دشمنت هم می تواند دوستت باشد!

تابستان ۱۹۸۴ در اوج جنگ های لبنان که از ایران برگشتیم، دو ماهی در همان دو اتاقی که در آن ساختمان اجاره کرده بودیم، ادامه دادیم و بعد صاحب این خانه که شیعه هم نبود، از ما خواست برویم آنجا. خانهٔ نسبتا بزرگب خوبی بود … بالکن داشت و آشپزخانه اش هم بسته بود؛ مثل بیشتر خانه های لبنان. مامان هر ماه مبلغی اجاره میفرستاد و صاحبخانه هم دست نخورده برش می گرداند. این خانه یک سرایدار هم داشت به نام ابو عاطف. ابو عاطف از حزب اشتراکی بود و اشتراکی ها خودشان یک گروه از دورزی ها محسوب میشدند. دروزی ها با شیعه ها، سازمان أمل – که بابا [امام موسی صدر] درستش کرده بود – و سوریها – که از ۱۹۸۸ وارد معرکهٔ لبنان شده بودند – میجنگیدند. روشه – محله ای که خانهٔ ما در آن بود – دست اشتراکی ها بود. خلاصه، بنا به دسته بندی سیاسی ابو عاطف که برای اشتراکیها میجنگید، دشمن ما محسوب می شد، ولی محافظ ما بود هر کس می آمد دم ساختمان و با ما کار داشت، ابوعاطف اسلحه را می گذاشت پس گردنش، از پله ها می آوردش بالا، در خانه میزد، طرف را به ما نشان میداد و می پرسید؛ می شناسیدش؟ می تواند بیاید تو؟ مامان می گفت: ابوعاطف خدا خیرت بدهد. اسلحه را بیاور پایین!

راوی: ملیحه صدر

منبع: هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر، حبیبه جعفریان، انتشارات سپیده باوران، بهار 1395، ص 36

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۱۱ اردیبهشت، ۱۳۹۶ ۵:۰۳ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مشاهیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *