روایتی از تهیه مانتوی باحجاب برای فرزند 9 ساله در نیوزلند؛ با هم مهربان باشیم

بیست و هفت دقیقه تند و تند پیاده راه رفتیم تا به محل مورد نظر رسیدیم، ساعت ۱۳:۱۶ دقیقه بود و ساعت کاری شنبه که روز تعطیلشان بود ۱۳ در سایت ذکر شده بود ولی ما چون وقت دیگه ای نداشتیم لاجرم با ناامیدی رفتن را بر نرفتن ترجیح داده بودیم. مدرسه ی ملیکا (دختر ۹ ساله ام) از دوشنبه (۲۸ نوامبر ۲۰۱۶) شروع میشود و ما فقط امروز را برای تهیه فرم مدرسه داشتیم.
بعد از اینکه با رویی بسیار خوش لباس های سایز ملیکا را داد و ملیکا را راهی اتاق پرو کرد؛ لباسهای فرم تی شرت آبی و دامن شلواری ابی چهارخونه و یک کلاه آبی بود، ملیکا گفت اینکه آستینش کوتاه است و من از دو ماه دیگر تکلیف میشوم و نمیتوانم این را بپوشم، من و مهدی (همسرم) نگاهی به هم کردیم و کیف کردیم که چقدر خودش حواسش به حجابش است، و نگاهی به خانم فروشنده که سنش به راحتی ۷۰ سال بود: منتظر بود برایش گفتگومان را ترجمه کنم. من هم برایش توضیح دادم که ما مسلمانیم و دخترم همانطور که میبینی حجاب دارد و لباس آستین کوتاه نمیتواند بپوشد. بعد خودش سریع که انگار متوجه شده باشد گفت این لباسها بلوز آستین بلند هم دارند، هر چه گشت سایز ملیکا آستین بلند پیدا نکرد. با ریس  فروشگاه که یک خانم چینی بود تماس گرفت و توضیح داد که خانواده ای آمده اند برای دخترشان گه از دوشنبه مدرسه میرود لباس تهیه کنند و ما در این شعبه موجودی نداریم. خانم چینی گفت که در شعبه ی دیگرشان که نیم ساعت تا جایی که ما بودیم راه بود لباسی را که ما میخواهیم موجود دارد و با اینکه مغازه تعطیل بود گفت تا ۱۵-۱۰ دقیقه ی دیگه میایم و مغازه را باز میکنم.
خانم فروشنده کروکی را برایمان کشید و ما سه تایی دوان دوان به سمت مغازه براه افتادیم. نصف راه را رفته بودیم که دیدیم خانم و آقای فروشنده برایمان دست تکان میدهند، مغازه را تعطیل کرده بودند و آمده بودند ما را به موقع برسانند. کلی تشکر کردیم و ممنونشان شدیم و وقتی پیاده شدیم و خداحافظی کردیم پیرمرد مهربان نیوزلندی گفت هستیم تا خریدتان را بکنید و بعد برسانیم شما را به منزلتان!!! هر چه گفتم نه، گفت منتظرتان هستیم.
خریدمان را کردیم و سوار ماشین شدیم. ست لباس ملیکا یه کش خوشگل که خودش درست کرده بود به ملیکا هدیه داد که من قیمتش را در مغازه دیده بودم ۷ دلار و ۵۰ سنت.
ما را رساندند و من ازشان خواستم یک قهوه و چای مهمان ما باشند، با یک بار گفتن من آمدند و یک ساعتی با ما بودند و چای خوردند و من هم یک رومیزی ایرانی یادگاری به خانم مهربان فروشنده دادم.
تحلیل و قضاوت شخصی نمیکنم،
فقط؛
کاش با هم مهربانتر باشیم.

راوی: سیده زهرا امامزاده (دانشجوی جدید دکتری رسانه و ارتباطات دانشگاه Canterbury, New Zealand)

منبع: کانال تلگرام شرق و غرب

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۴ آذر، ۱۳۹۵ ۱۱:۰۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *