روایت علامه طباطبایی از مخالفت آیت الله بروجردی با تدریس فلسفه
آیت الله حسینی طهرانی: مهاجرت علاّمۀ طباطبائی به قم و تحمّل این همه مشکلات، و دوری از وطن مألوف، برای احیای امر معنویّت و اداء رسالت الهی در نشر و تبلیغ دین، و رشد افکار طلاّب و تصحیح عقائد حقّه، و نشان دادن راه مستقیم تهذیب نفس و تزکیۀ اخلاق و طهارت سرّ و تشرّف به لقاء الله و ربط با عالم معنی میباشد.
چنانکه آن فقید سعید فرمودند:
من وقتی از تبریز به قم آمدم و درس «أسفار» را شروع کردم، و طلاّب بر درس گرد آمدند و قریب به یکصد نفر در مجلس درس حضور پیدا میکردند؛ حضرت آیتالله بروجردی رحمتالله علیه اوّلاً دستور دادند که شهریّۀ طلاّبی را که به درس «أسفار» میآیند قطع کنند. و بر همین اساس چون خبر آن بمن رسید، من متحیّر شدم که خدایا چه کنم؟ اگر شهریّۀ طلاّب قطع شود، این افراد بدون بضاعت که از شهرهای دور آمدهاند و فقط ممرّ معاش آنها شهریّه است چه کنند؟ و اگر من بخاطر شهریّۀ طلاّب، تدریس «أسفار» را ترک کنم لطمه به سطح علمی و عقیدتی طلاّب وارد میآید!؟ من همینطور در تحیّر به سر میبردم، تا بالاخره یک روز که بحال تحیّر بودم و در اطاق منزل از دور کرسی میخواستم برگردم چشمم بدیوان حافظ افتاد که روی کرسی اطاق بود؛ آن را برداشتم و تفأّل زدم که چه کنم؟ آیا تدریس «أسفار» را ترک کنم، یا نه؟ این غزل آمد:
من نه آن رِندم که ترک شاهد و ساغر کنم | محتسب داند که من این کارها کمتر کنم | |
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها | توبه از مِی وقت گل دیوانه باشم گر کنم | |
چون صبا مجموعۀ گُل را به آب لطف شست | کج دلم خوان گر نظر بر صفحۀ دفتر کنم | |
عشق دُردانه است و من غوّاص و دریا میکده | سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم | |
لاله ساغر گیر و نرگس مست و برما نام فسق | داوری دارم بـســـی یا ربّ کــرا داور کنم | |
بازکش یکدم عنان ای تُرک شهرآشوب من | تا ز اشک و چهره، راهت پر زر و گوهر کنم | |
من که از یاقوت و لعلِ اشک دارم گنجها | کی نظر در فیض خورشید بلند اختر کنم | |
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار | عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم | |
من که دارم در گدائی گنج سلطانی بدست | کی طمع در گردش گردونِ دون پرور کنم | |
گر چه گردآلودِ فقرم، شرم باد از همّتم | گر به آب چشمۀ خورشید دامنتر کنم | |
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست | تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم | |
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی | من نه آنم کز وی این افسانها باور کنم |
باری، دیدم عجیب غزلی است؛ این غزل میفهماند که تدریس «أسفار» لازم، و ترک آن در حکم کفر سلوکی است. و ثانیاً یا همان روز یا روز بعد، آقای حاج أحمد خادم خود را به منزل ما فرستادند، و بدینگونه پیغام کرده بودند: ما در زمان جوانی در حوزۀ علمیّۀ اصفهان نزد مرحوم جهانگیر خان «أسفار» میخواندیم ولی مخفیانه؛ چند نفر بودیم، و خُفیهً بدرس ایشان میرفتیم، و امّا درس «أسفار» علنی در حوزۀ رسمی به هیچ وجه صلاح نیست و باید ترک شود! من در جواب گفتم: به آقای بروجردی از طرف من پیغام ببرید که این درسهای متعارف و رسمی را مانند فقه و اصول، ما هم خواندهایم؛ و از عهدۀ تدریس و تشکیل حوزههای درسی آن برخواهیم آمد و از دیگران کمبودی نداریم.
من که از تبریز به قم آمدهام فقط و فقط برای تصحیح عقائد طلاّب بر اساس حقّ، و مبارزۀ با عقائد باطلۀ مادّیّین و غیرهم میباشد. در آن زمان که حضرت آیتالله با چند نفر خُفیهً به درس مرحوم جهانگیرخان میرفتند، طلاّب و قاطبۀ مردم بحمدالله مؤمن و دارای عقیدۀ پاک بودند؛ و نیازی به تشکیل حوزههای علنی «أسفار» نبود؛ ولی امروزه هر طلبهای که وارد دروازۀ قم میشود با چند چمدان (جامهدان) پر از شبهات و اشکالات وارد میشود! و امروزه باید بدرد طلاّب رسید؛ و آنها را برای مبارزۀ با ماتریالیستها و مادّیّین بر اساس صحیح آماده کرد، و فلسفۀ حقّۀ اسلامیّه را بدانها آموخت؛ و ما تدریس «أسفار» را ترک نمیکنیم. ولی در عین حال من آیتالله را حاکم شرع میدانم؛ اگر حکم کنند بر ترک «أسفار» مسأله صورت دیگری به خود خواهد گرفت. علاّمه فرمودند: پس از این پیام؛ آیتالله بروجردی دیگر به هیچ وجه متعرّض ما نشدند، و ما سالهای سال بتدریس فلسفه از «شفاء» و «أسفار» و غیرهما مشغول بودیم.
و هر وقت آیت الله برخوردی با ما برخورد داشتند بسیار احترام میگذاردند، و یک روز یک جلد قرآن کریم که از بهترین و صحیحترین طبعها بود بعنوان هدیّه برای ما فرستادند.
منبع: نور مجرد به نقل از مهرتابان، یادنامه و مصاحبات تلمیذ و علامه ، صص ۱۰۳ – ۱۰۶