روایت محسن رضایی از نحوه شهادت مظلومانه علی هاشمی؛ جزیره مجنون

در حمله [ارتش عراق] به جزایر [مجنون و …]، علی مسئولیت دفاع از جزایر را بر عهده داشت؛ او تا آخرین فشنک و تا آخرین نفس مقاومت کرد. این نبرد کاملا نا برابر بود. عراقی ها به 300 متری قرارگاه نصرت رسیده بودند. علی و باقی فرماندهان تا آن نقطه مقاومت کردند. اگر عقب نمی آمدند اسیر می شدند. به آنها گفتم نباید اسیر شوید و سریع منطقه را تخلیه کنید! اما عراق با هلی کوپتر پشت سدشان نیرو پیاده کرد و فرماندهان در حال عقب آمدن با نیروهای عراق مواجه شدند.
به خاطر استقامت شدید علی هاشمی و قرار گاه نصرت، تعداد نیروهای باقی مانده حدود 15 نفر شده بود در مقابل چند لشکر عراق از آن 15 نفر حدود 9 نفر از طریق اختفا در نیزارها به ایران آمدند و 2 نفر اسیر شدند و 2 نفر هم مفقود شدند. علی هاشمی جزو این عده بود که بعدها مطمئن شدیم، شهید شده است؛ اما نحوه شهادت او در پرده ابهام است.


وقتی اوضاع وخیم منطقه را غلامپور به من گزارش داد، سریع دستور دادم ” آقای غلامپور خوب گوش کن! همین الآن به یگانها دستور عقب نشینی بدهید! صدای غلامپور را در بیسیم می شنیدم که مشغول رساندن دستورم بود یکدفعه خبر دادند. عراقی ها از محور جاده سیدالشهدا مشغول پیشروی هستند. یگانها مشغول عقب نشینی بودند و عراق هم تا می توانست شیمیایی می زد تا خسارت زیادی از ما بگیرد. غلامپور لحظه به لحظه از اوضاع وخیم خط و جزیره گزارش می کرد. با بغض می گفت برادر محسن بیشتر نیروها شیمیایی شده اند. اوضاع این جا خیلی حراب است!
دوباره به غلامپور دستور دادم برو کمک مرتضی قربانی و او را به عقب نشینی هدایت کن!
آن روز علی بی خیال پیشروی دشمن، در قرارگاه مشغول صحبت با احمد کاظمی و قاسم سلیمانی بود. لحظاتی بعد قاسم و احمد به طرف بیمارستان امام رضا (ع) رفتند و علی تنها در قرار گاه ماند.
به غلامپور پیغام دادم، احتمال هلی برن عراقی ها وجود دارد، پس چرا علی عقب نمی آید؟ نگرانش هستم چرا حرف گوش نمی کند؟
باورم نمی شد امروز روز آخر علی باشد. آن لحظات، برایم مفهوم نداشت. تلاش می کردم هر طوری شده علی را را از جزیره بیرون بیاورم.
احمد در بیسیم خبر داد؛ بسیجی ها با آن که شیمیایی شده اند بی امان مشغول آر پی جی زدن هستند و عقب نمی آیند
خدایا این همه صلابت و حماسه بچه ها را چگونه فراموش کنم؟ چندبار خواستم راهی هور شوم ولی رحیم صفوی و شمخانی مانع شدند. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. باور این که عراق جزایر را تصرف کند برایم مشکل بود.
در آن لحظات، اولین روز کار قرارگاه نصرت یادم آمد. روزهایی که با علی وارد هور شدم و شناسایی کردم. همه این پنج سال از جلوی چشمانم گذشت. یادم آمد علی از روز اول در هور به دنبال یک راهکار مناسب برای نفوذ به مواضع عراق بود. راه نفوذی که از آن طرف به سمت عراقی ها دشوار بود و آن ها هم به آن توجهی نداشتند.
خودم را کنترل کردم و مدام آیه “امن یجیب” میخواندم. بیسیم ها لحظه ای از صدا نمی افتادند.
همه هوش و حواسم به علی و جزیره مجنون بود. دعا می کردم سالم برگردد. صبر و تحمل علی در برابر پیشروی عراق از او انسان خستگی ناپذیری ساخته بود. علی حاضر نبود جزیره را ترک کند. باورش نمی شد باید از جزیره جدا شود.


در قرار گاه قدم می زدم و احتمالات آینده را به ذهن می آوردم. وقتی خبر شیمیایی شدن نیرو ها را در جزیره از بیسیم می شنیدم، دلم کباب می شد. نه می شد بگویم نجنگند و نه می شد بگویم بجنگند. صدای علی را در بیسیم می شنیدم؛ به فرماندهان محور خندق روحیه می داد. احساس می کردم علی دارد شمارش معکوس حضورش را در قفس دنیا می شنود. البته تا دلت با خدا رفیق نشده باشد، تا از این جنجال و هیاهوی مادی، چشم و گوش نبسته باشی، نمی توانی آنچه نادیدنی است را ببینی. این حرف ها را علی با عمل و گفتارش می گفت. این حرف ها را من نمی گویم، این حرف های دل من، ترجمان رفتار های علی است. علی ای که هیچ کس او را نشناخت، حتی من محسن رضایی.
این جمله عباس هواشمی یادم نمی رود که در پاسخ علی هاشمی در بیسیم بی هیچ کد و رمزی می گفت: آقا اینجا کربلاست. عمر سعد داره طبل پیروزی می زند!
این حرف هارا که می شنیدم از ماندن خودم شرمنده می شدم ولی راهی نداشتم. او تند تند گفت برادر علی بچه ها دارند از شدت شیمیایی خفه می شوند.
صدای علی را می شنیدم که با بغض می گفت: عباس هر کاری می توانی بکن تا آنها را عقب بیاوری به خدا پناه ببر!
ساعت 11:30 صبح بود. با بیسیم گفتم: احمد، هرطوری شده علی را عقب بیاور. کوتاهی نکن من علی را از تو می خواهم. غلامپور تند و تند می گفت روی چشم، روی چشم!
آن موقع هنوز تیپهای امام رضا (ع) و 48 فتح در عمق جزیره بودند. همه تلاش علی، خارج کردن آنها بود. علی خود را به آب و آتش می زد تا کسی از نیروهای رزمنده دست عراق نیفتد.
با بیسیم از غلامپور پرسیدم: چه خبر داری؟
گفت: الآن در حال نزدیک شدن به دژ شهید باکری هستم!
داشت حرف می زد که لحنش عوض شد و فریاد زد: آقا محسن هلی کوپترهای عراقی در اطراف قرارگاه علی دارند می نشینند! آقا محسن دعا کن علی بتواند سریع از قرارکاه خارج شود!


با شنیدن این خبر، هری دلم ریخت و وجودم را اضطراب گرفت. با تندی گفتم: پس علی چه شد؟ اصلا تو چه می کنی؟ مگر نگفتم علی را از قرارگاه و هور بیرون بیار؟ چرا حرف گوش نمی دهی. هزار حرف نثار غلامپور کردم. او تنها سکوت کرده بود. راز تشرهای مرا می فهمید.
گوشی بیسیم از دستم نمی افتاد. صدای احمد می آمد که مشغول پیگیری هستم. مطمئن باش آقا محسن!
علی همراه گرجی و شهبازی و 4 نفر دیگر، پس از جمع آوری مدارک و اسناد، با شنیدن صدای هلی کوپترها سریع از قرارگاه خارج شده و سوار ماشینها می شوند تا گرفتار عراقیها نشوند.
هلی کوپترهای عراقی در 200 متری شان می نشینند و آن ها را به رگبار می بندند.
علی فریاد می زند سریع پیاده شوید و به نیزار ها بروید. هر یک از بچه ها از ماشین بیرون پریذه و به نیزارها پناه می برند.
تمام این قضایا را برایم گفتند. این روز سختترین روز جنگ برای من است …

منبع: گمشده من، محمد مهدی بهداروند، سوره مهر، چاپ هفتم، ص 58-61

تاریخ درج مطلب: جمعه، ۴ تیر، ۱۳۹۵ ۳:۱۸ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *