صلابت در اسارت؛ برشهایی از دردهای روزمره یک آزاده!

ایثار را در کدام واژگان و در کدام قشر از مردمان این سرزمین می‌توان محدود کرد. هربرگ از تاریخ این سرزمین را که ورق می زنی بوی خوش ایثار مترنم میشود. 26 مرداد سالروز بازگشت آزادگانی است که جامه ایثار بر قامت بلند استقامت‌شان، بس کوتاه مینماید. از آن‌‌ها چه میتوان گفت، جز آنکه گل را از زبان خودِ گل باید شنید؛ تنها چند خطی از میلیون‌ها سطر خاطرات این مردان دلاور ایران‌زمین را مرور می‌کنیم با این پیش زمینه که این‌ها قصه و افسانه نیست، بلکه حکایت تلخ روزها و شب‌هایی است که آزادگان ما در زندان‌های دژخیم بعث تجربه کردند و آوای پرتلاطم رنج را با نوای خوش ایثار سرودند.

عفونت‌های اسارت

علی جهانشاهی‌فر در خاطره‌ای اشاره می‌کند که آن زمان کمبود آب، بیداد می‌کرد. آب گرمی که پر از املاح ریز و درشت و گل‌ولای رودخانه بود و نوشیدن چنین ناگواری، بیماری‌های مکرر عفونی را برای اسرا در پی‌داشت! نوشیدن آب آلوده، صف‌های طولانی مقابل بهداری را در پی داشت. زخمی‌ها اضافه بر جراحتی که بر جسم داشتند، درد و بیماری ناشی از آب‌های آلوده را نیز تحمل می‌کردند.
زخم چشم
قادر آشنا نیز یکی دیگر از آزادگان کشور با اشاره به خاطرات دوران اسارت خود می‌گوید که نظاره‌ برخورد ضربات کابل میخ‌دار بر چشمان یکی از اسرا و تخلیه شدن چشم آن اسیر، چیزی بود که تا مدت‌ها روحم را مشوش کرده بود.

قوت لایموت

ابوالقاسم پیر بداغی نیز از آن دوران درد کشیده‌است و یادآوری می‌کند که با تکه پارچه‌هایی زخم مجروحان را می‌بستیم. بعد از 6 روز که از ورودمان می‌گذشت برنامه آب و غذای بخور و نمیر ما مشخص شد. آن‌ها می‌گفتند، شما با همین لباس‌هایی که آمده‌اید باید برگردید، حتی اگر 20 سال نیز طول بکشد. غذای شما نیز فقط در حدی خواهد بود که نمیرید! قانون اسارت این بود: «یک تکه نان را جلو دهان یک اسیر بگیر تا یک گاز بزند و نمیرد». در اسارت باید به نصف لیوان آب قانع بودی. هیچ صحبتی نیز از نماز و روزه نبود. ولی بچه‌ها هرگونه می شد نماز می خواندند و روزه می گرفتند حتی اگر به کتک خوردن‌شان منجر می‌شد.

غافلگیری اسرا

حسین خسروی از سختی‌های فراوان آن دوران می‌گوید و تعریف می‌کند که از آثار به‌جامانده می‌شد فهمید که این سوله‌ها محل نگهداری اسب بوده است. چای اگر می‌آوردند غافلگیری بزرگی بود؛ برای هر چهار نفر یک لیوان. برای ناهار یک لیوان برنج و شب نیز یک مرغ برای سی نفر توزیع می‌کردند.

گمنامان بی‌نشان

حمیدرضا دولت شاهی به گونه‌ای دیگر دشواری‌های آن دوران را بازگویی می‌کند و می‌گوید که به سوله‌ای در بعقوبه عراق رسیدیم. هشت هزار اسیر توی سوله‌ای که فقط یک شیلنگ آب داشت. نان را نیز از بالای پنجره‌های سوله پرتاپ می‌کردند. قضای حاجت‌مان نیز همان‌جا بود. حالا آدم‌های بی‌نام و نشانی بودیم که هیچ کس حتی صلیب سرخ نیز ازما خبری نداشت.

تفریح با درد اسرا

علی فلاح سراجاری نیز از معضلات دوران اسارت برای‌مان تعریف می‌کند. باید سرهای‌مان را می‌تراشیدیم تا دچار شپش نشویم. باید سرمان را تیغ می‌انداختیم. هر دوازده نفر با یک تیغ؛ تازه یاد گرفته بودیم تیغ هایی را که کند می‌شد با سنگ تیزشان کنیم. غذا بد وبیشتر مسموم بود! بیشتر بچه‌ها دچار اسهال شده بودند . از ساعت چهار بعدازظهر نیز باید در آسایشگاه می‌ماندیم و اجازه خروج به ما داده نمی‌شد. 1700 اسیر در 14 آسایشگاه حضور داشتند. هرروز ساعت چهار بعدازظهر یک قوطی 17 کیلویی برای قضای حاجت داخل هر آسایشگاه می‌آوردند! هرروز یک مشکل و بیماری بروز می‌کرد. روزی دندان درد شدیدی سراغم آمد. چاره‌ای جز کشیدن آن نبود. افسر عراقی از این فرصت نیز برای تفریح استفاده کرد و دندان سالم مرا کشید تا لحظاتی را خوش بگذراند. من از ترس، تا یک ماه برای کشیدن دندان خرابم حاضر نشدم به درمانگاه مراجعه کنم. نمی توانستم غذا بخورم و وزنم بسیار کم شده بود.
این‌ها حرفی‌ست از هزاران، قطره‌ای از دریایی بی‌کران؛ اما قصه نیست، افسانه نیست. سرگذشت مردانی است که عشق را شناختند و درد را به سخره گرفتند. برخی هنوز زنده‌اند و می‌توان بی‌واسطه از خودشان شنید. آنان نیز که پر کشیدند، قصه ایثار را برای من و تو ثبت کرده‌اند. بر طالب است که مطلوب را جست‌و جو کرده و بیابد.

نویسنده: حیدر رحیمی، استاد دانشگاه

منبع: روزنامه قانون، شماره 999، پنجشنبه 1396/5/26

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۲۶ مرداد، ۱۳۹۶ ۵:۳۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *