خاطره به یادماندنی روزی که شهید بهشتی از زندانهای ورامین بازدید کرد!

در جریان سفر شهید بهشتی به شهر ورامین، ایشان پس از ملاقات با مردم در روستاهای ورامین به شهرستان ورامین میرسد. در آنجا به اصرار رئیس شهربانی از زندان هم بازدید میکند. بازدیدی که حجت الاسلام جواد رضایی محلاتی آنرا اینگونه نقل میکند:
…آقای باقری [رئیس وقت شهربانی ورامین] نگذاشت مجددا گفت آقا زندان های ما را هم بیائید ببینید. اصلا یک جمله نگفتند نه یا دیر است و اینها. حرکت کردند به سمت زندان. وقتی بردند ما را جلوی زندان، خاطرات خود ما زنده شد، ما هم یک شب قبل از پیروزی انقلاب اینجا بودیم. قفل زنجیر را بسته بودند به درب و این آقا شروع کرد به گزارش دادن که اینجا سی و دو نفر زندانی داریم. آقای بهشتی گفتند که ما را آوردید قفل و زنجیر اینجا را ببینیم یا آمار را … اینکه اینها را نمی خواست! درب را باز کن تا ببینم کی ها اینجا هستند! فوری کلید را آوردند و قفل و زنجیر را باز کردند و آقای بهشتی وارد بند زندان شدند و همه زندانی ها یک صلوات بلند فرستاند. همه هم جوان بودند اونجا. زمان نفاق بود و مسائل آن موقع. جواب سلام و صلوات زندانیان را که دادند فوری خطاب به من جمله ای فرمودند، جمله ای که خیلی بنظر من زیباست. برای امروز و دیروز حکیمانه است. فرمودند: آقای رضایی شما که ورامین هستید ماهی یا هفته ای چند دفعه می آیی سری بزنی به این عزیزان ما و ببینید علت زندانی شدن اینها چی هست؟ شاید در قانون گذاری و کارهای ما مشکلاتی هست و اینها سبب می شود که این افراد در این سن جوانی در زندان باشند!
من که هیچوقت نیامده بودم، گفتم آقا من که جهاد هستم، عرض کنم این نعمت را نداشته ام. دو سه نفر دیگر روحانی بودند، مانند آقای غلامی، خطاب به او کردند و گفتند آقا شما که در دادگاه هستید چه؟ او گفت پرونده ها این قدر زیاد هست، من نتوانسته‌ام بیایم اینجا! به دیگری گفتند و همین طوری از چند نفر سئوال کرد و گفت گله من همینه، شما باید بیایید اینجا و سر بزنید. آمدیم بیرون از سالن زندان، زندان دیگری بود به ما گفتند شماها دیگر نمی خواهد بیایید. در حیاط بایستید اینها شاید درد دلهایی دارند به من می خواهند بگویند که نمی خواهند شما بدانید. ما بیرون در حیاط ایستادیم. خیلی طول کشید، شاید نیم ساعت یا بیشتر. از آنجا که آمدند، دیدیم آقای شفیعی نامی آمدند که فرمانده سپاه پادگان توحید در اول جاده تهران به ورامین بود. با لباس سپاهی آمده بود و گفت آقای دکتر، برادران سپاهی در پادگان توحید منتظر شما هستند. آقای بهشتی گفتند من از صبح آمدم و الان ساعت دیر وقت است. باز آقای شفیعی گفت ما چه کنیم بچه ها منتظر هستند.

منبع: در گفتگو با پایگاه نشر آثار و اندیشه های شهید بهشتی

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۶ مهر، ۱۳۹۶ ۲:۰۲ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *