روزگار غریبی است؛ وقتی تا سالها اسرار همسرت را نمیدانی!

یاسر عرب مستندساز در صفحه تلگرامش نوشت: همسر من در کودکی پدر خود را از دست داده! کودکی که چه عرض کنم؟ مادرش او را باردار بوده است که پدرش در حادثه تصادفی از دنیا می رود. دو سال بعد از به دنیا آمدن رویا مادر او با برادر شوهر مرحومش (عموی رویا) ازدواج می کند و آنها سالها بعد صاحب یک دختر و دو پسر دیگر نیز می شوند.
چندی پیش متنی منتشر کردم با عنوان مورد عجیب زهرا که اگر ندیده اید توصیه می کنم قبل ادامه این متن آن یادداشت را بخوانید. چند روز بعد از نوشتن متن مورد عجیب زهرا، عصری داشتم با رویا صحبت می کردم و اتفاقا بحث به موضوع زهرا و زندگی خاص و صبورانه او کشیده شد.
گفتم «چه روزگار عجیبی است نه؟ چه آدمها چه دردها و رازها در سینه دارند که اگر ما جای آنها بودیم حتما روزی هزار بار جار می زدیم!»
گفت «بله همینطور است ولی فقط زهرا نیست! خیلی های دیگر اینطورند!»
گفتم «چطور؟ مگر تو داستانی می دانی یا شخصی را می شناسی؟»
گفت «بله خودم! مثلا تو می دانستی که من فرزند شهید هستم؟»
مانده بودم که این چه شوخی است؟ اما در صورت و نگاه رویا هیچ نشانه ای جز جدیت نبود!
خودش ادامه داد که: «بله! هر چند تو اینطور می دانی که پدر من در حادثه تصادف کشته شده است و این حرف خلافی نبوده است که روز اول به تو گفتم! اما واقعیت دیگر این است که پدر من در حال رانندگی با موتور سیکلت، به محل انفجار بمب سازمان مجاهدین رسیده و در همان زمان بمب منفجر شده و او بر اثر موج انفجار پرت و کشته شده است! ما بعد از آن چند سالی تحت حمایت بنیاد شهید بودیم ولی بخاطر خوابی که مادرم دید از حمایت انصراف داده، و از همان سالها از هیچ امکان و حمایتی استفاده نکردیم! و در هیچ موقعیتی نیز سخنی از آن رخداد بر زبان نیاوردیم…»
به همین سادگی …
من سالها با دختر یک شهید زندگی کرده بودم و نمی دانستم!

پ.ن: آرامگاه پدر رویا در شهر خوی آذربایجان است و از آنجا که بیشتر خانواده و عشیره آنها به تهران سفر کرده اند در این سالها هیچ وقت فرصتی پیش نیامده بود تا به شهر خوی و مزار پدر او سر بزنیم!
چه رازها و چه دردها و چه قصه ها و چه رازها از انقلاب و جنگ این مردم در سینه ها نهفته است!

پ.ن2: من سالها با دختر یک شهید زندگی کرده بودم و نمی دانستم!

منبع: کانال تلگرام یاسر عرب، @RESANEYE_MA

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۱ آذر، ۱۳۹۶ ۸:۵۶ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *