داستان راهی که قاسم طی کرد تا در 13سالگی قرض پدرش را ادا کند!

شهید حاج قاسم سلیمانی می نویسد:

تابستان در حال تمام شدن بود و خانه ها در حال جمع شدن برای بازگشت به گمبه های خشتی(1)؛ لذا همه پشت سر هم روضه ها را می خواندند. ایل ما به سمت خانه های زمستان کوچ کرد.
مادرم آن روز سردرد بود. (2) هر وقت سردرد می شد، از شدت درد، برخی مواقع بیحال می شد. من و خواهرم بر بالین مادر می نشستیم گریه می کردیم. همیشه نگران از دست دادن مادرم بودم. به محض اینکه مادرم سر درد می شد، لرزه بر اندامم می افتاد. اما آن روز حال مادرم طور دیگری بود. با پدرم آهسته چیزی می گفت. چند بار گفت: «خدا کریمه.»
پدرم، به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد:
حبیب الله خان کدخدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی بر آفتابی نشسته بودند و با هم حرف می زدند. ما بچه ها هم برف بازی می کردیم. حبیب الله خان به هر یک از مردان ده یک لول چند سانتی تریاک داد.(3) فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده می کرد، نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند: «عطای بزرگان، امت را به جایی می آورد که نیایند به کار.»(4)
کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود.
به هر صورت معلوم شد برادر بزرگ ترم در جریان نگرانی مادرم است و آن، قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت و آمد می کرد که به نوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم، بارها گریه کردم.
بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابر را دیده بود.
اصرار زیاد کردم. با احمد(5) و تاجعلی(6) که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی پور(7) در حالی که یک لحاف، یک سارق(8) نان و پنج تومان پول دشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آن ها بودم که اتوبوس روی(9) میدان باغ(10) ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف ها و دستمال های بسته شده از نان و مغز پنیر. هاج و واج مردم را نگاه می کردیم، مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیده اند!
گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدم هایی که رد می شدند و ما را نگاه می کردند، می ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» می گفتند. گفت: «تاکسی، ته خواجو.»
تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و براساس راه بلدی نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی می توانستم کوله ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل ازگلمان شکفت. بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری(11) نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می زدم و سوال می کردم:<<آیا کارگر نمی خواهید؟» همه یک نگاه به قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند.
آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه چرده(12) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استمبلی(13) سیمان درست می کرد. آن یکی با استمبلی سیمان را حمل می کرد. دیگری آجر می آورد دم دست. نوجوان دیگری آن ها را به فرمان اوستا بالا می انداخت. استاد علی، که از صدا زدن بچه هافهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم»
– چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال. »
– مگه درس نمی خونی؟
-ول کردم.
-چرا؟
-پدرم قرض دارد.
اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست بند زدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «می تونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله. » گفت: «روزی دو تومان بهت می دم، به شرطی که کار کنی. » خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار. » گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری ها به «صبح» می گویند «فردا.» گفتم: «چشم. »
خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی ها، راه افتادم. خبر کار پیدا کردن را به همه دادم.
صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم. کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگرد ها آمد. کم کم سر و کله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان. دست های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکی های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا. »
شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب، جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دست های کوچک من خون می ریخت. عصر پس از کار، اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت: «این مزد هفته تو. »
حالا قریب سی تومان پول داشتم. با دو ریال، بیسکویت مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم. خیلی کیف کردم. همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا می داد، یاد گرفتم. یاد روزی افتادم که از رابر با احمد، پیاده به سمت دهمان می رفتیم. معلم معروف رابر، حسینی نسب، با دوستش مشغول پوست کندن سیب بود. همین جور که می رفت، پوست های سیب را هم زمین می انداخت. من و احمد از عقب، پوست هارا جمع می کردیم و می خوردیم.
هنوز مزه بیسکویت های گرجی را که کارتن کارتن برای تغذیه به مدرسه مان می آوردند و معلم بین ما تقسیم می کرد، در دهانم دارم. تا حالا هم هیچ شیرینی دیگری، به اندازه آن بیسکویت آن روز مدرسه، در عالم بچگی و گرسنگی این قدر مزه نداشته است.
روز جمعه به اتفاق تاجعلی، علیخانی و عبدالله به سمت قنات سر سبیل حرکت کردیم تا لباس هایمان را بشوریم . یک پیراهن و یک تومان، مادرم توی سارق، همراهم کرده بود. جو که آب زلال و روان داشت و یک صحرای زیبا را آبیاری می کرد، مرا یاد ده قشنگمان انداخت. اول، داخل آب با صابون رخت شویی، خودمان را شست و شو دادیم. بعد لباس های نو را به تن کردیم و لباس هایمان را شستیم.
شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم.
صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگر چه خیلی از قواعد آن را درست نمی دانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن به جرم گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست مکن شرمسارم مرا پیش کس
نماز خواندم، به یاد زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» دهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر در بازی می رسیدیم سرک می کشیدیم: «آقا، کارگر نمی خواهی؟» همه یک نگاهی به ما دو تا می کردند: مثل دو تا کره شیر نخورده، ضعیف و بدون ریخت! می گفتند: «نه!» یک کبابی گفت: «یک نفرتان را می خواهم، با روزی چهار تومان. » تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید. راه افتادم. تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه می کردم. نمی خواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه می کرد. صدا زد: «قاسم، رفیق. . . » ادامه حرفش را نشنیدم.
مجدد، پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر در بازی سر می زدم. بعضی درها که یادم می رفت، چند بار سوال می کردم.
رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سوال کردم. اول قبول می کردند. بعد از یک ساعت رد می کردند! به آخر خیابان رسیدم. از پله های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی می آمد. بوی غذا آن چنان پیچیده بود که عن قریب(14) بود بیفتم. سینی های غذا روی دست یک مرد میان سال، تند تند جا به جا می شد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد: یک دسته پول! محو تماشای پول ها بودم و شامه ام مست از بوی غذا.
مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سوال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا. » از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم. »
– فامیلی ت-سلیمانی.
– مگه درس نمی خونی؟
– چرا آقا؛ ولی می خوام کار هم بکنم. است؟!
مرد صدا زد: «محمد ، محمد، آمحمد. » مرد میان سالی آمد. گفت: «بله، حاجی. » گفت: «یک پرس غذا بیار. » چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود می دیدم. بعدا فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی(15) می گویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه. »
طبع عشایری ام و مناعت طبع(16) پدر و مادرم اجازه نمی داد این جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم. » در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعدا فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور. » ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که درشهر دیده بودم را سر کشیدم.

حاج محمد گفت: «می تونی کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می کنم. » برق از چشمانم پرید. از زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
حاج محمد مرا به محمد سپرد. او هم اهل جیرفت بود. محمد مرا داخل آشپزخانه برد. آشپز سفیدخیلی چاقی بود. نگاهی غضب آلود به من کرد. به تندی به محمد گفت: «این بچه را کجا آوردید؟ مگر بچه بازی است؟! کارگر می خواهم، نه بچه.»
دلم هری ریخت پایین. همه رویایم را بر باد می دیدم. مرد سفید گوشت که یوسفی نام داشت، مشغول دعوا با محمد بود که جوان دیگری آمد، با لهجه ای که برایم آشنا بود. گفت: «چیه آقای یوسفی؟» یوسفی با تندی گفت: «این چیه آورده اند؟ قدش هم به دیگ نمی رسه. چطور می خواد من رو کمک کنه؟»
جوان که بر حسب اتفاق اسمش هم قاسم بود، گفت: «بچه کجایی؟» گفتم: «رابر.» چشمانش درخشید. گفت: «خود رابر؟» گفتم: «نه، کن ملک.(17)» قاسم خنده ای کرد و گفت: «من بچه جوارانم. » از خوشحالی می خواستم گریه کنم! جواران ده نزدیک عشیره مان بود(18) که چندین دکان داشت و پدرم عموما با آن ها معامله می کرد. کرک(19) و پشم و پنبه و کشک و روغن می داد و وسایل دیگر را می می گرفت. سوال کرد: «پسر کی هستی؟» گفتم: «پسر مشدی حسن. » پدرم را به خوبی می شناخت. پدرم در جواران معروف بود. به آقای یوسفی گفت: «این همشهری من است. » یوسفی را ساکت کرد.
قاسم مهمترین پشت گرمی من شد و هم حامی و مراقب من. وسایلم را از خانه عبدالله به هتل کسری منتقل کردم و شروع به کار نمودم. حالا شش ماه می شد کار می کردم. دلم برای مادرم و خواهر و برادرانم لک می زد. یزدان پناه(20) دامادی روحانی داشت. هر از چند گاهی آنجا می آمد. برای درآمد بیشتر، یک آبمیوه گیری هم خریدم و شروع کردم در پیاده رو آبمیوه گیری کردن. جمعه ها با احمد، تاجعلی و علیخانی دور هم جمع می شدیم
مسافرانی که آنجا می آمدند، با دیدن من و سن کمم متعجب می شدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینه تحصیلم را بدهند. یک بار دو زن محجبه(21) آمدند. سنی از آن ها گذشته بود. آن روز هازنان با حجاب کم بودند. یکی از خانم ها از من که بچه بودم، رو می گرفت. گفت: «پسرم، اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم. » گفت: «قاسم جان، میای با من تا کمکت کنم درست رو تموم کنی؟» اصرار زیادی کرد. گفتم: «نه! من با همین کار کردن می تونم درس هم بخونم. »
شب، آهسته، پول هایم را شروع به شمردن کردم:همه دو تومانی و تعداد زیادی هم دو ریالی، پنج ریالی و ده شاهی بود. سر جمع 1250 تومان! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. موفق شدم پس از پنج ماه، هزار تومان برای پدرم پول بفرستم. شاید بزرگ ترین پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود. بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم.

پینوشتها:
1- گمبه هایخشتی خانه های گنبدی اند ساخته شده ازخشت، یعنی گل قالب بندی شده پخته.
2- برخی گویش های ایرانی «سردرد بودن» را در معنای «سر درد گرفتن» به کار می برند.
3- یکی از شئون میهمان داری با عزت در میان قدیمی ها، به ویژه بین روستاییان و عشایر، تعارف کردناندکی تریاک طبیعی در مهمانی های ویژه بوده است.
4- گویی ضرب المثلی است به این معنا:خداوند بزرگان مملکت را جایی می نشاند که به درد آن کار نمی خورند.
5- احمد اسماعیل (1336تا1363) پسر عموی قاسم بود و سردار شهید اسلام شد.
6- تاجعلی سلیمانی (1336تا1360) زاده قنات ملک بود و شهید راه وطن شد. وصیت نامه اش را در وب خواهید جست.
7- فامیل راننده آقای مهدی پور بوده و در سال 1398 به رحمت حق پیوسته است.
8- سارق بقچه است: دستمال بزرگی که وسایل را در آن می گذارند و می بندند.
9- در لهجه کرمانی، «روی» در این کاربرد یعنی «در، در محل».
10- میدان یا چهار راه باغ ملی یا باغ ملی.
11- منظور از «سیری خوردیم»، «یک دل سیر خوردیم» است.
12- سیاه چرده یعنی کسی که رنگ پوستش سیاه است. اینجا سیاه یعنی سبزه.
13- استمبلی یا استامبلی یا استانبلی بنایی، تشتی است به شکل مخروط ناقص با دهانه باز، برای ملات سازی و گج سازی.
14- عن قریب: نزدیک بود که.
15- در بسیاری از مناطق ایران، به قورمه سبزی می گویند خورش سبزی.
16- مناعت طبع یعنی بلند نظری و عزت نفس.
17- کن ملک نام دیگر و قدیمی قنات ملک است. در لهجه محلی ها، کن یعنی قنات.
18- جواران یا مرجان روستایی خوش آب و هواست در 12 کیلومتری شرق رابر.
19- کرک پشم های نرم وریز گوسفند و بز و شتر است که هنگام شانه کردن بدنشان لای دندانه های شانه گیر می کند.
20- همان صاحب کار، یعنی حاج محمد.
21- محجبه یعنی با حجاب.

منبع: [restrict] از چیزی نمی ترسیدم، قاسم سلیمانی، مکتب سلیمانی، چاپ اول، صص 40-53 برای مشاهده آدرس منبع عضو سایت شوید.
[/restrict]

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۱۴ بهمن، ۱۳۹۹ ۳:۱۳ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *