خاطره صادق زیباکلام از سفر به سیستان؛ اسکورت ویژه و سخنرانی در ساعت 2 نیمه شب!

صادق زیباکلام در صفحه اینستاگرام اش نوشت:

شاید برخی از دوستان ماجرای نرسیدنم به طیاره برای سخنرانی در دانشگاه سیستان و بلوچستان در دوران انتخابات را به یاد داشته باشند. مصمم بودم هر طور شده آن را جبران نمایم. هم برای آنکه لغو مراسم تقصیر من بود و خودم را به دانشجویان متعهد می‌دانستم و هم اینکه حتماً می‌خواستم به دیدار جناب مولوی عبدالحمید شرفیاب شوم.
قرارمان افتاد برای روز شنبه نهم اردیبهشت. باآنکه آن روز بنده جزء میهمانان گردهمایی انتخاباتی اصلاح‌طلبان در اریکه تهران بودم، اما با توجه به اینکه در آن همایش دیگران هم حضور داشتند، غیبت من خیلی مسئله‌ساز نمی‌شد. پروازم ساعت ۶ بعدازظهر بود با هواپیمایی آسمان و سخنرانی‌ام هم ساعت ۸ همان شب در دانشگاه سیستان و بلوچستان برنامه‌ریزی شده بود. بعد از سخنرانی هم بااینکه نسبتاً دیروقت می‌شد قرار بود به دیدار جناب مولوی عبدالحمید بروم. ساعت ۵ در فرودگاه بودم که متوجه شدم پرواز یک ساعت تأخیر دارد. البته تأخیر در پروازهای ما امری طبیعی و عادی است. فی‌الواقع اگر هواپیما در ایران سروقت پرواز کند جای نگرانی دارد چون ممکن است یکسری چک‌ها و کارهای دیگر صورت نگرفته باشد. لذا هواپیما زود برخاسته است. ساعت۷ شد اما همچنان خبری از پرواز نبود. حدود ساعت 7:30 دیدم یک پرواز به زاهدان هواپیمایی ماهان دارد سوار می‌کند. دفعتاً یک فکر شیطانی به مخیله‌ام خطور کرد. قاطی مسافران آن پرواز شدم و گفتم شاید نفهمند و مرا هم سوار کردند. در هواپیما هم بالاخره یک جایی برایم پیدا خواهد شد. خیلی طبیعی کارت پروازم را دادم به خانمی که چک می‌کرد. کارت را از هم جدا کرد و من برای یک‌لحظه فکر کردم که کار تمام شد؛ اما درست قبل از راه افتادنم، با عصبانیت به من گفت «شما چرا تابلو را درست نمی‌خوانید، این پرواز ماهانه شما پروازتان آسمان است» تیرم به سنگ خورد. برگشتم مجدداً به خواندن مجله‌ام ادامه دادم. مسئولین دانشگاه هم علی‌‌الدوام تماس می‌گرفتند که خبری از پرواز نشد؟ سرانجام نزدیک۹ بود که پس از ۳ساعت تأخیر سوار شدیم. فکر می‌کردم یک ساعت و اندی بیشتر پرواز به طول نمی‌انجامد اما یک ساعت و ۴۵دقیقه مسیر تهران – زاهدان به درازا کشید. درنتیجه ساعت از ۱۱ گذشته بود که طیاره‌مان در فرودگاه زاهدان به زمین نشست. تصور من آن بود که تا برسیم به دانشگاه نصف شب شده و برنامه کنسل شده. یقیناً مسئولین برنامه را موکول کرده‌اند به فردا. من هم که نمی‌توانم فردا زاهدان بمانم چون ساعت ۶صبح پرواز برگشتم است و بعدازظهر هم پرواز داشتم به شیراز؛ بنابراین قسمت نبود زاهدان سخنرانی داشته باشم. یک نسخه از کتاب «غرب چگونه غرب شد» را برای جناب مولوی عبدالحمید امضاء کرده بودم که به هنگام شرفیاب شدن تقدیمشان نمایم که با آن‌همه تأخیر عملاً ملاقات با ایشان هم منتفی می‌شد. توی این فکرها بودم که یکی از مهمانداران گفت خلبان می‌خواهند با شما عکس بگیرند. ماندم تا همه پیاده شدند و بعد از گرفتن عکس از هواپیما خارج شدم.
من آخرین کسی بودم که از پلکان طیاره آمدم پایین و مابقی مسافران رفته بودند. درهمان پله اول متوجه شدم که دوتا ماشین پژو پایین پله‌ها متوقف‌شده‌اند و چند نفر با کت‌وشلوار جلوی پله‌ها ایستاده‌اند. در گذشته‌ها خیلی اتفاق افتاده که یک شخصیت کشوری یا یک روحانی بلندمرتبه در پرواز حضورداشته باشند و مسئولین پای هواپیما به استقبالشان می‌آیند؛ اما مشکل این بود که من آخرین کسی بودم که از هواپیما پیاده می‌شدم و هیچ مقام و مسئول دیگری نبود. قطعاً آن‌ها به استقبال من نیامده بودند. برای یک‌لحظه احساس بعدی به هم دست داد و ترسیدم. گفتم شاید آمده‌اند من را بازداشت کنند؛ اما چرا اینجا؟ خودشان هم می‌دانند که هر وقت از من بخواهند بلافاصله حاضر می‌شوم. با ترس‌ولرز به پله آخر رسیدم. یکی از آن‌ها که مشخص بود بالاتر از مابقی است به سمتم آمد و با احترام سلام و علیک و روبوسی نمود. نفس راحتی کشیدم. به من گفت که به‌واسطه شهادت مرزداران یک وضعیت فوق‌العاده در منطقه به وجود آمده و آن‌ها آمده‌اند که من را در جریان اقدامات و ملاحظات امنیتی قرار دهند. بعد از توضیحاتشان (که خیلی هم نفهمیدم) به همراه آنان بعلاوه یک اتومبیل از مسئولین دانشگاه و بالاخره در معیت یکی دو اتومبیل پلیس به سمت دانشگاه به راه افتادیم. باورم نمی‌شد پنج دستگاه اتومبیل داشتند من را اسکورت می‌کردند. فکر کنم خود آقای روحانی هم اگر آمده بود همچون اسکورتی برایش تدارک نمی‌دیدند.
فکرمی کردم اگر کسانی که معتقدند «من ازخودشون هستم»؛ «من سوپاپ اطمینان رژیم هستم» و…الآن اینجا بودند و آن صحنه را می‌دیدند که نظام چه اسکورتی برای حفاظت از من تدارک دیده، عمراً که دیگر یک‌کلام از حرف‌های من را باور کنند. بیخودی نصف شبی از آن وضعیت خنده‌ام گرفته بود. درعین‌حال خیلی دلم می‌خواست چند نفر مرا در آن وضعیت می‌دیدند.
اول‌ازهمه مادرم بود که همه‌اش به من می‌گویند تو این‌همه سنگ این روحانی را به سینه می‌زنی چرا پس کاره‌ای نیستی؟
دوم نوه‌ام یحیی که من او را حسینعلی صدا می‌زنم. یحیی هشت سالش است اما کیف میکنه وقتی می بینه به من احترام می‌گذارند و عکسم تو روزنامه‌ها هست. تو خیابونا وقتی می بینه آدم‌ها با من عکس می‌خواهند بگیرند، واقعاً عشق میکنه. تو مدرسه و هیئتشون به همه میگه دکتر زیباکلام پدربزرگ منه و «بابایی»(منو بابایی صدا میکنه) از «پدر جون»(آقای دکتر احمد توکلی پدربزرگ دیگرش) خیلی آدم مهم تریه. بخصوص اگه ماشین‌های پلیس رو می‌دید که دارند «بابایی» شو اسکورت میکنن به پرواز درمی‌آمد و دیگه بهش ثابت می‌شد که «بابایی»ش خیلی مهم تراز «پدرجون»ش هست.
سومین فردی که دلم می‌خواست من را در آن هیبت می‌دید «حسین آقا سوپری» محله‌مان بود. برخلاف حسینعلی نوه‌ام که پدربزرگش را در هیبت یک سوپرمن می‌پندارد، «حسین آقا سوپری» تره هم برایم خرد نمی‌کند چون می‌داند واقعاً کاره‌ای نیستم. البته حسین آقا یک وجه اشتراک اساسی با اصولگرایان داره. او هم معتقده تحلیل‌های من بی‌پایه و اساسه و همواره به خطا می‌روم. چندبار هم ازم عذرخواهی کرده و گفته «دکتر ببخشین ولی حرفاتونو اصلاً قبول ندارم». اینکه دلم می‌خواست حسین آقا سوپری آن صحنه اسکورت را می‌دید البته از بابت دیگری بود. از بابت این بود که حسین آقا سوپری توی روی خود من به برادرزاده‌اش که از اردبیل آمده بود و می‌خواست من برای سربازی‌اش امریه بگیرم که تهران بیفتاد، برگشت گفت «بابا این کاره‌ای نیست، به این چرا داری میگی»من البته ترکی بلد نیستم اما لحن حسین آقا سوپری آن‌قدر تحقیرآمیز بود که نیازی نبود آدم ترکی بلد باشه تا بفهمه چی داره میگه. صدالبته که حق با حسین آقا بود و درست می‌گفت؛ اما نمی‌دانم چرا آن روز از اینکه با آن لحن به برادرزاده‌اش می‌گفت «این یارو دکتره کاره‌ای نیست» به هم برخورد. احساس حسینعلی را پیداکرده بودم. دلم می‌خواست می‌دید چه جوری دارن من را اسکورت میکنن تا دیگه با اون لحن تمسخرآمیز نمی‌گفت «این یارو دکتره کاره‌ای نیست.»
درراه به مسئولین دانشگاه گفتم چقدر حیف شد که سخنرانی برگزار نشد. من هم متأسفانه فردا نمی‌توانم بمانم. با تعجب گفتند کدام سخنرانی؟ گفتم همین سخنرانی ‌امشب. گفتند ما داریم می‌ریم یک‌راست آمفی‌تئاتر دانشگاه بچه‌ها از ساعت هشت منتظرن. گفتم شما که اینو جدی نمی‌گین؟ ساعت از نیمه‌شب گذشته آخه در کجای دنیا نصف شب سخنرانی برای دانشجویان برگزار می‌کنن؟ مگر مراسم احیاء است؟ تازه مراسم احیاء هم بعد از نماز مغرب عشاء شروع میشه. تنها پاسخی که به هم دادن تکرار همان جمله بود: اونا از ساعت ۸ منتظرن.
وقتی رسیدیم به آمفی‌تئاتر دانشگاه سیستان و بلوچستان تازه متوجه شدم که مسئولین دانشگاه منظورشان چه بود. من قبلاً هم آنجا سخنرانی داشته‌ام و فکر می‌کنم بدون اغراق یکی از بزرگ‌ترین آمفی‌تئاترهای دانشگاه‌های کشور باشد. دوطبقه هم هست. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود اما آمفی‌تئاتر پر بود. طبقه دوم هم نصفش پرشده بود. به نظرم رسید که تعداد دانشجویانی که لباس بلوچی به تن داشتند بیشتر از دفعه قبل بود. این هم واقعاً حکایتی است در ایران. فکر نمی‌کنم کشور دیگری را بشود پیدا کرد که صدها دانشجوی دانشگاه‌اش از ساعت ۸ تا ۱۲ نصف شب در انتظار آمدن سخنران صبر کرده باشند. در ردیف جلو بسیاری از اساتید و مسئولین دانشگاه نشسته بودند. سخنرانی‌ام یک‌ساعتی طول کشید. بعد نوبت به پرسش‌های کتبی و شفاهی دانشجویان رسید. چند نفرشان برای پرسش شفاهی آمدند و مثل جاهای دیگه سخنرانی می‌کردند.
ساعت نزدیک به ۲ نیمه‌شب بود که جلسه را به اتمام رسانیدم. فکر کنم دانشجویان تا صبح هم می‌نشستند چون تازه رسیده بودیم به موضوع قومیت‌ها و اقلیت‌ها. با همان ترتیبات امنیتی از سالن خارجم کردند. از بس خوابم می‌آمد متوجه اسکورت و مکاشفه‌هایم با مادرم، حسینعلی و حسین آقا سوپری نشدم. به مهمانسرا که رسیدیم مدیر فرهنگی دانشگاه پرسید آقای دکتر برای شام چه میل دارید؟ گفتم ملحفه و یک بالش. به اتاقم که رسیدم نزدیک ۳ صبح شده بود و خواب ازسرم پریده بود. مسئولین امنیتی آهسته به هم توضیح دادند که نگران نباشم و بیرون مأمورین حفاظت هستند. بی‌اختیار گفتم اینو به اون حسین آقا سوپری … بگو که میگه من «هیچکارم». دو ساعت بعد آمدند دنبالم چون ۶ صبح پرواز داشتم. در راه به مسئولین گفتم نمیشه بریم مولوی عبدالحمید را من ببینم و کتاب «غرب چگونه غرب شد» را بهشان تقدیم کنم؟ و قبل از آنکه آن‌ها پاسخی بدهند خودم گفتم که نه نمیشه. کتاب را امضا کردم و قرار شد دوستان به ایشان بدهند. قسمت نبود زیارتشان کنم.
توی طیاره داشتم از شدت بی‌خوابی و خستگی می‌مردم. تازه طیاره بلند شده بود که سرمهماندار آمد و با سلام و علیک محترمانه‌ای کنارم ایستاد و گفت میشه «یک تحلیل از انتخابات برامون بکنین؟ فکر می کنین کی قراره رئیس‌جمهور بشه؟»هیچی نگفتم اما نمی دونم تو نگاه چی بود که خودش دلش برام سوخت و عقب عقب ازم دور شد.

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۴ خرداد، ۱۳۹۶ ۷:۲۸ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *