سیلی عاشقانه!

‌ بهمن 1364 – اردوگاه کارون – هنگامه عملیات والفجر 8
یکی از شب‌ها داخل چادر نشسته بودیم. داشتم وسایلم را جمع وجور می‌کردم. داخل چادر ده بیست نفری نشسته بودند. “محمدرضا تعقّلی” هم نشسته بود و صحبت می‌کرد. ناگهان دستش را به داخل ساکم برد که زیپش باز بود و عکسی را از آن برداشت.
عکس تکی خودم بود که چندماه قبل محمود معظمی‌نژاد در خانه‌شان در شوشتر از من گرفته بود. خیلی از آن عکس خوشم می‌آمد. احساسم این بود که زیباترین عکس خودم با حالتی عرفانی است. به قول بچه‌ها انگار لامپ مهتابی قورت داده بودم.
از کار تعقلی جاخوردم. چون او آدمی نبود که زیاد با کسی شوخی کند. به او گفتم که عکس را پس بدهد، ولی قبول نکرد. هرچه گفتم و حتی تهدید کردم، قبول نکرد. به اوگفتم:
– ببین، یا به زبون خوش عکس رو می‌دی، یا همچین می‌زنم زیر گوشت که برق از سه فازت بپره!
خندید، صورتش را جلو آورد و گفت:
– بفرما بزن. من رو از چی می‌ترسونی؟
اصلا نفهمیدم چی شد. صورت صاف او جلویم بود که ناگهان دستم را بالا بردم و شوخی شوخی سیلی محکمی بر او نواختم. آن‌قدر محکم بود که صدایش باعث شد همه اهل چادر سکوت کنند و روی‌شان به طرف ما برگردد.
محمدرضا با صورتی که جای دست و انگشتان من بر آن سرخ سرخ مانده بود، نگاه تندی انداخت و گفت:
– زدی؟ باشه، ولی من عکس رو نمی‌دم.
من هم کم نیاوردم. گفتم:
– این تازه اولش بود … اشکت رو در می‌آرم … مگه این که خودت عکس رو بذاری سر جاش.
بلند شد و از چادر بیرون رفت. نگاه همه رویم سنگینی می‌کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم: چیه؟ دوستمه … دوست دارم حالش رو بگیرم … به کسی مربوطه؟
دم غروب بود که به چادر بچه‌های گردان سلمان رفتم. کنار محمدرضا نشستم و گفتم که به زبان خوش عکسم را پس بدهد، ولی او گفت که از آن عکس خیلی خوشش آمده، بهایش را هم پرداخت کرده و حاضر نیست آن را پس بدهد. اصرار کردم و گفتم که سیلی‌ام را بزند و جبران کند، که قبول نکرد و گفت:
– من که تو نیستم. زدی؟ خوب کردی، منم عکس رو نمی‌دم.
نداد که نداد.
اذان مغرب که داده شد، همه بچه‌های داخل چادر به نماز ایستادند. من و محمدرضا هم کنار هم قامت بستیم، ولی من الکی قامت بستم. محمدرضا که به رکوع رفت، بلند شدم و رفتم سر ساکش. عکس آن‌جا نبود. ظاهرا توی جیب پیراهنش گذاشته بود. دفترچه‌ای که داخل آن وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود، درآوردم و شروع کردم به خواندن:
«بسم رب الشهدا و الصدیقین – این‌جانب محمدرضا تعقلی فرزند …»
بیچاره نمازش را شکست و پرید طرف من. زدم زیر خنده و گفتم:
– یا عین بچه آدم عکس رو پس می‌دی یا فردا توی صبحگاه وصیت‌نامه‌ات رو می‌خونم.
سرانجام کم آورد. ناراحت و پکر، عکس را از جیبش درآورد و با اکراه داد دستم و گفت:
– من تا امروز از کسی چیزی نخواسته بودم، ولی از این عکس تو خیلی خوشم اومد، دوست دارم داشته باشمش.
عکس را که از او گرفتم، پشت آن با خودکار نوشتم:
«چرا قبل از آن‌که به‌ یاد هم بنشینیم، کنار هم ننشینیم؟ این تصویر ناقابل را تقدیم می‌دارم به برادر عزیزم – باشد که با نظر به آن، از درگاه خداوند عزوجل برای این بنده‌ی عاصی خدا طلب آمرزش نمایید – به امید دیدار شهدا – برادر شما – حمید داودآبادی»
با تعجب عکس را گرفت و گفت: تو اون‌جوری من رو زدی، این همه اذیت کردی، واسه همین؟
– نخیر … من دوست داشتم خودم این عکس رو به تو هدیه بدم.
(بعد از شهادت محمدرضا، به خانه‌شان رفتم و آن عکس را از داخل ساکش برداشتم.)
شهید محمدرضا تعقلی. متولد: 1348 شهادت: سه‌شنبه 27/12/1364 عملیات والفجر 8 فاو. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 26 ردیف 98 شماره‌ی 4

منبع: کانال تلگرام حمید داودآبادی، @hdavodabadi

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۲۷ آبان، ۱۳۹۶ ۸:۵۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *