خاطرات یک بیسیم ‌چی از سرداران شهید دفاع مقدس؛ اسفند، ماه عجیبیه…

بنفشه سام‌گیس: همیشه یک نفر باید پیام‌آور باشد. یک نفر که جانش هنوز خرج نشده. این‌بار، علی ثابت، پیام‌آور شد؛ بیسیم‌چی گردان مخابرات تیپ 29 نبی‌اکرم باختران در دو عملیات کربلای 4 و کربلای 5، راوی اسطوره «ابراهیم همت، مهدی باکری، حسین خرازی، اصغر ارسنجانی و بابا علی»، راوی خاطره ایثار بزرگمردانی که وارسته از تمام تعلقات این جهان، جان‌شان را در برابر عظمت وطن، ناقابل دیدند و حالا، نام‌شان، افتخاری است بر تارک تاریخ این سرزمین …
«اسفند، ماه عجیبیه؛ ماه شهادت آقا ابراهیم همت، آقا مهدی باکری، آقا عباس کریمی، حمید آقا باکری، آقا حسین خرازی … آقا ابراهیم، نماد حیا بود، آقا مهدی، نماد تواضع و فروتنی بود. هیچ کدوم از فرمانده‌ها، وقتی خبر شهادت همرزماشون رو می‌شنیدن، جلوی چشم بچه‌ها، جلوی چشم رزمنده، گریه نمی‌کردن. گریه نمی‌کردن که روحیه بچه‌ها خراب نشه. ولی وقتی خبر شهادت ابراهیم همت از بیسیم فرمانده‌ها پخش شد، وقتی قایقی که جسد آقا باکری رو از هور برمی‌گردوند، با گلوله خمپاره ترکید، همه اون فرمانده‌های بزرگ، زدن زیر گریه؛ محسن رضایی، وقتی از بیسیم، کد شهادت همت رو گرفت، نتونست روی پاش بایسته و زانوهاش خم شد. علی شمخانی، وقتی خبر شهادت ابراهیم همت رو شنید، سه بار توی سرش زد و گفت ‌الله اکبر ……. ابراهیم همت، مهدی باکری، حسین خرازی، حمید باکری …… برای همرزماشون نماد مردونگی بودن …..»
«آقا حسین خرازی رو یه بار زیارت کردم؛ توی قرارگاه اشرفی اصفهانی، بعد از عملیات خیبر که دستش هم قطع شده بود. توی صف نماز ایستاده بود و با اون آستین خالی، خیلی به چشم می‌اومد. بعد از نماز، دوستام تعریف می‌کردن که چند روز قبلش، وقتی برای مرخصی رفته بود اصفهان، روز جمعه‌ای بوده و آقا حسین هم می‌رفته برای نماز جمعه. سوار دوچرخه بوده و از چهار باغ می‌رفته، جمعیت می‌بینن که چهارباغ، ترافیک شده و هیچ ماشینی از جاش حرکت نمی‌کنه. پرس و جو می‌کنن، معلوم میشه همه مردم، به احترام فرمانده‌ای که سوار دوچرخه، می‌رفت برای نماز، ماشیناشونو خاموش کرده بودن و کنار خیابون ایستاده بودن تا فرمانده، رد بشه. »
جنگ، مرگ می‌آورد. وقتی اولین گلوله از خاک یک سرزمین، نقطه‌ای معلوم در خاک سرزمینی دیگر، قلب تپنده از ملیتی دیگر را هدف می‌گیرد و خاک، خیس می‌شود از خون یک انسان، این، رهاورد جنگ است. خون جنگ؛ رگ‌هایی که می‌گسلد، استخوان‌هایی که می‌شکند، قلب‌هایی که می‌ایستد، نبضی که می‌ماند، پلک‌هایی که بسته می‌شود، اینها رهاورد جنگ است. جنگ، زندگی را، عشق را، صلح را، ایمان و باور را به غارت می‌برد و نخل‌های سوخته، دیوارهای کمر شکسته، پنجره‌های بی‌چشم‌انداز، خانه‌های خالی، سکوت و سوگ بر جا می‌گذارد.
«وقتی ابراهیم همت شهید شد، آقای رفسنجانی که فرمانده قرارگاه خاتم بود، محسن رضایی که فرمانده قرارگاه کربلا بود، همه فرمانده‌های لشکر، گفتن شهادت همت رو اعلام نکنین چون روحیه بچه‌ها می‌شکنه. فرمانده‌ها، حتی می‌دونستن که اگه پیکر همت به پادگان دو کوهه برسه، رزمنده‌ها نمی‌ذارن جسد همت به تهران منتقل بشه. قرار شد جسد همت رو، شبونه، از تخلیه شهدای اهواز به معراج شهدای تهران بفرستن. قبل از انتقال، فرمانده‌ها گفتن جسد ابراهیم رو بیارین یه جایی که ما باهاش خداحافظی کنیم. جسد رو آوردن یه منطقه‌ای خارج از شهر؛ بیرون اهواز. همت، سر نداشت؛ گلوله توپ، سرش رو برده بود. وقتی روی جسد رو کنار زدن، همه فرمانده‌ها گریه می‌کردن؛ رضا دستواره که جانشین لشکر بود و خودشم 3 سال بعد شهید شد، یه گوشه‌ای، یه پتو روی سرش کشیده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت، جون دل، کجا رفتی؟ وقتی که پیکر همت رو به زادگاهش بردن؛ به قمشه، بچه‌های کردستان، بچه‌هایی که ابراهیم فرمانده‌شون بود، اون بچه‌هایی که شیعه هم نبودن، مشت مشت خاک مزار همت رو به عنوان تبرک با خودشون بردن.»
جنگ، ایثار می‌آفریند. مرکب ایثار، سرخ رنگ است. پرچم هر کشوری که رنگ سرخ داشته باشد، ملت آن کشور، در فهرست واژگانش، دو کلمه نامیرا ثبت کرده است؛ ایثار، شهادت. «شهید» در دانشنامه آزاد پارسی، شاهدی است که حضوری آگاهانه در واقعه‌ای داشته باشد. در لغتنامه علامه بزرگ؛ علی‌اکبر خان دهخدا، در تعریف واژه «ایثار» آمده است: «منفعت غیر را بر مصلحت خود مقدم داشتن و این کمال درجه سخاوت است.»
باطن این دو واژه، رهاست از قید هر مرز جغرافیایی و هر نقطه‌چین عقیدتی. آنکه آگاهانه ایثار می‌کند و جان دیگران را بر جان خود ترجیح می‌دهد، نزد هر ملتی در این جهان بزرگ، انسانی است شایسته ستایش، شایسته به یاد سپردن، شایسته عزیز داشته شدن. شهدای جنگ؛ مردانی که آگاهانه، جان دیگران را بر جان خود ترجیح دادند، شایسته ستایشند، شایسته به یاد سپردن، شایسته عزیز داشته شدن.
«قبل از عملیات، مسوولان گردان، نیروهاشون رو توجیه می‌کردن که راه چطور باید باز بشه، حمله باید از کدوم نقطه باشه و…. همیشه؛ نوک حمله گردان‌ها، اول بچه‌های اطلاعات عملیات بودن و پشت‌سرشون، بچه‌های تخریب می‌رفتن. بچه‌های تخریب، باید معبر مین‌گذاری شده رو پاک می‌کردن. مین، باید خنثی می‌شد ولی همیشه هم فرصت برای خنثی کردن مین نبود. یه وقتایی فکر می‌کردن که یه میدون مین رو پاک کردن ولی قبل از عملیات، به اندازه 4 متر، مین خنثی نشده سبز می‌شد. وقتی فرمانده گردان اعلام می‌کرد که گردان باید نیمه شب راه بیفته وگرنه صبح، بچه‌ها، قیچی میشن، دیگه فرصتی برای خنثی کردن مین نبود. این وقتا، بچه‌های تخریب باید معبر رو باز می‌کردن. این اصطلاح بین خودشون بود. باز شدن معبر، یعنی اینکه یک یا دو نفر، بسته به وسعت میدون مین و محوطه پاک نشده، داوطلب می‌شدن که خودشون رو با مین منفجر کنن که معبر باز بشه. بچه‌های تخریب، مظلوم‌ترین شهدای جنگ بودن. مین فسفری، وقتی منفجر می‌شد، 1200 درجه حرارت داشت و وقتی منفجر می‌شد، با نور فسفری، منطقه رو مثل روز روشن می‌کرد و به دشمن علامت می‌داد که نیروهای ایران، کجا کمین کردن. این مین، یا باید خنثی می‌شد یا باید منفجر می‌شد. اگه فرصت برای خنثی کردن نبود، بچه‌های تخریب، خودشون رو مینداختن روی مین که وقتی توی شکمشون منفجر میشه، نه نوری داشته باشه و نه علامتی به دشمن بده….. شب عملیات کربلای 4، من توی سنگر تخریب‌چیا بودم که گزارش بیسیم بفرستم. تخریب چیا، از بچه‌های تیپ 29 نبی اکرم باختران بودن. گروه‌شون 6 نفر بود؛ 5 تا جوون 18 تا 21 ساله و بابا علی که مسوول تیم بود و مثلا، پیرمردشون بود، شاید، 30 سالش بود. فرمانده گردان، قبل عملیات فهمیده بود که هنوز 4 متر از میدون مین، پاک نشده و حالا، 4 متر زمین پر از مین والمرا و مین گوجه‌ای، باید باز می‌شد. بچه‌ها رفتن و از عمو حسن حنا گرفتن. عمو حسن، شبای عملیات به بچه‌های تخریب حنا می‌داد. مرحوم ذبیح‌الله بخشی هم بهشون تسبیح و گلاب می‌‌داد. من پای بیسیم نشسته بودم و پیام می‌گرفتم. از بیسیم یگان‌های اطراف می‌گفتن آقا، پشت دستتو داری؟ حواست به زمان هست که این معبر باید هرچه زودتر باز بشه؟ از بیسیم می‌گفتن آقا دیر شد، تیم تخریب داره چیکار می‌کنه؟ زود باشین، معبر باید باز بشه…یگان‌های کناری‌مون درگیر شده بودن، دیگه فرصتی برای خنثی کردن مین نبود. گردان، پای محور نشسته بود تا معبر باز بشه. هر 6 نفر با هم گفتن من میرم من میرم. هیچ کدوم حاضر نبودن جاشون رو به اون یکی بدن. بابا علی گفت خودم می‌رم. بچه‌ها قبول نکردن. قرار شد قرعه‌کشی کنن. گوشه کاغذ نامه‌های جبهه رو کندن و بابا علی، اسم همه رو روی کاغذ نوشت، کلاه آهنیشو درآورد و کاغذای مچاله شده رو انداخت توی کلاه. به یکی از بچه‌ها گفت کاغذا رو هم بزنه و یه کاغذ از توی کلاه در بیاره. کاغذ رو درآوردن. بابا علی گفت، کاغذ رو مردونه رو به بقیه بگیر ببینن چه اسمیه. اسم بابا علی بود. بابا علی از جا پا شد و رو به همه گفت خداحافظ و رفت. وقتی صدای انفجار رو شنیدیم، همه، صورت‌مون رو برگردوندیم سمت دیوار سنگر. بعد، کاغذا رو باز کردن. بابا علی، روی همه کاغذا، اسم خودشو نوشته بود…»
«اردوگاه شهدای تخریب لشکر 43 امام علی، توی کوت عبدالله بود. علی عاصمی هم، فرمانده گردان بود که خودش، با انفجار ماسوره یه بمب، پودر شد و فقط یه ساق پا ازش موند. وارد یگان که می‌شدی، جلوی راهت، چادر گردان‌ها بود تا می‌رسیدی به چادر گردان بچه‌های تخریب؛ توی مسیر، تا برسی به چادر بچه‌های تخریب، زمین، پر گودال بود. هر تخریب‌چی، واسه خودش یه گودال کنده بود، عین قبر. شبایی که عملیات نبود، هر کدوم، می‌رفتن توی یه گودال و تا صبح، مناجات می‌کردن. صبح که می‌رفتی، می‌دیدی خاک اون گودال، از اشکی که همه شب اونجا ریخته شده بود، خیس خیس بود. جوون 19 ساله و 20 ساله، توی اون گودال طوری گریه می‌کرد و الهی العفو می‌گفت انگار کل گناهای عالم رو این جوون مرتکب شده بود… »
جنگ، سوگ می‌آورد. هزاران مادر، در این 40 سال، سوگوار پیکرهای بازنگشته فرزندان رشیدشان از جبهه‌های جنوب و غرب، چشم بر جهان فرو بستند و هزاران مادر، در این 40 سال، در آن خلوتی که هیچ غریبه و حتی آشنایی به آن راه نداشت، بر شهادت پسران‌شان اشک ریختند و زندگی هزاران زن و مرد و پیر و جوان، در همه این 40 سال، ادامه داشت و هر روز، پسرانی چشم به این جهان می‌گشایند و این رسم بی‌تردید حیات است.
«اکبر وعظ‌شنو، بچه محل ما بود. دو تا برادر بودن؛ علی و اکبر؛ خونه‌شون، کوچه روبه‌روی خونه ما بود؛ دروازه دولاب. علی سال 64 شهید شد، اکبر سال 65. مادرش جز این دو تا پسر و یه برادر، هیچ کسی رو نداشت. پدرشون هم سال‌ها قبل فوت کرده بود و مادر، این دو تا پسر رو واقعا با سختی بزرگ کرد. وقتی پیکر اکبر رو آوردن معراج، خواستم خودم سر و صورتش رو با گلاب بشورم. به من پنبه دادن و یه ظرف گلاب. وقتی پنبه رو روی صورت رفیقم می‌کشیدم، تمام پنبه‌ها به صورتش گیر می‌کرد؛ به اون همه ترکش ریز که توی پوست صورتش موند بعد از انفجار بمب…»
«برادران باکری، پیکری نداشتن. هر دو، توی منطقه جاودانه شدن… یه بار آقا مهدی رو توی قرارگاه زیارت کرده بودم. جلسه فرمانده‌های ارشد بود و ما بیسیم‌چی‌ها منتظر فرمانده‌هامون بودیم. وقت نماز بود. رفته بودم سر منبع آب وضو بگیرم. ایشون هم اومد برای وضو. به احترام ایشون، از جا بلند شدم و سلام کردم. نگاه کرد و پرسید؛ شما اینجا چکار می‌کنی؟ چون بچه بودم، هیچ گردانی منو نگه نمی‌داشت. پدرم می‌اومد پادگان دو کوهه و منو به پدرم پس می‌دادن و برمی‌گشتیم تهران و بعد از دو روز، دوباره فرار می‌کردم سمت جبهه جنوب. آقا باکری هم حتما براش عجیب بود که یه بچه توی جبهه چکار می‌کنه. گفتم منتظرم فرمانده‌ام از جلسه بیاد. زد رو شونه‌ام و با همون لهجه شیرینش گفت، ان‌شاءالله شما هم یه روز فرمانده میشی. من چند دقیقه فقط نگاهش می‌کردم. امروز هم که اسم باکری‌ها میاد، وقتی به عکس آقا مهدی که نگاه می‌کنی، فقط نجابت یادت میاد و از اون چشم‌ها، فقط نجابت می‌بینی. وقتی آقا حمید باکری شهید شد و جسدش موند توی منطقه، بچه‌های آذربایجان اومدن به آقا مهدی گفتن ما، تبریز رو نجات دادیم. حالا میریم جسد داداشت رو برمی‌گردونیم. آقا مهدی بهشون گفته بود، اینایی که جسدشون توی منطقه مونده، همه شون داداشای من هستن. اگه همه برادرامو میارین، حمید رو هم بیارین. اگه قراره بیارین، باید همه رو بیارین….»
«وقتی عملیات کربلای 5 شروع شد، من توی سنگر لشکر 27 بیسیم‌چی بودم. فرمانده گردان مخابرات لشکر 27، حسین بهشتی بود و فرمانده گردان میثم، اصغر ارسنجانی. اون موقع، توی اون سنگر، فرمانده مخابرات و فرمانده لشکر و مسوولان گردان‌ها هم نشسته بودن و پیام‌های بیسیم رو می‌شنیدن. از گردان 300 نفره میثم، فقط 60 نفر زنده مونده بودن، اصغر ارسنجانی با 60 نفر نیرو، توی شلمچه محاصره شده بود. بیسیم‌چی‌شون پیام می‌داد تانک‌های عراقیا رسیدن به 100 متری ما … رسیدن به 70 متری ما… رسیدن به 50 متری … بچه‌ها دارن مقاومت می‌کنن…. رسیدن به 40 متری ما …. رسیدن به 30 متری…. رسیدن به 15 متری … دیگه صدای بیسیم‌چی گردان میثم نیومد. نگاه کردم. همه فرمانده‌ها اشک می‌ریختن…. بعدها از محل محاصره گردان، فقط یه گوشی بیسیم ترکیده پیدا شد… »
«اون موقع، فرمانده گردان، فرمانده لشکر اصلا به فکر این نبود که اون فرمانده است و یکی دیگه، معاون. همه، فقط یه هدف داشتن. وطن بود و ناموس و غیرت و شرف … روزی که توی عملیات کربلای 5 در حال عقب‌نشینی بودیم، جواد حکمی که رییس ستاد لشکر بود، سوار یه وانت تویوتا، توی خط می‌روند و بچه‌ها رو از خط می‌کشید بالا که گیر دشمن نیفتن. من با بیسیم روی کولم می‌دویدم که دست انداخت گردن منو گرفت که تونستم خودمو به رکاب وانت آویزون کنم. یکی از بچه‌ها، از وانت جا موند، وسط جاده می‌دوید که گلوله کاتیوشا، نشست توی سینه‌اش و قلبش افتاد وسط جاده. این قلب می‌تپید و می‌لرزید و ما، ازش دور می‌شدیم…»
جنگ، خاطره می‌آفریند. کهنه سربازهای جنگ، امروز وقتی می‌خواهند از روزهای دوردست تعریف کنند، چشم می‌دوزند به نقطه‌ای. انگار رو به پرده‌ای برای پخش بی‌توقف نمایشی بی‌آغاز و بی‌پایان؛ تماشاگرش؛ جمعیتی بی‌شمار، مضمونش، جاری در همه زمان‌ها.
«در حال عقب‌نشینی بودیم که گم شدیم؛ نزدیک سه راه شهادت. 9 نفر بودیم؛ سه نفر، بچه خراسون، 5 نفر بچه گیلان. خاکریزی برای پناه گرفتن نبود. رگبار تیر بود که به سمت‌مون می‌اومد. باید جوری پراکنده می‌دویدیم که هدف نباشیم. قرار شد با سه شماره، همه شروع کنیم به دویدن. موقع دویدن، حس کردم پشتم گرم شد. فکر کردم شاید ترکش خوردم، توجهی نکردم. وقتی رسیدیم به جاده، جلوی ماشینا رو می‌گرفتیم، فقط ماشین فرماندهی می‌اومد و ماشین تدارکات. نیم ساعت بعد، رسیدیم به عقبه؛ اردوگاه کارون. اونجا نگاه کردم، دیدم 8 نفریم. یه نفر، کم بود. کی بود اون یه نفر؟ لباسامو در آوردم و انداختم توی تشت که بشورم، پوست و گوشت و استخون همون نفری که کم شده بود، از لباسم ریخت بیرون توی تشت. گلوله خمپاره، پودرش کرده بود …»
«شب اول عملیات کربلای 5، بچه‌های مازندران و خوزستان و گیلان، رفتن دریاچه ماهی که با قایق، خط رو بشکنن. هر دسته 30 نفره، سوار یه قایق موتوری شد. سه تا قایق بودن. اول با موتور خاموش می‌رفتن. وقتی موتورا رو روشن کردن و سرعت گرفتن، هیچ کسی نفهمید که عراقیا، جلوتر، سیم خاردار گذاشته بودن و توی سیم خاردار، خورشیدی (مانع‌های ناپیدا به شکل خورشید داخل کلاف‌های سیم خاردار) کاشته بودن و زیر خورشیدی، توی آب، تله انفجاری بود. قایقا، خورد به خورشیدی و سیم خاردار و دمر برگشت و بچه‌ها، زیر قایق موندن و افتادن روی تله‌های انفجاری زیر آب. فردا صبح، روی دریاچه ماهی، یه پا می‌دیدیم، یه دست می‌دیدیم …»
علی ثابت، 15 روز یک‌بار می‌رود سر مزار رفقای شهیدش. رفاقت ناب، دلتنگی دارد، اشک فراق دارد. علی ثابت؛ این مرد میانسالی که جنگ را شنید، جنگ را چشید، جنگ را بویید و جنگ را نوشت، 15 روز یک‌بار می‌رود و از درد روزگار تعریف می‌کند برای رفقای شهیدش، برای بچه محل‌هایی که وقتی در کوچه‌های خوشبختی لگد به کودکی‌های‌شان می‌زدند، در خیال‌شان هم نبود که یک روز، همه آن منم‌های نوجوانی، مثل قطرات آبی چکیده بر زمینی سوخته، ناپیدا شود و اولی و اعلی، وسعت حرمت یک وطن باشد که دیگر، منم و من و مایی برنمی‌تابید و هر چه بود، واحد بود و جان‌های تنیده در یک جان نامحدود بود و همه واژه‌ها تجمیع شد در کل عالی عشق…

منبع: [restrict] روزنامه اعتماد، شماره 4886، 1399/12/23 برای مشاهده آدرس منبع عضو سایت شوید.
[/restrict]

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۲۳ اسفند، ۱۳۹۹ ۱۰:۵۵ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *