روزی که رضاشاه از سلطنت “خلع” شد و به کرمان رفت!

محمد سام کرمانی، وزیر کشور و وزیر اطلاعات و جهانگردی حکومت پهلوی دوم در کتاب خاطرات خود می گوید: یکی از آن خاطراتی که واقعا خیلی روی من اثر گذاشت، سال 1320 رضاشاه مخلوع شد و از ایران بیرونش می‌کردند، آمد کرمان. رضاشاه توی خانه یک آقایی بود به اسم “ابوالقاسم هرندی” از خانواده‌های سرشناس کرمان بود و ما با خانواده‌شان ارتباط داشتیم. بچه‌هایش هم با ما دوست بودند. این هرندی اولین کسی بود که کارخانه برق را آورد کرمان.

رضاشاه 3 – 2 شب ماند آن‌جا. ما به‌عنوان یک جوان آن‌ وقت خیلی حرارت وطن ‌دوستی داشتیم و مغرور از این‌که ایران و ایرانی و این حرف‌ها بودیم. افتخار می‌کردیم که این مملکت‌مان و شاه‌مان است و شاهی داریم این‌طوری.
بچه‌های او این تعاریف را برای ما کردند. پسرهای هرندی که رضاشاه توی خانه‌شان بود، می‌آمدند پیش ما و صحبت می‌کردیم. وقتی می‌نشستیم پای صحبت آنها، گفتند:
– می‌دانی چی شد؟ انگلیسی‌ها بالاخره ایشان را مرخص کردند، گفتند باید بروی.‌
دیدیم که بهش گفته‌اند:
“گورت را گم کن، دست و بالت را جمع کن و برو.”

شوخی نیست، آن‌ وقت از قدرت رضاشاهی قدرت رضاشاهی می‌لرزیدند؛ آن‌ وقت یک دفعه این بلا را سرش بیاورند، کولی سرگردان برود این‌ور و آن‌ور.
واقعا به‌عنوان یک جوان، بزرگ‌ترین ضربه به ما خورد. گفتیم:
خاک بر سر ما که توی مملکتی هستیم که شاه‌مان که ما این‌قدر مقتدر می‌دانستیم و کسی جلویش جرات نمی‌کرد، روزی که خواستند مرخصش کنند، این‌طوری بود. این یکی از ضربات بسیار قوی‌ای بود که واقعا به روحیه من وارد آمد.

آن‌روز تمام این بتی که از رضاشاه برای خودمان درست کرده بودیم، ساخته بودیم، یک دفعه شکست. چون فهمیدیم این‌که به‌نظر ما این‌قدر مقتدر بود، از نظر و دید یک بیگانه، هیچ و صفر است. به او می‌گویند: برو مرخص شدی.

همان روز برای مملکتم گریه کردم. وقتی پسر آقای هرندی این صحبت را داشت می‌کرد که رضاشاه آمده این‌جا و نمی‌دانی چه حالی دارد این شاهی که این‌طوری جلال و جبروت داشت، و این حرف‌ها …
البته گریه به‌قولی که بنشینم های‌های بکنم، نه. بله چشم آدم این‌طوری می‌شود. دلش می‌سوزد. دلش برای وطنش می‌سوزد. می‌گویند که هر قومی ‌شایستگی آن رهبری را دارد که بر او مسلط می‌شود. ما احساس می‌کردیم که ما خیلی با قدرتیم و قوم خوبی هستیم که آدم مقدّری دارد کار می‌کند. یک دفعه فهمیدیم و گفتیم: پس معلوم است ما کارمان خراب است. من این را می‌خواهم بگویم ما تجزیه تحلیلی که برای خودمان می‌کردیم، در حقیقت این بود.

یک چیز دیگری که باز خیلی مهم بود این بود که رضاشاه وقتی آمد، یکی از کارهایش که ما را ناراحت کرد این بود که گویا یک مقداری از این املاک مازندران را تصاحب می‌کند و مالکینش را برای این‌که آن‌جا نباشند و سر و صدایی نشود، تبعیدشان کرده بود کرمان. چون ما هم نسبتا یک خانواده‌ای بودیم که مشهور بود، اجتماعی هستیم، پدر من با 3-2 تا از اینها آشنا شده بود. اینها می‌آمدند خانه ما و می‌رفتند. آن‌ وقت تعریف می‌کردند که با چه زوری ملک‌های اینها را گرفته‌اند و فلان. این‌هم یکی از آن کارهایی بود که ما را ناراحت می‌کرد.
ما که به جریان وارد نبودیم؛ ولی از زندگی‌ای که این بی‌چاره‌ها داشتند، با خانواده‌شان یک جای غربت بدون رفاه کامل بودند. مرحوم پدر من گاه‌گاهی هفته‌ای یک شب از اینها خواهش می‌کرد دور هم جمع شویم و با اینها باشیم. این‌هم یکی از آن کارهایی بود که ما از رضاشاه دل‌خوش نبودیم، منتها آدم می‌گوید خب حالا دیگه ما که خبر نداریم! و آن ضربه آخری بود که برای ما خیلی گران تمام شد.

منبع: “خاطر اعلی‌حضرت آسوده” خاطرات خودگفته دکتر “محمد سام کرمانی” وزیر کشور و اطلاعات حکومت پهلوی، حمید داودآبادی، نشر نارگل، چاپ اول، تابستان 1396

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۵ اردیبهشت، ۱۳۹۷ ۲:۱۲ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *