صدای ما را از سامرا می شنوید!

این سفرنامه ی سفر به سامرا، در سال 1393 و در اوج حملات داعش نوشته شده، روزهایی که به دلایل امنیتی غربت خاصی بر فضای حرمین عسکریین و زیارت آن بزرگواران حاکم بود. به مناسبت شب شهادت امام حسن عسکری (ع) مرور دوباره این سفرنامه خواندنی خالی از لطف نیست:

خبر حمله تکفیری ها به سامرا و شهرهای مهم عراق ولوله ای در جانم می اندازد. اینجا به هر دری می زنم که حداقل برای عکاسی و گزارش ماوقع بتوانم قانونی اعزام بشوم به در بسته می خورم. به سیم آخر می زنم، بلند می شوم می روم ویزای انفرادی می گیرم برای عراق. چند روز اول سفر را در نجف می مانم. راه کربلا به خاطر درگیری ها چندان امن نیست. چند باری بین نجف و کربلا در رفت و آمدم تا مقدمات سفرم به سامرا مهیا شود. به دلیل تبلیغات شدید ضد ایرانی داعش، استفاده از نیروهای ایرانی داوطلب در خط درگیری ممنوع است.
این سفرنامه که روایت کوتاهی است از چند روزی که در هفته آخر ماه رمضان موفق شدم وارد سامرا شوم و میان مجاهدان عراقی زندگی کنم. بسیاری از لحظات سفر واجد اطلاعات امنیتی و نظامی است که مجبور به حذف آن هستم.

اول روبوسی، بعد تفتیش!

چند ساعتی است وارد کربلا شده ام. شب جمعه است. همان اول وارد حسینیه میشوم میگویم هرکی فردا می آید سامرا بسم الله… . 3-2 نفری تمایل دارند که همراه من بیایند. بعد از نماز صبح راه می افتیم به طرف کاظمین. یک ساعت و نیم بعد به جایی میرسیم که گنبد امامین کاظمین پیداست. به خاطر بمبگذاریهای متعدد، مسیر طولانی را باید پیاده برویم و بعد باز دوباره با ونها برویم به سمت حرم. مردی عراقی سر راهمان میبینیم. وقتی میفهمد که به سامرا میرویم سریع میگوید همه تان مهمان من هستید و پول ون را حساب میکند. هرچه به ظهر نزدیکتر میشویم جاده ناامنتر میشود. باید زودتر به سامرا برسیم. ناچار از دور سلام میدهیم و میرویم دنبال ماشینی که ببردمان سامرا. بالاخره یک هایس پیدا میشود که تقریبا دو برابر معمول کرایه میگیرد. 2 ساعتی معطلیم تا راه بیفتد. از بغداد تا سامرا 125 کیلومتر راه است. به فاصله هر 10 کیلومتر و گاهی کمتر سیطره (پست نگهبانی) گذاشته اند که نگهمان میدارد و مدارک را چک میکند. به نزدیکی شهر بلد که مزار امامزاده سید محمد یا به قول عراقیها امام سید محمد است میرسیم آثار درگیری و انفجار را میبینیم. گویا داعشیها تا اینجا رسیده اند. از اینجا به بعد دو طرف جاده بیشتر مطعمها (رستوران)، مغازه ها و پایگاههای پلیس عراق سوخته و تخریب شده اند.
به سامرا که میرسیم در سیطره ورودی شهر، معطلمان میکنند. ورود ایرانیها ممنوع است و باید کسب تکلیف کنند تا ببینند اجازه دارند راهمان بدهند یا نه. به مادر امام زمان (عج) متوسل میشوم و منتظر و عرقریزان در گرمای شدید ظهر می مانیم تا بالاخره اجازه میدهند وارد شهر شویم. سامرا شبیه شبه جزیره است. رود دجله شهر را دور میزند. به دلیل وجود همین رودخانه طبیعت سبزی دارد از نیزارها و … که البته پوشش خوبی است برای حملات خمپارهای داعش به حرمین.
ورودی شهر برای اهالی سامرا و نظامیان و زائرانی که میخواهند به سمت حرم بروند مجزا میشود. 2 کیلومتری را باید با ماشین نظامی طی کنیم و فقط خودروهای مجوزدار میتوانند نزدیک حرم بیایند. برای حفاظت بیشتر، چند لایه سیطره گذاشته اند و با دیوارهای بلند بتنی حرم را جدا کرده اند. یک کیلومتر پیاده میرویم تا برسیم به حرم. میان راه از غربت و خلوتی و سکوت بیشتر احساس غریبی میکنیم. به تفتیش میرسیم. مامورین تفتیش که از اهالی ناصریه اند و نزدیکتر به ایران، از دیدن ما تعجب میکنند و از اینکه در این روزهای خلوتی حرم، ما آمده ایم خوشحالند. اول روبوسی میکنند و بعد تفتیش! اجازه میدهند دوربین و موبایل را داخل حرم ببریم.

دوگانگی شخصیتی زائر یا مجاهد!

در ورودی حرم نخستین چیزی که نظرمان را جلب میکند آثار انفجار و سوختگی کفشداری و درخت کنار آن است. من که به شلوغی و جمعیت چند هزار نفری حرم امام حسین (ع) در شب جمعه اش عادت کرده ام بی اختیار دلم میگیرد و اشکهایم جاری میشوند. اکثریت اینجا نظامی هستند. غیرنظامیها شامل خدام حرم میشوند و چند زائر ایرانی. برخلاف شنیده ها و تصورم که فکر میکردم سامرا محل ناامنی و درگیری باشد، آرامشی هرچند شکننده حکمفرماست. بعد از 2 بار حمله ناکام، مردم تازه به خودشان آمده اند و حدود چند صد نفر حایل دور حرم تشکیل داده اند. برای جلوگیری از ورود افراد نفوذی و البته تبعات دیگر آن، هم نظامیها و هم شبه نظامیها، لباسهایی بدون برچسب نظامی و نام و دسته پوشیده اند. به جای درجه های نظامی، برچسبهای یا علی (ع) و یا مهدی (ع) و یازهرا (س) به شکلی طلایی دوزی شده خودنمایی میکند. نزدیک اذان مغرب در شبستان سرداب غیبت، تعداد زیادی سفره انداخته اند، همانجا نماز به سرعت توسط شیخ یعقوب تولیت حرمین خوانده میشود و میرویم برای افطاری. البته خیلیها به خاطر جهاد و رفت آمدها روزه نیستند. در خیابان اصلی بیرون حرم که تنها خیابان امن سامرا هم هست، تعدادی از موکبها به سبک اربعین از شهرهای دیگر آمده اند و برای مجاهدان غذا میپزند. غذاها توسط و انتهای تویوتا به خط درگیری ارسال میشود. میانگین سنی مجاهدان چندان جوان نیست. جوانترها تا لباسهای غیرنظامی ما را میبینند میآیند سمت ما و نخستین سؤالشان این است از کدام شهر آمده اید. دومین سؤال هم اینکه زائرید یا برای جهاد اینجا هستید؟ توضیح میدهیم که هردو. چندان باورشان نمیشود که این همه خطر کنیم برای زیارت. بعدتر یکی از ایرانیها را پیدا میکنیم که وضعیت را برایمان شرح میدهد، میفهمیم آنقدرها هم که فکر میکنیم وضعیت آرام و امن نیست. مخصوصا جاده ها را میگوید فقط صبحها میشود تردد کرد که داعشیها بیشتر خوابند و کاری به کارمان ندارند.

‫عملیات شناسایی با طعم حلوای شعریه

ایرانیهایی که انفرادی به امید زیارتی 3-2 ساعته آمده بودند اما میبینند برگشت ممکن نیست، بنابراین مجبورند همان جا بمانند. همین باعث میشود تعدادمان به چشم زیاد شود و مجاهدین روحیه بگیرند. در کل ایرانیها در مقایسه با این دوستان عراقی سر نترس و شجاعتری دارند. هرجا بگویند خطر دارد اول میرویم تست میزنیم ببینیم راست میگویند یا نه! دعوتمان میکنند به چای لیمو، همان لیمو عمانی سیاه خودمان را میجوشانند تا عصاره اش بشود چایی ترش مزه و خوش طعم که با شکر زیاد شیرینش کرده اند. چند دقیقه بعد به افتخارمان 2 سینی بزرگ حلوای شعریه می آورند… . حلوا شعریه رشته های نازک است که با شیرعسل میپزند؛ رویش کشمش دارد و زیرش بیسکوئیت، با اینکه خوشمزه است و در سفر اربعین مدلهای مختلفش را خورده ام باز هم شیرینی زیادش دلم را میزند و از خوردنش انصراف میدهم.

ایرانی باشی آرام نمیگیری

از خاصیت دیگر ایرانیها این است که نمیتوانند فقط نقش زائر و مهمان را بازی کنند. هرکسی یک کاری برای انجام دادن پیدا میکند. سیدحمید میانسال است و از تهران آمده؛ هرچند لهجه شیرازی غلیظی دارد. شبها میرود بین موکبها و آنها هم حسابی تحویلش میگیرند. یک ماهی هست آمده اینجا. دوره آموزشی میگذارد و یکسری تاکتیکها و طرز استقرار را یادشان میدهد. غذایی که برای افطار حاضر میشود 3 ساعت قبل از افطار می آید. 2 نفری میرویم پیش مسئول پخش غذا که دستکش به دست ایستاده تا غذا برسد. تا میگوییم برای کمک آمده ایم روبوسی میکند و خوشامد میگوید. امروز غذا اعیانی است؛ برنج است و گوشت به همراه آب خورشتی که چند دانه ای بادمجان درآن پیدا میشود و سوپ. یک ساعت و نیم با 12-10 نفر نیرو طول میکشد تا حدود 1000 پرس غذا بکشیم. لباس دوستم خورشتی شده و لباس اضافه هم ندارد. یکی از مجاهدین میگوید به مقر ما بیایید، لباس میدهم تا به حمام بروید.

هدف: سامرا

ساعت خوابم به شدت به هم ریخته و کم شده، تقریبا روزی 4 ساعت بیشتر نمیخوابم. با اینکه یک کانکس مخصوص ایرانیها هست ولی ترجیح میدهم بروم داخل سرداب غیبت بخوابم. سفرهای قبلی آنقدر وقت کم بود و ازدحام زائر زیاد که نمیشد نزدیک به سرداب مقدس 2 رکعت نماز بخوانی. حالا با خیال راحت میشود هرچقدر دلت میخواهد بنشینی در کنار ضریح ساده سرداب و حرف بزنی و نماز بخوانی و درد دل کنی و الغوث الامان یا صاحب الزمان بگویی. شبستان سرداب که به سبک رواقهای حرم امام رضا (ع) درست کرده اند و البته نیمه کاره است روزها محل خواب ماست. شبها را دلم نمی آید بخوابم؛ هم خنک است و هم فرصت خوبی برای گپ و گفت و این طرف و آن طرف رفتن و زیارت در سکوت. بعد از نماز ظهر میخوابم تا 5-4 عصر. بیرون محوطه حرم معمولا شلوغ است و درگیری بالای ساختمان کنار حرم است که قبلا کانکسهای قسمت طلاکاری و ساخت خشتهای گنبد بود و الان مقر تعدادی ایرانی و عراقی شده است. ابوبکر بغدادی سرکرده فعلی داعش اهل سامراست. همین به حساسیت بیشتر پیرامون سامرا و لزوم اشغال آن با وجود 2 بار یورش ناکام توسط داعشیها اضافه میکند. بیخیال سامرا نمیشود. در درگیری نیمه شعبان امسال، داعشیها تا 100 متری حرم رسیدند و اگر تکاوران ساعتی دیرتر میرسیدند بازهم باید شاهد تخریب حرم امامین میبودیم، عکسهای بعد این حمله را آنجا دیدم، زمین پر بود از کشته ها و جنازه های داعشیهای بیشمار و روی همدیگر.

هاون مطلا

از همان رود دجله ای که گفتم دور شهر میچرخد، گاهی داعشیها با قایق و کانویی می آیند و چند گلوله خمپاره به سمت حرم پرتاب میکنند. چند روز قبل از رسیدنم به سامرا، یک گلوله به حیاط بیرونی حرم میخورد که یک ایرانی شهید میشود. کفشداری منهدم شده و درخت کنار آن میسوزد. سریع دست به کار میشوند و یک کفشداری جدید میسازند. گلوله دیگری به گنبد مطلای نیمه ساز حرم میخورد و عمل نمیکند. گلوله را پیدا میکنم و چندتا عکس از آن میاندازم. ردطلای گنبد به گلوله سربی خودنمایی میکند. پرتاب خمپاره یا هاون به این دو مورد خلاصه نمیشود. جیره روزانه مان اقلا روزی 5-4 انفجار است؛ گاهی دور و گاهی نزدیک ولی صدای انفجار هاون دیگر برایمان عادی شده. حتی وقتی گلوله ای از بالای کانکس ایرانیها رد میشود و در حیاط مسجد کنار حرم می افتد بازهم برایمان چندان وحشت و هیجانی ندارد.
بعد از نماز در صحن نشسته ایم و مشغول صحبتیم که با فاصله نزدیک، صدای 4 انفجار را میشنویم و زیرپایمان میلرزد. مجاهدین یک گروه از داعشیها را که برای خمپاره زدن آمده اند، دستگیر میکنند؛ یک عربستانی و یک کویتی و 4 عراقی. در گوشی تلفن همراهش کلی عکس و فیلم از حرم و اطراف حرم هست. از یکی دو روز مانده به عید فطر خیلی سختگیری میکنند. اجازه نمیدهند دوربینم را به داخل حرم ببرم. به سختی از تحویل دادنش طفره میروم تا دوربین همیشه همراهم باشد.

یک اطلاعاتی گاهی خودش را لو میدهد

سر سفره افطار، شخصی با لباس پلیس عراق و درجه ستوانی به فارسی میپرسد ایرانی هستی؟ میگویم بله. میگوید طهران؟ سری تکان میدهم. میگوید سالها در ایران بوده و الان پلیس امنیت و نیروی اطلاعاتی است یا به قول خودشان استخبارات. به شخصی داخل شهر سامرا مشکوک میشود، بعد از بازجوییهای فنی آن شخص اعتراف میکند که داعشی است. این فرد به ستوان عراقی خانه امنی را نشان میدهد که 83 عدد بمب دست ساز در اندازه های مختلف در آن بوده است. با وسایل آشپزخانه مثل کپسول گاز یا لوله های بزرگ آب و گاز و چیزهای دیگر وسایل تخریبی عجیبی ساخته اند. قسمت عجیبتر اینکه سلاحها و صدا خفه کنها دست ساز هستند.

نظامیها و شبه نظامیها

بیشتر از 10 گروه نظامی و شبه نظامی داوطلب در سامرا مشغول فعالیت هستند. نخستین آنها از نظر مدیریت اوضاع امنیتی حرم وابسته به آیت الله سیستانی و محافظان رسمی و مسلح حرمین هستند که میتوانند همیشه مسلح باشند. دومین گروه شاخه نظامی سپاه بدر است که در جنگ با صدام صاحب تجربه شده. اکثریت آنها میانسال هستند و البته بعضا فرزندانشان هم در کنارشان میجنگند. سومین گروه که بیشتر شامل جوانان روستایی و اهالی جنوب عراق میشود، از نظر تعداد افراد بیشتر از دیگرگروهها هستند. جیش المهدی سابق اکنون با نام سرایاالاسلام فعالیت دارند که وابسته به سید مقتدی صدر هستند و معمولا در کار جنگ خیلی دخالت نمیکنند و بیشتر اطراف حرم موضع دارند. گروه بعدی کتائب حزب الله است که تقریبا بیشتر نظامی هستند و کارآزموده تر از بقیه گروهها؛ از زمان اشغال عراق با آمریکاییها درگیر بوده اند و متخصص بمبهای کنار جاده ای و عملیاتهای چریکی اند. گروههای کوچکتر دیگر شامل لواءالحق – عصائب اهل حق، لواءالامام، لواء العباس و… و گروه نظامی رسمی، معروف به عقربها یا نیروهای ویژه پلیس عراق هستند.

آسیاب به نوبت

محمد در دفتر نخست وزیری عراق کار میکرد. کار در بغداد و کار در نخست وزیری را رها کرده و به عبارتی فرار کرده بود که با وساطت دوست و همرزم سابق پدرش، ترک خدمت او را نادیده گرفته به عنوان مرخصی بدون حقوق در سامرا فعال است.
با شلوارک نشسته کنار ما. دست می اندازیمش که با شلوارک میجنگی یا با قلیان. میگوید الان قهوه خانه تعطیل است بعد از افطار بیایید. دائم وول میزند و از این طرف به آن طرف میرود. بیراه نیست که میگوید انتظار اشد من الموت. منتظر تماس فرمانده شان است تا ماموریتی اعلام شود. وقتی خبر ماموریت میدهند شاد و شنگول میشود و بالا و پایین میپرد. سریعتر از دیگران لباس میپوشد و آماده میشود. 22 سال دارد. پدرش از اعضای قدیم سپاه بدر بوده که در آخرین سال حکومت و سقوط صدام در بغداد در عملیاتی گیر می افتد و اعدام میشود. برادرش هم 2 سال پیش در سوریه به شهادت رسید. محمد بسیار شوخ است. در کودکی ایران بوده و با ما هم فارسی و عربی کلکل میکند. یک روز مانده به عید فطر بعد از نماز صبح در صحن حرم نشسته، توی خودش است برخلاف همیشه. بچهها میخواهند سر به سرش بگذارند ناراحت میشود. میپرسم: محمد چی شده؟ میگوید دوستم دیروزشهید شد. حسرت دارد. من هم نامردی نمیکنم میگویم پدر و برادرت که شهید شدند، عجله نکن نوبت تو هم به وقتش میرسد. چشمانش برقی میزند و میایستد به نماز خواندن پشت سرهم.

آرمانشهر

حیدر، جوانی از اهالی جنوب عراق است که در مطعم اینجا کار میکند و همیشه لباس ورزشی میپوشد. مشخص است روحیه نظامی ندارد و دائم دور و بر ما میچرخد. هر بار سؤالی میکند تا زبان فارسی را یاد بگیرد. ابتدا سر به سرش میگذاریم و هرچه میپرسد میگوییم لپ لپ ولی ولکن ماجرا نمیشود.
بعد از مدتی دوستانش را به ما معرفی و دعوتمان میکند برویم در جمعشان در یکی از اتاقهای نیمه ساخته در کنار ورودی صحن و زیرزمین. تعداد 8-7 نفر در یک اتاق 12 متری کنار هم سکونت دارند. بلافاصله برایمان دوغ می آورند. نخستین وسیله پذیراییشان دوغ است و بعد خرما. چیز زیادی در بساط ندارند. هرجا میروم همین بساط است. یکی دوتا نوشابه پرتقالی دارند که آن را برای ما می آورند. بیشتر بچه های این اتاق از روستایی در نزدیکی مهران ایران هستند.

سرت را بیاورند

سیدحیدر از اهالی ناصریه است؛ شهری در جنوب عراق نزدیک بصره. اکثر مجاهدینی که تفتیشها و مبادی ورود و خروج یا اصطلاحا سیطره را برعهده دارند اهالی ناصریه هستند. مربی بدنسازی رشته های ورزشی عمومی است؛ جوانی قد بلند و خوش تیپ با مدل موهای خاص خودش و سرگرم زندگی روزمره و فیسبوک بازی و گشت گذار است تا داعشیها حمله میکنند به سامرا. مادرش به او میگوید یا برو داعشیها را بکش و بیرون کن و بیا، یا آنقدر بجنگ تا سرت را برایم بفرستند. بعد از این حرف مادرش، موهای سرش را میتراشد و عازم سامرا میشود. مهربان و آرام است. تا میتواند نه نمیگوید و کار راه انداز است. چند شبی با حیدر میروم در ساختمانی نیمه کاره و پست دیدبانیشان که کمکی کنم. قناصه (تفنگ دوربیندار) را برمیدارم و از دوربینش شهر را نگاه میکنم. در تاریکی خیابانها، رفت و آمد اهالی شهر را تشخیص میدهم، میگویم: بزنم؟ میگوید: نه نه! میگویم: فقط یکی دو نفر را. وقتی میخندم، متوجه میشود شوخی کرده ام.

انتم بخیر

سه شنبه بعد از نماز صبح مینشینم توی حرم، روبه روی ضریح و زل میزنم به تنهایی غریبان بی زائر. در حال خودم هستم که عید فطر را با تکبیر اعلام میکنند. تکبیر میرسد به الله اکبر کبیرا و الحمدلله کثیرا، چنان شوری در جانم می افتد و با غمی گنگ و مبهم ترکیب میشود که ناخودآگاه اشکم روان میشود. ساعت 6، شیخ یعقوب نماز عید را میخواند و بعد از نماز میگوید رسم عید بوسه است. بوسیدن صدها نفر دوست و غریبه که بار اول است که آنها را میبینی شروع میشود. تا به یکدیگر میرسیم میگوییم انتم بخیر و بعد مصافحه، بوسه ها روی گونه چپ است، یکبار و بعد شانه چپ را روی هم میزنیم؛ آرام به روش بصره ایها.

میانماه من تاماه گردون

گوشی تلفن همراهم پر است از یادداشتهای کددار سفر و عکسهای بیشماری که گرفته ام. احساس خستگی شدید میکنم. بعد از 2 روز بیخوابی میروم داخل سرداب که بخوابم. تلفن همراه را میگذارم زیر پتو. 3 ساعت بعد با اذان صبح از خواب میپرم و میبینم تلفن همراهم نیست. چندساعتی جست و جو نتیجه نمیدهد. همه تعجب کرده اند. به خاطر اینکه در همه این روزها تلفن را میزدیم به شارژ و خودمان میرفتیم و یکی دو ساعت بعد سراغش می آمدیم. مسئولین حرم میگویند لابد داعشیها نشان کرده اند و عمدا زده اند که اطلاعاتش را بردارند! با حالی گرفته میروم صبحانه بخورم که کنار سید بطحایی مینشینم. حالات عجیبی دارد، گاهی شوخ است و گاهی ساعتها میرود کنار ضریح و ناله میکند. به او میگویم که تلفن همراهم را دزدیده اند و کلی حالم گرفته است. میخندد و میگوید عیب ندارد، پیدا میشود. در همین حال یک نفر می آید و میگوید شما برادر همون سیدرضا هستید؟ میگوید بله. تا میخواهد اشاره کند همان که داعشیها در راه سامرا خودش و خانواده اش را شهید کردند، میگوید میدانم که را میگویی، بله برادرش هستم. انگار آب سرد ریخته اند روی سرم. خجالت میکشم به او که گمشده اش جنازه برادر شهید و همسر و فرزندش است چنین حرفی زده ام. صبحانه را رها میکند و توضیح میدهد که برادرش چگونه شهید شده و جنازه اش هنوز پیدا نشده. گویا جنازه در جنگل مانندی است که هنوز در کنترل داعشیهاست. یک ماهی هست تلاش میکند بتواند خبری برای خانواده اش ببرد.

باج نمیدهم

مدت ویزای یک ماهه ام رو به پایان است. باید برگردم و گرنه به دردسر می افتم. دل کندن از سامرا عجیب سخت است اما بدون تلفن همراه و وسیله ارتباطی و حافظه پر شده دوربین و به خاطر مشکلات دیگری که دارم ماندن بیش از این فایده ای ندارد. با غم و اندوهی فراوان خداحافظی میکنم.
رسیده ام به ورودی بغداد اما اجازه نمیدهند ایرانیها وارد شوند مگر اینکه «باج» بدهند. منظورشان از باج، مجوز ورود به بغداد همراه با شناسنامه است. من را که تنها ایرانی ماشین هستم پیاده میکنند، سید سعد موسوی خادم حرم امام حسین (ع) و اهل کربلاست. 20 روز در سامرا است و 10 روز در کربلا. حالا دارد بر میگردد برای استراحت. سید سعد و دوستش پیاده میشوند دنبال من راه میافتند و به افسر عراقی توضیح میدهند که ایرانی و زائرم و میخواهم از کاظمین بروم کربلا، کاری به بغداد ندارم. بعد از سؤال جواب و زیر رو کردن پاسپورت، بالاخره اجازه ورود میدهند. بقیه مسیر کاظمین و کربلا را همراه آنها میروم. میرویم حرم امام کاظم و امام جواد (ع). بعد از زیارتی کوتاه، سید سعد میرود و 3 غذای حضرتی از مضیف میگیرد. هنگام صرف غذا میپرسد اهل کجایی، میگویم تهران. اشاره به غذا و بعد حرم امامین کاظمین میکند و میگوید به این حرم قسمت میدهم، اگر رفتی مشهد ما را دعا کن.

منبع: مشرق

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۵ آذر، ۱۳۹۶ ۵:۳۶ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات مذهبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *