روایتی با چاشنی غم و شادی از ماموریت مین گذاری در عملیات کربلای 8؛ پدر، عشق، پسر.

اختصاصی- خاطره ارسالی از مخاطبان “خاطره نگاری”؛

به نام خدا
هیجدهم فروردین هزارو سیصد و شصت و شش مصادف با سی امین سالگرد عملیات کربلای هشت و آزاد شدن جمعی از خوبان واحد تخریب لشگر 21 امام رضا (ع) از اسارت قفس تن میباشد. و با غمی جانکاه با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد یادشان را گرامی میداریم.

پدر – عشق – پسر

یک روز؛ کاری را خسته و کوفته به پایان رسانده و عازم منزل شدم؛ سنت این بود که فرزندان در یک مراسم رسمی و شلیک چند تیر توپ و گلباران، مقدم پدر را گرامی میداشتند ولی چه کنم که این مراسم هیچگاه بطور کامل اجرا نمی شد؛ چرا که با سروصدا و قیل و قالشان ما را از خواب می پراندند و ما را از تماشا و حظ ادامه خوابمان محروم میکردند؛ بگذریم
سراغ بچه ها را گرفتم که معلوم شد آقا محمد طه به کلاس زبان تشریف بردند و معمولا ساعت 6 بعد از ظهر به منزل برمیگشتند.
… چشم باز کردم ساعت شش و ده دقیقه بود و آقا محمد طه هنوز تشریف نیاورده بودند با نگرانی دست به گوشی تلفن بردم و شماره تلفنش را گرفتم و زنگ تماس بر قرار شد ولی پاسخی از آن طرف نمی آمد. دلواپسی هم به نگرانی ام اضافه شد.

باخودم میگفتم: چی شده؟ چرا جواب نمیدهد؟ و سئوالات پی در پی. که ناگهان از درب منزل وارد شد در حالی که می خندید و چشمکی به سمت من حواله میکرد
ده دقیقه تاخیر و این همه دل نگرانی؟
………..
دعای بعد از سفره را خواندیم از سفره نهار جدا شدم و گیج و منگ دنبال جایی در آسایشگاه می گشتم که سنت حسنه بعد از نهار را به جا بیاورم؛ در حالی که یه تخت خالی را نشان کرده بودم؛ پتویی را از دست یکی از بچه ها قاپیدم و با پرش روی تخت جابجا شدم و حال به مشکل اساسی هر روزه بر خوردم که برای ادای سنت یعنی چرت بعد از نهار، پای چپ باید روی پای راست باشد یا بالعکس و این مشکل هنوز هم حل نشده. آخر این پلک های آویزان؛ چشمان خمار و شکم پر، اجازه بیشتر از این برای تحقیق و تفحص نمی گذاشت؛ پلکهایم در حال نوازش چشمان خمارمان بود که صدای نتراشیده و نخراشیده حمید فیض آبادی ما را از آسمان به زمین آورد.
– برادر فیروزی، برادر فیروزی!
صدایش را انداخته بود ته حلقش و یکسره گاز میداد؛ نیم خیز شدم و صدایش کردم:
– الهی بی برادرشم چه خبرته؟ خلق الله را از خواب و زندگی انداختی؟
نزدیکم شد و با همان لبخند همیشگی که نیشش به همسایگی؛ لاله گوشش می رسید؛ گفت:
– بلند شو برادر سعید ی کارت دارد.
– به آقا مهدی بفرمایید در حال ادای سنت هستم و فعلا وقت ندارم.
سرش را نزدیک آورد و خیلی آهسته طوری که دور و بری ها نشنوند گفت:
– بلند شو خودت لوس نکن قرار با چند نفر از بچه ها بریم خرمشهر و خط حد لشکر رو باید مین گزاری کنیم.
– خرمشهر چه خبره؟ بابا هنوز دیروز اومدیم!
– بلند شود وسایلت رو وردار و بقیه مراسم سنت رو عقب تویوتا به جا بیار؛ زود باش هنوز که آقای یوسفی قاطی نکرده؛
این تهدید خیلی کار ساز بود؛ چرا که دیگر حوصله نداشتم که حسین آقا بهشتی بفرستند سروقتم و از اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم برایم روضه بخواند.
رفتن به خط مقدم از آن توفیقاتی بود که نمی شد به آن نه گفت. به سرعت وسایل ماموریت را از تسلیحات گرفتم و پریدم عقب تویوتا که چشمتان روز بد نبیند که دوستان عزیز همراه؛ قبلا و زودتر از من سکوهای ادای سنت را اشغال کرده بودند عباس اشکاوند؛ محمود خواجه میرزا؛ سید رضا رضوی و عباس دانشور عقب تویوتا نشسته بودند و مهدی سعیدی و حمید فیض هم نقش راننده و کمک راننده را بازی می کردند.
از موقعیت شهید وزین واقع در پشت کارخانه خانه سازی اهواز به سمت خرمشهر را افتادیم. از عملیات کربلای 8 دو هفته ایی گذشته بود و لشگر خط پدآفندی را تحویل گرفته و حالا قرار شده بود که در نقاط تماس با دشمن زمین را مسلح کنیم.
به سمت خورشید و خرمشهر می رفتیم از سه راه حسینیه که عبور کردیم غروب شده بود. خورشید همیشه پشت خرمشهر قایم می شد و چه سری بود که این خورشید هرچه پایینتر می آمد و به خرمشهر نزدیکتر می شد سرخ تر میشد. سرخ به رنگ خون!
خرمشهر را رد کردیم و صداهای انفجار و رقص گلوله های رسام در آسمان؛ نوید نزدیکی به خط مقدم را میداد یاد عملیات کربلای 8 و یاد شهدا علی مقدسیان جعفر موسوی و قمصریان و … بدجوری این بغضمان را می فشرد.


…….
هنوز صبح عملیات در نظرم رژه می رفت از آتشباری پر حجم دیشب خبری نبود انفجار گلوله های سنگین توپ، چتری از گل و ترکش را باز میکرد. حاج آقا مقدسیان پدر علی کنار تویوتایی که خودش راننده اش بود ایستاده بود و چشمش به افق دوخته شده بود. ستونهای آب را که بر اثر انفجار خمپاره ها به آسمان فواره می شد را نمی دید. نگاهش را از تویوتاهایی که جنازه شهدای شب قبل را حمل میکرد و از کنارمان می گذشت با کراهت عبور می داد و با اشتیاق به غواص های خط شکنی که از خط بر میگشتند نظاره میکرد. یک دست به کمرش بود و دستی دیگر سایبان چشمان خسته و بی رمقش سو سوی نگاهش در تمنای قد رعنای یگانه پسرش علی بود.
یکی از سنت ها ی واحد تخریب همین قرابت و خویشاوندی افراد بود. حاجی مقدسیان حجره فرش فروشی خودش را در بازار سرشور مشهد رها کرده بود و در خرمشهر دنبال راهی برای خرید عرش بود که در این جستجو تنها پسرش علی گوی سبقت را نه از ایشان که از خیلی ها ربوده بود.
رضا بادیانی بعد دو روز برگشت و خبرهای خوبی از بچه ها نداشت. اسارت چند تا از بچه ها را دیده بود.
……
بوی رطوبت دریاچه ماهی و بوی باروت و غبار انفجارها، عطر دل انگیزی را به مشام می رساند و هنوز بقایای ماشین ها و ادوات جنگی سوخته و منهدم شده در گوشه و کنار جاده به چشم میخورد.
از خاکریز آتشبارها و قبضه خمپاره ها عبور کردیم و گلوله های دشمن که جاده و مقر آتشبارها را نشانه گرفته بودند، رانندگی را در تاریکی مشکل تر کرده بود. ولی آقا مهدی سعیدی خیلی خوب از پس این کار برمی آمد.
وارد خط مقدم شدیم و جلو سنگر تخریب پیاده شدیم و آقا مهدی هم سریع ماشین را در پناه خاکریز پنهان کرد.
بعد از ادای نماز جماعت و صرف شام مختصر دور نقشه منطقه جمع شدیم و آقا مهدی سعیدی هم وضعیت خط و ماموریت محوله را توجیه کرد. سنگرهای کمین و خط دشمن و جاده ای که باید مین گذاری میشد. یکی از بچه های واحد اطلاعات و عملیات توضیحات دقیقتری از وضعیت و آرایش دشمن و خطراتی را که باید پیش بینی کنیم به ما تذکر داد.
دست جمعی به سنگر دیدگاه خط رفتیم و آنچه را که روی نقشه گفته شده بود در تلالوء نور منورهای شلیک شده دیدیم. منطقه مورد نظر جاده ایی بین ما و دشمن به نام جاده کمپرسی بود و لاشه سوخته و منهدم شده یک کمپرسی نیز دیده میشد که علی الظاهر هنگام احداث جاده مورد اصابت قرار گرفته و جاده هم به همین نام روی نقشه های منطقه ثبت شده بود.
به سنگر برگشتیم و مین های پدالی No:4 را که قرار بود در زمین کار گزاری کنیم، ماسوره گذاری و سپس ضامن کردیم. روال بر این بود که مینها بعد از کاشتن در زمین دشمن مسلح شود ولی در این ماموریت با توجه به فاصله نزدیک با دشمن و حساسیت و وضعیت منطقه از قبل ماسوره گذاری انجام شد. مینها را با احتیاط داخل کیسه گونی های سنگری قرار می دادیم که آقا مهدی داخل آن سنگربود. اطلاع دادند که کل خط را تک تک سنگرها را رفته و بچه های گردان مستقر در خط را نسبت به عملیات مین کذاری توجیه نموده و اگر ما در داخل میدان به مشکلی برخوردیم و یا دشمن با ما درگیر شد، فقط روی مواضع دشمن آتشباری داشته باشند.
من به اتفاق حمید فیض آبادی و سید رضا رضوی و عباس اشکاوند آماده رفتن شدیم و بقیه بجه ها بعنوان احتیاط و پشتیبان پشت خاکریز ماندند. هر کدام سهمیه مینهایمان را که یک کیسه می شد به دوش گرفتیم. از خاکریز سرک کشیدیم و مسیری را که باید می رفتیم چک کردیم.
خط تقریبا ساکت بود و صدای رگبار تیربارها بود که جسته و گریخته به گوش میرسید. هیجان، اضطراب و دلهره عجیبی شاید هم ترس به وجودم سایه انداخته بود. صدای قلب همدیگر را میشنیدیم. دعای تخریب را خواندم؛ اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه … از خاکریز خودی جدا شدم فاصله ما با خط دشمن حدودا دویست متری می شد و بخشی از مسیر را سینه خیز و بخشی دیگر را به صورت پا مرغی رفتیم. اسلحه و کیف خشاب و سیم چین از طرفی، یک کیسه مین مسلح هم روی دوشمان کار را خیلی مشکل کرده بود.
باید با هر زحمتی خود را به جنازه عراقی که قبلا از دیدگاه دیده بودیم و وسط میدان افتاده بود می رساندیم و مینها را با ترتیب و حسب نقشه قبلی یک به یک روی زمین گذاشته و بعد از چال کردن آن ها از ضامن خارج کرده و به سمت عقب برمیگشتیم.
مین کاری به صورت سینه خیز، اشک آور بود و بی خیال تیر و ترکشی که در اطرافمان رقاصی می کردند؛ بقیه عملیات مین گذاری را به صورت پامرغی انجام دادیم.
سنگر دوشیکای عراقی هم بیکار ننشسته بود و ابتدا آتش سبکی روی منطقه اجرا کرد و هر چه کار ما سبکتر میشد آتش دوشیکاچی سنگین تر.
معمولا تیر و ترکش های اول کمی تاثیر گزار است ولی بعد از مدتی می فهمیدی که این تیر و ترکش ها صاحب دارد و اسم هر کسی روش نوشته شده است و بی خیال می شدی.
گرمای گلوله ها را که از کنارمان عبور می کرد را به خوبی حس میکردیم؛ چپ و راست، بالا و پایین، کمانه میکرد و وینگ وینگ از کنارمان می گذشت. علی الظاهر دعای وجعلنا من بین ایدیهم سدا و … داشت تاثیرش را از دست میداد.
ردیف سوم که تمام شده صدای خنده و شوخی سید رضا رضوی شروع شد. آسید رضا کار را تمام شده دانسته و جمله معروفش را در آن اوضاع دایم تکرار میکرد:
– برادرا در جریانییییید که …
این جمله را با همان لهجه من در آوردیش هر جا تکرار میکرد. محال بود که بتوانی جلوی خنده ات را بگیری. شدت آتش دشمن هر لحظه بیشتر میشد؛ کم کم به آتش، دوشیکا خمپاره 60 هم اضافه میشد؛ ردیف چهارم تمام شد و به فرمان حمید آقا همانجا زیر آتش، نقشه ثبت میدان مین را انجام دادیم و با قطب نما گراهای مورد نیاز را گرفته و ثبت کردیم.
هر لحظه احتمال داشت با وضعیت پیش آمده غواصهای عراقی از داخل آب ما را محاصره کنند و بچه های مستقر در خط خودی هم بواسطه مراعات و احترام به ما، یک گلوله هم به طرف عراقی ها شلیک نمکنند.
با توجه به شدت و حجم آتش و هوشیاری دشمن و اتمام کار، سینه خیز به طرف خاکریز خودمان، تغییر موضع دادیم.
زجرکش شده بودم چپ و راست تیرو ترکش. حوصله ام سر رفت. با خودم گفتم:
– مرگ یکبار؛ شیون هم یکبار.
سرم را برگرداندم به طرف بقیه و داد زدم:
– بابا اینا قرار نیست به ما بخوره، بلند شید تا خاکریز بدویم.
علی الظاهر بقیه منتظر همچین فرمانی بودند که یک لحظه دیدم که من ماندم و دوشیکاچی عراقی ها و بقیه با خنده و سروصدا نزدیک خاکریز خودی هستند.
عراقی ها که حالا به وضوح ما را میدیدند، با هرچه دم دستشان بود شلیک میکردند؛ فکر کنم عبدالقادر هم که خشابش تمام شده بود سنگ به طرفمان پرتاب میکرد!!!!؟؟؟
از خاکریز گذشتم؛ چند لحظه ایی به خاکریز تکیه دادم ناخودآگاه یاد پدر و مادرم افتادم و اینکه الآن مادرم بر سجاده نمازش نشسته و برای سلامتی و پیروزی رزمندگان اسلام دعا میکند؛ لبخندی بر لبانم نشست و با خود گفتم “اگر این بار دیدمشان بهشان خواهم گفت که دعایشان در سحرگاه یکم اردیبهشت ماه 1366 مستجاب شد و من و سه نفر دیگر از دوستانم از دهن شیر به سلامت و موفقیت گذشتیم”
هلهه و شادی دوستان و بچه های پشت خط که با گرمی از ما استقبال کردند مرا از یاد خانه و والدینم جدا کرد. البته شادی و نشاطشان دیری نپایید که آتش پرحجم عراقی ها بلای جانشان شد. زورشان که به عراقی ها نمی رسید به جای آن بد و بیراهی بود که نثار ما می کردند.
خب ماهم خوشحال از اینکه ماموریتمان را بطور کامل و بدون تلفات انجام دادیم و در جواب مواخذه دوستان، تتمه خنده هایی که مانده بود را تحویل می دادیم.
صبح که هوا روشن شد برای دیدن شاهکار شب گذشته به سمت خاکریز رفتیم و آنجا بود که هنر عراقی ها در کوتاه کردن خاکریز را به عیان مشاهده کردیم؛ درست ناحیه ای که ما از خاکریز گذشته بودیم، نیم متری بر اثر آتشباری عراقی ها کوتاهتر شده بود.
…….
پدر؛ مادر واژه هایی پر از احساس؛ پر از نگرانی؛ پر از درد که هیچگاه در نگاه کودکی مان دیده نمی شد.
نگاه حاج آقا مقدسیان به خط افق در طلوع صبح 19 فروردین 1366 که به دنبال علی اش بود.
پدری که لحظه به لحظه رشد و تعالی علی اش را دیده بود و آن سحرگاه با نگاهش، باند پرواز علی را نقطه به نقطه رصد میکرد.
پدر و مادرانی که سی و اندی سال چشمشان به در انتظار دوخته شده است.
پدر و مادر همه رزمندگان این آ ب و خاک. بر خاک پایتان بوسه میزنم.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

راوی: بهزاد فیروزی

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۲۸ فروردین، ۱۳۹۶ ۸:۰۰ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *