خاطره ناگفته یک مستندساز از جنگ

امیر حسین حجت، مستندساز، در دویست‌وهفتاد‌وچهارمین برنامه شب خاطره گفت: «تصور من از جبهه این بود که وارد جایی می‌شوم که توپ و خمپاره و سروصدا و جنگ است، اما وقتی رفتیم، منطقه جنگی ساکت و آرام بود! زمانی که اتوبوس ما به جاده منتهی به منطقه جنگی رسید، فکر نمی‌کردیم که اینجا جبهه است. بعدها از جزییات محل، مطلع شدیم. جایی که ما رفته بودیم عقبه تیپ 20 رمضان بود.»
این رزمنده سال‌های دفاع مقدس همچنین بیان کرد: «یکی از برجسته‌ترین خاطرات من به یک پیرمرد مربوط می‌شود. وقتی به جبهه رفتم 16 سال بودم. در سنگر خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم، فردی با چهره‌ای عجیب بالای سرم دیدم. پرسیدم: تو کی هستی؟ گفت: من نوری‌ام. یک صورت تکیده و خلاف همه پیرمردهایی که در جنگ بودند و ریش سفید داستند، سر و صورت تراشیده داشت. بعدها متوجه شدم این پیرمرد بابا نوری، بابای تیپ مستقل 20 رمضان است. بابا نوری مشخصات عجیبی داشت و ظاهرش غیرمتعارف بود. شاید این آدم برای برخی عجیب به نظر می‌رسید. همیشه یک ماشین دستی داشت و موی سر و صورت همه را مرتب می‌کرد. چون معتقد بود در جبهه رعایت بهداشت خیلی مهم است.»
او ادامه داد: «زمانی که نیروهای جدید به تیپ می‌آمدند، بابا نوری به عنوان پیرِ تیپ، به آنها می‌گفت: آیه‌الکرسی بخوانید، هیچ اتفاقی برایتان نمی‌افتد، خانواده خیلی از شما چشم ‌انتظارند. بچه‌ها قسم میخوردند و می‌گفتند خودشان به چشم دیده‌اند تیر از کنار بابا رد شده و در مواقع سخت، اتفاقی برایش رخ نداده است. این برای من سوال شد و بارها و بارها از بابا درباره ماجرای آیه‌الکرسی پرسیدم. مدام طفره می‌رفت. مدتی طولانی از او می‌پرسیدم. ما به شکلی با هم رفیق شده بودیم. یک روز گمانم از سر ناچاری و بی‌حوصلگی گفت: «ببین بچه! من با خدا عهدی بستم، خواهشی داشتم، به کسی نگفتم، فقط به تو می‌گم و راضی هم نیستم به کسی بگی.» من هیچ‌وقت این حرف بابا را تا امروز جایی نگفته‌ام. بابا گفت: «من از اول جنگ، جبهه‌ام و از خدا خواستم تا آخر جنگ اتفاقی برایم نیفتد، اما بعد از جنگ هم برنگردم.» از او پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: تو نمی‌فهمی. درخواست شهادت درخواستی متعالی است، اما درخواست زندگی کردن در آن محیط یعنی چه؟ گفت: من پیر هستم و زندگی‌ام را کرده‌ام، تو متوجه نیستی اینجا کجاست! وقتی این جمله را به من گفت لحنش تغییر کرد و ولم نکرده است. من در تمام این سال‌ها به این جمله فکر می‌کنم که یعنی چه؟ زندگی کردن در آن محیط یعنی چه؟ او در آن محیط چه می‌دید که ما نمی‌دیدیم؟»
حجت درباره شهادت بابا نوری نیز شرح داد: «هوا خیلی گرم و یک عملیات ایذایی بود. بعد از سه شبانه‌روز بچه‌ها از هوش رفته بودند. صبح یکی از روزها آقای شریفی پرسید: «چرا بابا ما را برای نماز بیدار نکرد؟ برید بابا را پیدا کنید.» یکی از بچه‌ها صدایمان کرد و دیدیم روی یک تپه ماهور، رو به قبله و در سجده، به وسیله ترکشی که پیشانی کاسه سرش را خالی کرده بود، شهید شده است. کسی جرات نمی‌کرد بالا برود و همه دورتادور ایستاده و تماشا می‌کردیم. تقریباً عمده بچه‌های تیپ با پیکرش به تهران آمدند. در خاکسپاری، دخترِ بابا نوری می‌گفت: او بابای شماست نه بابای من!»
او با بیان اینکه «من بعد از خاکسپاری به خانه برگشتم» افزود: «دوستان دلیلش را پرسیدند، گفتم: جنگ تمام است و همین اتفاق هم افتاد. من هر وقت به زندگی کردن فکر می‎کنم یاد بابا می‌افتم. تقریباً آن ایامی که دوربین دست گرفتم، همیشه به این فکر می‌کردم از خدا چه خواهشی باید کرد؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ بابا نوری از من خواسته بود اینها را به کسی نگویم. بعد از این همه سال اولین بار است که می‌گویم.»
منبع: پایگاه تاریخ شفاهی

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۲۴ آذر، ۱۳۹۵ ۱:۰۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *