خاطره حکمت آمیز عطاءالله مهاجرانی از یوسف بن علوی/ ماجرای شنیدنی اپوزیسیونی که طرفدار حکومت شد!

مجتبی لطفی در یادداشتی در کانال تلگرامی اش نوشت: سال اول یا دوم دولت اصلاحات بود که عطاءالله مهاجرانی وزیر فرهنگ و ارشاد دولت خاتمی به منزل آقای موسوی تبریزی دبیر مجمع محققین و مدرسین حوزه علمیه قم آمد. تعدادی از روحانیون بطور خصوصی دعوت بودند. آقای مهاجرانی را تا آن زمان از نزدیک ندیده بودم. فقط کتاب وزین “پیام آور عاشورا” نوشته وی را خوانده بودم و هنوز هم که برای سخنرانی در باره عاشورا گه گداری دعوت می شوم به آن کتاب مراجعه می کنم.
مهاجرانی پخته و آرام حرف می زد. آقای سعیدیان فر فرمانده اسبق سپاه قم و نماینده سابق مجلس، وقت را غنیمت شمرد و معترضانه از حصر آیت الله منتظری سخن به میان کشید. آقای مهاجرانی بدون هیچ مجامله ای گفت: “حصر آیت لله منتظری ننگ نظام است”. مهاجرانی می گفت: “دولت باید تلوزیون راه اندازی کند” امروزه شاید زدن این حرف ها راحت باشد ولی در آن برهه هنوز فضای سختی بود برای گفتن، خیلی سخت!
من که جوان تر و شور بیشتری داشتم سخنان ایشان را نوشتم، همان روز تنظیم کرده برای یکی از روزنامه های دوم خردادی فکس کردم. فردایش تیتر زد: “مهاجرانی؛ دولت تلویزیون راه اندازی کند” چشمتان روز بد نبیند! در فیضیه برخی طلاب دنبال بهانه می گشتند. طلبه ای روزنامه را در دستش گرفته بود و تیتر و متن را می خواند و علیه مهاجرانی غوغا می کرد و رگ گردن باد! او را می شناختم. پس از سخنرانی 13 رجب (23 آبان) آیت الله منتظری که به بیت و دفتر ایشان حمله شد و به غارت رفت، سراسیمه وارد دفتر شد، دست هایش را حلقه کرده بود و از این اتاق به آن اتاق به دنبال آیت الله می گشت و می گفت کجاست تا خفه اش کنم!… بگذریم! آن روز عمامه نداشت اما بعدا او را گاه در تلویزیون می دیدم که مردم را اندرز می دهد!
القصه! بحث مهاجرانی به چگونگی برخورد با مخالفان کشید. وی خاطره ای گفت درس آموز که پس از سال ها هنوز در گوشم هست. می گفت:
«سفری داشتم به سلطان نشین عمان و با یوسف بن علوی وزیر خارجه اش ملاقاتی رسمی داشتم. وی پس از این ملاقات مرا به خانه اش دعوت کرد. سخن از گذشته اش به پیش کشید و گفت: در دوران دانشجویی با تعدادی از دانشجویان از مخالفان سرسخت سلطان بن قابوس بودیم. گرایش های چپ داشتیم و گاه در کشورهای دیگر به سفارت عمان حمله می کردیم. مدتی بعد در داخل به مواضع دولت حمله مسلحانه کردیم و دستگیر شدیم. ما را به زندان بردند. زمانی نگذشته بود که من و همراهانم را از زندان بیرون آورده، سر و صورت اصلاح کرده، لباس رسمی پوشیدیم. گفتتند سلطان بن قابوس شما را احضار کرده است. پیش خود گفتیم اعداممان حتمی است! ما را نزد وی بردند. سلطان ما را احترام کرد و نزد خود نشاند. تعجبمان بیشتر شد. سر سخن باز کرد. از گذشته تا حال گفت، از وضعیت کشور و این که با تفکرات چپ کشور به سرانجام نمی رسد با دلیل و آمار و منطق مجابمان کرد و گفت: ما راهی را برای پیمودن آغاز کردیم. شما درس خوانده های کشورید حیف از شماست که در زندان باشید. گذشته ها گذشت. من چند پیشنهاد برای شما دارم اول اینکه: سرمایه ای در اختیارتان می گذارم، با خانواده به هر کشور خارجی مایلید مهاجرت کنید و تا آخر عمر با عزت زندگی کنید. یا اینکه: به شما سرمایه و امکانات می دهم تا به کار کشاورزی و تولید بپردازید. و یا اینکه به من برای مدیریت و توسعه کشورمان کمک کنید، من مدیرانی متخصص می خواهم و اگر مایل هستید همراهم باشید.” در بهت به سر بردیم. در پوست خود نمی گنجیدیم و با آغوش باز راه سوم را انتخاب کردیم و سلطان بن قابوس هر یک را به مقام وزارت، و مشاوره منصوب کرد و من وزیر امور خارجه شدم.»

تاریخ درج مطلب: جمعه، ۲۶ آبان، ۱۳۹۶ ۱۰:۱۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *