ماجرای علاقه شهید بهشتی به کار تولیدی و تاسیس یک شرکت!

آنچه میخوانید بخشی از گفتگوی علاءالدین میرمحمد صادقی با پایگاه نشر آثار و اندیشه های شهید بهشتی است که تقدیم میگردد:

ماجرای آن کشت و صنعت بوئین زهرا را هم اگر خاطرتان هست بفرمائید؟

آقای بهشتی همیشه می گفتند که ما باید یک کاری بکنیم که همیشه توی تولید باشیم و وابستگی مان به خارج کم بشود. مرحوم اخوی هم به تولید خیلی علاقه داشتند. حتی ما کارخانه گچ سمنان را بنا گذاشتیم. بعد که ما خواستیم شرکت تشکیل بدهیم و هیات مدیره مشخص شود، من گفتم که شرکت بازرس هم می خواهد. من گفتم خوبه که آقای بهشتی را بگذاریم بازرس. بازرس مسئولیتی ندارد ولی لازم هست برای شرکت. بعد که به آقای بهشتی گفتم که یک چنین چیزی هست و ما یک شرکت درست کردیم و پیشنهاد شده که اسمتان را بعنوان بازرس بدهیم. ایشان گفتند این کار چون تشریفاتی است و منهم اگر جدی قبول کنم و بی خودی اسم من را بنویسید معلوم نیست من بیایم بازرسی بکنم نه. من دیدم که اکراه دارند. من هم دیگر دنبال نکردم. بعدا فهمیدم که خیلی کار خوبی کردند و ایشان درست گفتند. چون توی یک شرکت تجاری اگر اسم ایشان می آمد بعدا ضرباتی که زدند به ایشان اصلا از همین شروع می شد. و البته یکبار هم سر یک مسئله دیگر که اگر فرصت شد بعد بگم همین اتفاقا یک همچنین چیزی بود که اسم آقای بهشتی یکجایی بود همین را علم کرده بودند و برای خود ما هم علم کرده بودند و ایجاد مزاحمت کردند. می خواستم چی بگم که به اینجا رسید؟

کشت و صنعت؟

بله، آقای بهشتی همیشه تشویق می کردند که کارهای تولیدی انجام بشود. یک خانواده ای بودند که مسئول اصلی شان فوت شده بود ورثه بودند و گفتند ما یک زمینی داریم کشاورزی هست و نمی توانیم اداره کنیم و آماده ایم که بفروشیم. ما گفتیم خیلی خوب ما بیائیم ببینیم اگر بشود می خریم. حالا که آقای بهشتی می گویند یک کار تولیدی بشود این هم در حاشیه همان است و یک کار کشاورزی هست. ما با مرحوم اخوی رفتیم زمین را دیدیم و زمین هم خیلی بزرگ بود و قدیم آباد بود اسمش و ما قولنامه کردیم و قرار شد بخریم. بعد به اخوی گفتم حالا اگر ما این را بخریم ما که این کاره نیستیم و کاسب هستیم و توی دفتریم به کشاورزی که نمی رسیم. کی باشد اینجا؟ آقای شفیق را چون همسایه بودیم با میرفندرسکی ها می شناختم. من گفتم اگر آقای شفیق قبول کند مدیریت اینجا را قبول کند خوبه و خاطرمان جمع است. و قرار شد یک درصدی از همین خریدی که کردیم را هم به آقای شفیق و میرفندرسکی بدهیم، چون آن دوتا با هم بودند. بنظرم ده-بیست درصدی شریک شدند و بالاخره ما وقتی رفتیم توی محضر بنام اینها هم شد. یکی شرکتی درست کردیم بنام شرکت کشاورزی و صنعتی ایران و یک قسمتی از سهامش برای این دو نفر بود و بقیه اش هم مال ما بود و آنجا را درستش کردیم. آقای شفیق رفت آنجا و ساکن شد و زحمت کشید و توسعه داد. گاهی هم خودمان می رفتیم و بعد قرار شد بعضی از جمعه ها برویم آنجا. ما به مرحوم بهشتی گفتیم این پیشنهادی که شما کردید را نمونه اش درست شده اگر بشود شما خودتان هم بیائید. بعضی از جمعه ها ایشان هم تشریف می آوردند با حاج خانم و ما هم خانواده را می بردیم و هم گشتی می زدند و هم مطالعه ای بود ضمن اینکه یک قدری امید بخش هم بود و خوشحال میشد وقتی که  می دید مثلا باغ سیب زده بودند و کشاورزی را توسعه داده بودند و خوب بود. مقصود اینکه آن کشت و صنعت این بود که بعد این اواخر که بعد از انقلاب چون اداره اش برای ما مشکل شده بود و آقای شفیق هم رفت و معاون وزیر بازرگانی شد و در کمیته امداد، آنجا تقریبا رها شده بود و ما قسمت عمده ای از آنرا فروختیم به آقای محمد نکوئیان. البته یک قسمت کمی اش هنوز مال ما هست و حالا او داره اداره می کند.

تاریخ درج مطلب: جمعه، ۶ مرداد، ۱۳۹۶ ۷:۲۳ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *