادم تا قبل از آمدن به این سفر با آن مرد خدا آشنا شود. عموی جانبازم می گفت: کانال شرهانی که طولش 90 کیلومتر بود، به منطقه فکه رسیده بود. دو کانال دیگر هم به آن ها به طول 7 یا 8 کیلومتر اضافه شد به نام های کمیل و حنظله. عراق به کمک یاران اروپایی اش از جمله فرانسه یک شبه آنقدر شاخه های مختلف از این کانال ها ایجاد کرد که روز عملیات، شناسایی های قبل، جوابگو نبود و یکی از عوامل شهادت تعداد زیاد رزمندگان، همین بود.

سال پیش زمزمه هایی در مورد اینکه این منطقه در اصلاحات ارضی به عراق داده خواهد شد، شنیده بودم اما گویا جدی و حتمی شده بود.

می گفتند که قرار است با قسمتی در منطقه گیلان غرب معاوضه شود. به یادگار، تصاویری از محل عروج شهید هادی و همرزمانش برداشتم و با آن خداحافظی کردیم.

از فکه خارج شدیم و بعد از بازدید از یادمان شهدای چزابه برای اسکان، به پادگان میشداغ در میان ارتفاعات میشداغ رفتیم. مورد استقبال گرم سربازان غیور ارتشی قرار گرفتیم.

همسرم می گفت: «قبلا به این پادگان آمده ام. خیلی جای با صفایی است. مخصوصا رزم شب هایش. چه حالی دارد». در طول سفر دوستان زیادی پیدا کرده بود. از پیر زن 60 یا 70 ساله تا دختر بچه دبستانی. باهم از مشکلاتشان، از تجربیاتشان و … حرف می زدند و حتی همفکری میکردند برای کمک به هم در مسائل مختلف. شاید بهترین فرصت بود برای پیدا کردن دوستانی که همه آمده بودند برای تجدید پیمان با شهدا. با شهدایی که از خواهرانشان، حجاب و پاسداری از خون سرخ آنان را با چادرشان خواسته بودند.

بعد از مشخص شدن محل اسکان، وقت اذان مغرب رسید. نماز را خواندیم و بعد از صرف شام، به محلی که صندلی چیده شده بود رفتیم تا مراسم افتتاحیه رزم شب برگزار شود. بعد از تلاوت آیاتی از کلام الله مجید، کلیپی از اقتدار ارتش جمهوری اسلامی ایران زیر سایه رهبر مسلمانان جهان، امام خامنه ای پخش شد.

بعد از آن سخنرانی فرماندهان ارتش با ارائه اطلاعاتی از 8 سال دفاع مقدس برگزار شد. در آخر هم به مرحله اصلی رزم شب رسیدیم. ابتدا با نمایش حرکات اعتماد به نفس – راپل – رزمایش رسما آغاز شد.

بعد از آن راه افتادیم به طرف تپه های اطراف که برنامه ای ویژه برایمان در نظر گرفته بودند. تیربارهایی که تیرهای رسام شلیک می کردند. فوگازهایی که خمپاره های زمان دفاع مقدس را تداعی میکردند. تانک روشنی که صدای مهیب آن لرزه بر اندام انسان می انداخت چه برسد به نورافکن روشنش که تا به سویمان نشانه می رفت دلهره ای نصیبمان می شد که نکند واقعا شلیک کند. لوله را به طرف دیگر می چرخاند و شلیک می کرد. چه صدای عظیمی. به یاد شهید حسین فهمیده افتادم که چه دل و جراتی و چه مردانگی و غیرتی داشت. همان کلام امام خمینی (ره) در مورد این شهید، به حق لایقش بود. این همه انفجار گلوله با وجود اطمینانی که آن ها به ما برخورد نخواهد کرد و تیرهای مشقی هستند که شلیک می شوند باز هم همه را ترسانده بود اما مردان خدا در هشت سال دفاع مقدس نه تنها نترسیدند بلکه شجاعانه، غریبانه، مظلومانه و حسین (ع) و عباس وار به دیدار یار شتفاتند. با همان نهیب هایی که از رزم شب به ما زده شد و با همان افکار، از خستگی به خواب رفتیم.

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۳ فروردین، ۱۳۹۵ ۸:۴۲ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی


برچسب‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *