خاطره فخیم زاده از داوود رشیدی، علی حاتمی و …؛ تمرین کاراته

داودرشیدی هم رفت.

الان توهمدان دارم تو سریال الاالبدل [علی‌البدل] کارسیروس مقدم بازی میکنم . صبح جمعه همچین که فیس بوک و بازکردم چشمم به خبر فوت داود رشیدی افتاد. خیلی حالم بد شد جوری که تا شب نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم و درست بازی کنم. من و داود خاطرات زیادی باهم داشتیم. تو داننشکده دراماتیک من چندسال رسما شاگردش بودم. بعدها تو دهه شصت باهم فیلم تفنگدارو بازی کردیم و تو دهه هفتاد من پشت سرهم دو تا سریالهای تنهاترین سردار و ولایت عشق ساختم که هفت سال طول کشید و داود تو هر دوتاش بازی میکرد. خاطرات زیادی باهم داشتیم و هر وقت همدیگرو میدیدیم راجع به گذشته ها صحبت میکردیم. گذشته هائی که همش خوب و دل انگیزنبود. مثلا تو دهه شصت سه بار داود و را ممنوع کار کردن و تقریبا بمدت 8 سال نگذاشتنن تو سینما بازی کنه. کیا؟ همونائی که امروز دارن تو سرشون میزنن و میبینم پشت سرهم پیام تسلییت میفرستن. بگذریم. الان حالشو ندارم راجع این چیزا صحبت کنم. شاید وقت دیگر …

الان میخوام بخش کوچکی از کتاب (سینما و من) مندرج درصفحات 383-387 را که به یه خاطره غیر سیمائی دررابطه با من و داودرشیدی و علی حاتمی و…. مربوطه باشما باشتراک بگذارم.

داوود رشیدی

اواdل سال 1359 فدراسیون کاراته همه باشگاهها رو تعطیل کرده بود میگفت باشگاه تک ورزشی نمیخوایم، باشگاه باید حد اقل چهار پنج رشته ورزشی داشته باشه. در نتیجه من بکمک حسن اقا زیر زمین خونه رو کرده بودم باشگاه و هرچی وسیله ورزشی داشتم ریخته بودم اونجا و هفته ای دوسه روز با چندتا از بچه های کاراته دورهم جمع میشدیم و تمرین میکردیم. یه روز رفته بودم خونه ذکریا هاشمی که تو خیابون دولت بود، دیدم داود رشیدی هم اونجاست، از دیدنش خیلی خوشحال شدم، رشیدی سالها استادم بود. دیدم حالشون گرفته است، از بیکاری خسته و کسل شده بودن، اخه قبل از انقلاب خیلی سرشون شلوغ بود. رشیدی رئیس فیلم و سریال تلویزیون بود استاد دانشگاه بود، فیلم بازی میکرد تئاتر میذاشت، ذکریام کارگردان معروف و مطرحی بود، وقت نداشت سرشو بخارونه، یا سر فیلمبرداری بود یا فیلمنامه و کتاب مینوشت. حالا هر دو تا عاطل و باطل شده بودن و از بیکاری بستوه اومده بودن. رشیدی یه نیگاهی به من انداخت و گفت: مهدی اینروزا چیکار میکنی؟
گفتم : هیچی اقا، بیکارم .
گفت : پس چرا لپات گل انداخته؟ مثه اینکه خیلی بهت خوش میگذره.
هاشمی گفت: این ناکس ورزش میکنه، واسه همین سرحاله.
رشیدی گفت: کجا ورزش میکنی؟ شنیدم باشگاههای ورزشی رم تعطیل کردن.
گفتم: اره، ولی من تو خونه باشگاه درست کردم.
هاشمی گفت: تو خونه؟
گفتم: اره، توزیرزمین خونه، هر روز با چندتا از بچه ها جمع میشیم دورهمو ورزش میکنیم، شمام اگه حالشو دارین بفرمائین.
رشیدی گفت: نه بابا، کی حال ورزش داره.
هاشمی گفت: چرا، من میام، از بیکاری بهتره.
بعد رو کرد به رشیدی و گفت: داود بیا بریم، سرحال میشیم.
هاشمی سالها قبل ورزش میکرد ولی الان مدتها بود که ترک کرده بود.
رشیدی گفت: باشه فکرامو بکنم.
گفتم: اگه میخواین ورزش کنین دیگه فکر لازم نیست، همین الان بلن شین بریم.
هاشمی گفت: پشو بریم داود.
رشیدی لحظه ای فکر کرد و گفت: نزنی ناقصمون کنی؟
خندیدم و گفتم: چاکریم داودجان. تو بمن بازیگری یاد دادی،منم بتو کاراته یادمیدم.
ذکریا و رشیدی نگاهی به هم کردن و ازجا بلند شدن و راه افتادیم و رفتیم تو زیر زمین خونه ما و شروع کردیم به ورزش کردن. خیلی خوششون اومد، از اونروز ببعد هر روز سرساعت میومدن، حسابی روحیه شون عوض شده بود.
یه روز دفتر بودم بلند شدم و گفتم باید برم، با رشیدی و هاشمی قرار دارم. کامران قدکچیان اونجا بود، گفت: چه قرار ی؟
گفتم: قراره ورزش. رشیدی و هاشمی میان خونه ما باهم ورزش میکنیم.
گفت: منم بیام؟
با تعجب گفتم: تو؟
گفت: اره، کمرد رد گرفتم، دکتر گفته باید ورزش کنم.
گفتم: بلن شو بریم.
از انروز شدیم چهار نفر. چند روز بعد روز رشیدی گفت: مهدی علی حاتمی هم میخواد بیاد ورزش کنه.
گفتم: مگه حاتمی سرکار نیست؟
گفت: نه، کارش فعلا تعطیل شده.
انموقع حاتمی داشت جاده ابریشم رو میساخت که بعدا اسمش شد هزاردستان
گفتم: فکر نکنم حاتمی اهل ورزش باشه.
گفت: چربی خون گرفته، دکتر گفته دواش ورزشه.
از فرداد شدیم پنج نفر. من اول وامیسادم با رشیدی و حاتمی و هاشمی و قدکچیان ورزش میکردم وقتی اونا میرفتن تازه بچه های کاراته میامدن و ما تمرین خودمون شروع میکردیم. این برنامه سه چهار ماهی طول کشید، هر چهارتا خیلی خوب شده بودن، بعد یواش یواش کارا راه افتاد رفتن سرکارشونو ورزش تعطیل شد.
سالها بعد تو اوائل دهه هفتاد من داشتم تنها ترین سردار و میساختم. علی حاتمی میخواست تختی رو شروع کنه. تو پیش تولید بود. یه روز تو شهرک سینمائی غزالی همدیگرو دیدیم. لاغر و نحیف شده بود، تازه مریض شده بود. بیاد زیر زمین خونه ما کلی گفتیم و خوندیدیم. از اینکه به ورزش ادامه نداده بود خیلی افسوس میخورد. میگفت یه خورده که حالم بهتر بشه دوباره میخوام بیام باهات ورزش کنم، که البته بهتر نشد و تختی نیمه کاره بود که تمام کرد.

منبع: جام جم آنلاین به نقل از فیسبوک مهدی فخیم زاده

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۱۵ شهریور، ۱۳۹۵ ۲:۱۲ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *