روایت روزهای زندان «خمینی مشهد»

به مناسبت انتشار کتاب «خون دلی که لعل شد» چند خاطره منتشر نشده از ایام زندان رهبر انقلاب را مرور می کنیم:
خاطرات آیت‌ا… سید علی خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید در دوران مبارزات انقلاب اسلامی با عنوان «خون دلی که لعل شد» برای اولین بار از سوی انتشارات انقلاب اسلامی منتشر شد. این کتاب ترجمه‌ فارسی از کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» است که چندی قبل در بیروت توسط سیّد حسن نصرا… دبیرکل حزب‌ا… لبنان رونمایی و معرفی شد. روایت‌های این کتاب در سال‌ها قبل به زبان عربی توسط خود ایشان بیان شده و دکتر محمدعلی آذرشب، استاد دانشگاه تهران مسؤولیت گردآوری آن را به‌عهده داشته است. آنچه کتاب حاضر را از کتاب‌های مشابه متمایز می‌کند، بیان حکمت‌ها، درس‌ها و عبرت‌هایی است که به فراخور بحث‌ها بیان شده و هر کدام از آنها می‌تواند چراغ راهی برای مخاطب کتاب به‌ویژه جوانان باشد.
در ادامه بخش‌هایی منتخب از این کتاب برای اولین بار منتشر می شود.

در اواخر یکی از شبهای زمستان آن سال در خواب بودم که در زدند. از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیست، شخصاً برای باز کردن در رفتم. یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند. در را که باز کردم، دیدم افرادی با مسلسل و هفت‌تیر ایستاده‌اند! به ذهنم گذشت که آنها عدّه‌ای چپی هستند و قصد تصفیه‌ی مرا دارند؛ چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطّلاع داده بود که چپی‌ها دست به کشتار و تصفیه‌ی اسلامگراها زده‌اند، و از من خواسته بود که هشیار و مواظب باشم. چپی‌ها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی ریخته بودند، دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در یک حادثه‌ی غیرمنتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد. این مسئله هنوز در ابهام است و برای روشن شدن آن اقدامی نکرده‌ایم.
به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوری به بستن در اقدام کردم. آنها کوشیدند مانع بسته شدن در شوند، امّا ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آنها چربید و در را بستم. بعد به فکرم رسید که آنها ممکن است از دیوار بالا بروند یا از راه دیگری وارد خانه شوند. آنها با اسلحه‌ی خود شروع به کوبیدن به شیشه‌ی ضخیمی که روی در منزل بود، کردند و آن را شکستند. در همان حال که من به راهی برای نجات می‌اندیشیدم، یکی از آنها فریاد زد: «به نام قانون، در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند. خدا را شکر کردم که بر‌خلاف تصوّر من، آنها از چپی‌ها نیستند. به سمت در رفتم و در را باز کردم. شش نفری حمله کردند و در میان درِ بیرونی خانه و درِ محیط اندرونی، با خشونت و بیرحمی مرا به باد کتک گرفتند. در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت، بیدار شده بود و از پشت شیشه‌ی نازکی که میان من و آنها حایل بود، با حیرت و شگفتی به صحنه‌ی کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد. ساواکیها بیرحمانه به کتک زدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من ضربه میزدند. سپس به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به سمت داخل منزل بروم. به آنها گفتم: این جوانمردی نیست که خانواده‌ام مرا دست‌بسته ببینند؛ دستبند را باز کنید. دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم. دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و چهار فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچکترینشان «میثم» بود که دو ماه داشت. به آنها گفتم: نترسید، اینها مهمانند!
مأموران ساواک به جست‌و‌جو و بازرسی خانه پرداختند و تا آشپزخانه و توالت را هم گشتند! همسرم اقدام جالبی کرد: وارد اتاقی شد که من مردم را در آن ملاقات میکردم. این اتاق دو در داشت؛ یکی به کتابخانه‌ام باز میشد، و دیگری به محیط اندرونی. همسرم اعلامیّه‌های محرمانه‌ای را که در اتاق بود، جمع کرد. و من نمیدانم چگونه متوجّه وجود این اعلامیّه‌ها در اتاق ملاقات شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیّتی متوجّه شوند، وارد آن اتاق شود. حتّی من هم متوجّه این اقدامش نشدم، تا این که بعدها خودش به من گفت. او این اعلامیّه‌ها را جمع کرده بود و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکیها آنها را پیدا نکنند. آنها وارد کتابخانه شدند، آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتابها و نوشته‌ها و اوراق مرا برداشتند، که تعدادی از آن کتابهای من هنوز مفقود است.
یک ساعت یا بیشتر، تمام گوشه‌کنارها و سوراخ‌سمبه‌های خانه را گشتند، تا اینکه وقت نماز صبح فرا رسید. گفتم: میخواهم نماز بخوانم. یکی از آنها با من تا محلّ وضو آمد. وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و آنجا نماز خواندم. بعد یکی از آنها هم نماز خواند. ولی بقیّه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند. حتّی یک وجب از خانه را نکاویده نگذاشتند! به نظرم من از مادر مصطفی قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن، دوباره به خواب رفته بودند، بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم. هنگام خدا‌حافظی به فرزندان گفته شد: پدرتان عازم سفر است. من گفتم لازم نیست دروغ گفته شود. و واقع امر را به بچه‌ها گفتم. وقتی از خانه بیرون آمدم، دیدم خانه در محاصره‌ی عدّه‌ی دیگری از افراد است. اتومبیلی را به داخل کوچه‌ی باریکی که خانه‌ام در آن واقع بود، آوردند. این اتومبیل یک جیپ معمولی بود. بدون آنکه چشمم را ببندند، مرا در اتومبیل نشاندند. یکی از آنها پشت بیسیم تکرار میکرد: عقاب … عقاب … عقاب، … گرفتیمش … گرفتیمش!
این واقعه، تنها یک سال پیش از پیروزی انقلاب بود!
مرا به مرکز ساواک مشهد بردند و در یک زیر‌زمین جا دادند. در این زیر‌زمین راهروهای باریکی بود که در دو طرف آنها سلّولها قرار داشت. چند ساعت آنجا ماندم. در خلال این مدّت به قرآنی که همراه داشتم، تفأل زدم. آیه‌ای آمد که حاوی مژده و نوید بود. فوراً آن را در پشت قرآن نوشتم. برایم ناهار آوردند. پس از صرف ناهار، مرا در اتومبیلی نشاندند که به سمت بیرون شهر حرکت کرد. نمیدانستم چه میخواهند بکنند، چون با دفعات پیشین وضع فرق میکرد: اتومبیل معمولی … بدون بستن چشمها … و حرکت به سوی خارج شهر!
اتومبیل جلوی پاسگاه ژاندارمری ایستاد. فهمیدم که قصد آنها تبعید من است و نه زندانی کردن من.

منبع: روزنامه جام جم، 1397/12/14

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۱۸ اسفند، ۱۳۹۷ ۸:۰۵ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات مشاهیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *