خاطره ای از یک دانش آموز به نام فاطمه؛ از مشکلات طلاق تا دلسوزی یک معلم!

اختصاصی خاطره نگاری

من با تجربه و سابقه ای که به عنوان آموزگار مدیر و معاون در طول سالهای خدمتم داشتم، خاطرات زیادی در این دوران برایم اتفاق افتاده که هر کدام از آنها به نحوی خاطره انگیز و آموزنده بودند. مثلا اولین سالی که در مدرسه دخترانه امیرکبیر دخترانه به عنوان معاون مشغول به کار شدم از وضعیت دانش آموزان و شرایط تحصیلی شان آگاهی نداشتم کم کم با گذشت زمان با کمک مدیریت مدرسه در مورد وضعیت تحصیلی و تربیتـی و خانوادگـی بچه ها اطلاعاتی کسب کردم. مدیر مدرسه (خانم صادقیان) باحوصله در ارتباط با وضعیت خانوادگی دانش آموزان صحبت کرد و  از مشکلات آنها می گفت، با توضیحات ایشان توانستم با زندگی بچه ها آشنا شوم. اینگونه شد که با برنامه ریزی ماهانه توانستم در مدرسه تحول جدیدی ایجاد کنم، شور و هیجان شرکت دادن دانش- آموزان در برنامه های مدرسه از جمله: برنامه های صبحگاهی، آغازین و ایام … .
کم کم با خصوصیات دانش آموزان آشنا شدم و وضعیت درسی آنها را از همکاران پرسیدم تا بتوانم ارتباط بهتری با دانش آموزان برقرار کنم. در ایام هفته طبق برنامه ریزیی انجام شده، روز پنجشنبه را اختصاص به جوایز و تشویق دانش آموزان از طرف اولیا و مدرسه در نظر گرفتم.
دانش آموزی به نام فاطمه چنـدین بار به خاطر ناسازگاری از طرف معلم به دفتـر فرستاده شده بود. در مورد رفتـار و وضعیت خانوادگـی او از معلم کلاس سوال کردم و متوجه شدم که پدر و مادرش از هم جدا شده اند و پیش مادربزرگش زندگـی مـی کند. دانش آموز نام برده بسیار روحیـه حساس و در عین حال غمگینی داشته و در عین حال عصبـی  بود. می­خواستم به طریقی به او کمک کرده باشم. با دادن مسئولیت ( آوردن گچ به کلاس) تا ارتباط او با معلم و من بیشتر شود این کار ادامه داشت تا اینکه در روز پنجشنبه که روز معرفی دانش آموزان ممتاز و دادن جوایز بود. هنگامـی که جوایز به دانش آموزان کلاس اول داده شد یکـی از بچـه ها جایزه ای که از طرف اولیـای خود گرفتـه بود را باز کرد، جایزه یک عروسـک زیبا بود، فاطمه تا جایزه را دید فـریاد دلخراشی سرداد و عروسک را از دست همکلاسی اش کشید و از عصبانیت زیاد دندانهایش را محکم به هم فشار مـی داد و می سائید. از رفتار فریاد گونه اش و جیغ زدنش ناراحت و متعجب شدم. چون همیشه با همکلاسی هایش درگیری و ناسازگاری داشت فکر کردم بازمی­خواهد با بچه ها ناراحتی کند. بعد از مدتی که آرام شد در حالی که گریه می کرد طرف من آمد، با صدای بلند ازش خواستم که بیرون بیاید و در جلوی کلاس بایستد. در حالی که گریه می کرد می گفت چرا کسی به من توجه نمی کند، چرا مامانم نمی آید و برایم جایزه   نمی آورد، من اصلا اسباب بازی و عروسکی ندارم که باهاش بازی کنم. با فاطمه صحبت کردم و پس از مدتی آرام شد. لحظه ای برگشت به عقب داشتم حرف های فاطمه را در ذهنم مرور می کردم و از این که برداشت درستی از موضوع نداشتم و خیلی زود تصمیم گیـری کرده بودم ازخودم خجالت می کشیدم. آن نگاه معصومانه فاطمه و گریه های بغض گونه اش دلـم را به لرزه در آورد. برای تصمیم گیـری بهتر موضوع را با مدیر مدرسه و معلم کلاس او در میان گذاشتم تا با آنان در این رابطه مشورت کرده باشم و تصمیم نهایـی را بگیرم. قرار براین شد که اگر فاطمه در درس هایش پیشرفت کند برای او جایزه ای تهیه کنم. فاطمه همچنان غمگین به نظر مـی رسید و من هرروز در زنگ های تفـریح کنـارش قدم می زدم و صورتش را دست می کشیدم و گاهی بغلش مـی کردم. می خواستـم با او ارتباط بیشتری برقرار کنـم تا اطمینان خاطـری برایش باشم. و او نیز راحت تر بتواند من را بپذیرد و حرف هایی را که او را آزار می دهد به من  بگوید. در ضمن صحبت هایی که با او در زنگ تفریح داشتم او را از تصمیمم آگاه کردم و گفتم به شما قول می دهم اگر در درس هایت پیشرفتی حاصل شود از طرف مدرسه و خودم به تو جایزه داده شود. برای انجام کار و دیدن پیشرفت فاطمه از معلم کلاس خواهش کردم که یکی از زنگ های بخـوانیم هفته خود را در اختیار من قرار دهد تا در آن ساعت برای بچه ها کتاب بخـوانم. با قبول معلم من کارم را در کلاس اول شروع کردم، موقع خواندن قصـه دیدم فاطمه علاقه زیادی به گوش دادن قصه و داستان دارد به همین خاطر او را در جلوی کلاس و در ردیف اول گذاشتم که حواسش به قصه و داستان بیشتر باشد و من هم رفتار او را زیر نظر بگیرم. با توجه به اینکه فاطمه بی قرار بود اما به قصه هایی که در کلاس میخواندم توجه می کرد و من هم به او توجه و دقت می کردم که چگونه رفتاری از او سر می زند، متوجـه شدم که از شنیدن قصـه ها و داستان ها لذت می برد و خوب توجه می کند، خوشحال بودم که اینگونه توانستم دل فاطمه را شاد کنم. پس از مدتی با دادن مسئولیت و توجه به او و خواندن قصه های جالب در او تحول جدیدی پدید آمد و با توجه به صحبت های معلمـش او در درس هایش پیشرفت کرده بود و علاوه بر آن در رفتارش هم تغییـراتی ایجاد شده بود و این مسرت بخش بود.
حالا موقع اجرای قولی که به او داده بودم رسیده بود. قرار بر این بود که برای فاطمه جایزه مخصوص بگیرم. به عهـد خود وفا کردم و برایش یک عروسـک بسیار قشنگ و زیبا که آرزویش را داشت خریدم. وقتـی جایزه اش را به او دادم و کادوی رویش را بازش کرد چشمـانش از خوشحالـی برق می زد و از شوق زیاد اشک درونش حلقـه زده بود. انگار دنیـا را به او داده بودند خنده های او به من نشاط و زندگی داد. به قیافه مهربان و معصوم او نگریستم و در دل به صداقت و مهـربانی او درود فرستادم، چقدر زیبا بود.
فاطمه اینگونه توانست خود را به درجه بالا برسـاند و جزء شاگردان موفق مدرسه ما شود. چهـار سال پیش ما درس خـواند و از دانش آموزان موفق کلاس و مدرسه بود و بچه ها هم او را خیلی دوست داشتند و سال پنجم به دلایلی از مدرسه ما به مدرسه دیگری رفت. بچه ها هنگام خداحافظی از او نتوانسته بودند جلـوی اشکهایشان را بگیـرند و از دور شدنش ناراحت بودند. همه همکاران نیز به خاطر رفتن فاطمه ناراحت بودیم و ما هم نتوانسته بودیم اشکهایمان را پنهان کنیم.
فاطمه بداند که ما همیشه به فکر او بودیم و هستیم و برایش آرزوی نشاط و موفقیت می کنیم و از اینکه با همکاری هم توانستیم دلی را شاد کنیم و تأثیری برای او داشته باشیم خداوند را شاکریم .
خداوند پشت و پناه همیشگی سخت کوشان باشد.

راوی: صدیقه کابلی، معاون آموزشی دبستان فضیلت 2

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۲۱ خرداد، ۱۳۹۶ ۵:۲۶ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی

One thought on “خاطره ای از یک دانش آموز به نام فاطمه؛ از مشکلات طلاق تا دلسوزی یک معلم!

  • شهریور ۲۵, ۱۳۹۷ در t ۵:۱۱ ب.ظ
    Permalink

    واقعا سایت خوبی داری و مطالب عالی و مفیده.ممنونم این اطلاعات رو در اختیار مردم میذرای

    پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *