مروری بر خاطرات دکتر صادق طباطبایی از شهید بهشتی؛ علم، اخلاق، تربیت
آنچه در پی میآید، بخشهایی از خاطرات مرحوم دکتر صادق طباطبایی از شهید آیتالله دکتر بهشتی است که به همت «بنیاد نشر آثار و اندیشههای شهید بهشتی» در اختیار عموم قرار گرفته است و تلخیص شدهاش تقدیم میشود:
آشنایی من با آقای بهشتی به دوران دانش آموزی در دبیرستان دین و دانش قم برمیگردد. از همان وقت سمتی که ایشان نسبت به من داشتند، سمت استادی و مرشدی بود. در ایام اقامت ایشان در آلمان نیز در ارتباط با انجمنهای اسلامی و ضرورت برخورداری از راهنماییهای کارساز و حیاتی، با آقای بهشتی در ارتباط بودم. بعد از انقلاب هم در چند مورد با یکدیگر همکاری داشتیم. یک نوع احساس عاطفی و عمیق در وجود من نسبت به آقای بهشتی هست که شاید به دلایلی که ذکر میکنم، باشد. اولین دلیل آن نزدیکی بسیار زیاد ایشان با داییام، امام موسی صدر بود. علاقه و عاطفهای که این دو شخصیت نسبت به همدیگر داشتند، برای من خیلی آموزنده بود. با توجه به آشنایی عمیقی که من نسبت به آقای صدر و افکار و اندیشههای ایشان داشتم، طبیعتا سنخیتی میبایست میان آقای بهشتی و امام موسی صدر وجود میداشت که اینگونه عواطف از آقای صدر نسبت به ایشان و از ایشان نسبت به آقای صدر به وجود آمده بود.
انگیزه دوم، سمت استادی است که ایشان نسبت به من داشتند. من در کلاسهای هفتم، هشتم و نهم در «دبیرستان دین و دانش» قم، شاگرد آقای بهشتی بودم. ایشان علاوه بر تدریس زبان انگلیسی، کلاسهای فوقبرنامه دیگری را نیز با هدف شکوفا کردن استعدادهای مستعد راهاندازی کرده بودند که از جمله، «مهارت سخنرانی» و «مسابقات مقالهنویسی» در بین دانش آموزان بود. میتوانم با قاطعیت بگویم یکی از کسانی که نقش بسیار اساسی در شکلگیری بافت شخصیتی و نگرش فکری من داشت، شهید آیتالله بهشتی بود.
سومین دلیل هم به ارتباط و همکاری در مجموعه فعالیتها و تلاشهای سیاسی-اجتماعی برای اهداف مشترک مربوط میشود. البته در مقیاسهای متناسب با ظرفیت هر یک از ما، ایشان در سطح بالاتر و من در سطحی پائینتر. اما هر دو در یک مسیر، هر دو نفر ما در جهت گسترش و اعتلای اسلام، پرورش نسل جوان و ایجاد یک جامعه اسلامی با یک فضای معنوی تلاش میکردیم که خوشبختانه منجر به تأسیس حکومت اسلامی در ایران شد. این سه نکته، احساس عاطفی عمیقی را در من نسبت به آقای بهشتی به وجود آورده است که زدودنی نیست و با قلب و فکر و اندیشه و عاطفه من پیوند خورده است.
مقدمتا عرض کنم که مقدار زیادی از یادداشتهایم که به صورت روزانه و بعدها به صورت موردی تقریر میکردم، در سه نوبت به سرقت رفت… خاطرات و یادداشتهای روزانهام از دو مقطع اساسی تاریخ انقلاب، یعنی مقطع شکلگیری شورای انقلاب و نقش مرحوم شهیدبهشتی در آن و نظراتی که امام(ره) به صورت موردی داده بودند، نوار آخرین سخنان آقای بهشتی در ارتباط با برنامهها و اقدامات شورای انقلاب که یک هفته، ده روز قبل از آمدن امام به ایران ضبط شده و به پاریس فرستاده شده بود، به همراه یادداشتهای حاشیهای مربوط به این نوار و خاطرات مربوط به مقطع روی کار آمدن دولت موقت از ابتدا تا مرحله استعفای آن و ماجرای تشکیل دولت مشترک شورای انقلاب و دولت موقت و نقشی که من در آن داشتم، در این ماجرا به سرقت رفت…
احساس صمیمیت در اولین ملاقات
اولین باری که من آقای بهشتی را دیدم، پائیز سال۱۳۳۴، در بیرونی منزل پدربزرگم مرحوم آیتالله سیدصدرالدین صدر در قم بود. آقای بهشتی و آقای سیدمرتضی جزایری، شام میهمان دائیام، امام موسی صدر بودند. من به اعتبار اینکه خیلی با آقای صدر مأنوس بودم و ایشان هم علاقه خاصی نسبت به من داشتند، به محافل ایشان راه داشتم؛ لذا از اندرونی یک ظرف میوه برای میهمانان ایشان بردم. وقتی وارد اتاق شدم، امام موسی صدر مرا به میهمانان معرفی کردند. آقای بهشتی با رویی گشاده از من خواستند تا کنارشان بنشینم، من هم نشستم، بعد پرسیدند: «کلاس چندی؟ چه کار میکنی؟» با یک حالت تفقد که انسان احساس علاقهای در درونش به وجود میآید و در پی آن یک حالت جذبهای ایجاد میشود. دعوت ایشان برای نشستن منجر به این شد که من حتی سر سفره شام هم با آنها باشم و شام را با آنان بخورم.
آن شب من شاهد رفاقت بسیار عمیق آقای بهشتی و امام موسی صدر بودم که حکایت از یک دوستی دیرینه با یکدیگر داشت. این واقعیت از احترامی که نسبت به همدیگر میگذاشتند، کاملا پیدا بود. البته در آن مقطع زیاد از حرفهای آنان سر در نمیآوردم و عمق مطالب آنان را درک نمیکردم. برای همین هم چیز زیادی از حرفهایشان به یاد ندارم و تنها رفتار احترامآمیزی که نسبت به هم داشتند، در خاطرم مانده است.
از آن شب به بعد هرگاه به طور اتفاقی در خیابان و یا در اماکن عمومی با آقای بهشتی برخورد میکردم، همان احساس در درونم بیدار میشد.
سه دوست صمیمی
سه نفر در حوزه علمیه قم بودند که رابطه عمیق و صمیمی با هم داشتند. این سه نفر آشیخ مجدالدین محلاتی، امام موسی صدر و آقای بهشتی بودند. آقای سیدمرتضی جزایری هم که گه گاه به قم میآمدند، نفر چهارم این جمع محسوب میشدند. این افراد به عنوان شخصیتهای حوزوی به چند دلیل شاخص و برجسته بودند: یکی به دلیل ظاهرشان، آنها برخلاف بعضی چهرههای کج و معوج، بسیار خوشقیافه، خوشبرخورد و خوشپوش بودند. در رفت و آمد و در حرکت، بسیار باوقار بودند. در برخورد با آحاد جامعه، در سلام و علیک کردن خیلی با طمأنینه رفتار میکردند و از منش و بزرگواری خاصی برخوردار بودند، طوری که در حوزه علمیه قم با این ویژگیها شناخته شده و شاخص بودند…
شیوه تربیتی
در همان سه سالی که در دبیرستان دین و دانش تحصیل میکردم، خیلی مورد تشویق و عنایت ایشان بودم. علیالخصوص در فوق برنامههای تحصیلی، در سال دوم، ایشان مسابقهای با عنوان «بهترین صفت مرد چیست؟» بین همه بچههای دبیرستان برگزار کردند. این مسابقه به صورت مقالهنویسی برگزار میشد. خیلیها علم، دانش و یا ایمان را گفته بودند، اما من در مقالهام بهترین صفت مرد را «استقامت» ذکر کرده بودم. آقای بهشتی مقاله مرا برای قرائت در مناسبت بعثت که آن سال در دبیرستان جشن گرفته شد، انتخاب کردند. دو مقاله دیگر هم انتخاب شده بودکه به عنوان بهترین مقالات، قرار شد در آن جشن خوانده شوند. مقاله من نسبتاً طولانی بود، حدود ۵۰ ـ ۶۰ صفحه میشد. علاوه بر آقای بهشتی، آقای مکارم شیرازی و شهید مفتح هم در آن مراسم حضور داشتند. از دبیران برجسته قم هم برای شرکت در مراسم دعوت شده بود. من مقالهام را تقریبا از حفظ میخواندم. در بخشی از مقاله در بیان آیهای از قرآن، مکث کوتاهی کردم تا آیه به ذهنم بیاید. این مکث شاید ۶ـ ۷ ثانیه بیشترطول نکشید که آقای بهشتی بلند گفتند: «آقای طباطبایی، متن جلویتان برای این است که برای شما مدد ذهنی باشد.» این را با لحنی بیان کردند که من خجالت نکشم که آیه یادم رفته است. به این معنا که این یک امر عادی است. متن را جلویشان میگذارند تا از آن کمک بگیرند و اینکه شما از رو نخواندید، خیلی خوب است و گاهی نگاه کردن به متن امری طبیعی است. این نحوه برخورد ایشان برای من در آن لحظه خیلی دلچسب و آموزنده بود. آن سال، در بین دانش آموزان مدرسه مرا به عنوان بهترین سخنران اعلام کردند و آقای بهشتی شخصاً مجموعه سخنرانیهای مرحوم راشد را با پشتنویس به خط خودشان به من هدیه دادند.
ترویج روحیه تعاون
در سال دوم پیشنهاد انتشار یک روزنامه دیواری را به آقای بهشتی دادم. پرسیدند: «مطالب آن را از کجا تهیه میکنید؟» گفتم: «از برخی اساتید، دانشآموزان و از خود شما، البته اگر مایل باشید.» گفتند: «پس بعد از تهیه مطالب اولین شماره، قبل از آنکه زحمت ستونبندی و تنظیم نهایی آن را بکشید، بدهید من مطالب را ببینم.» این کار را کردیم و بعد از اصلاحات کوچکی، اجازه انتشار اولین روزنامه دیواری تحت عنوان «پرتو دانش» را به من دادند. این روزنامه قرار بود ماهانه باشد؛ اما در عمل نشد و هر دو ماه یک بار منتشر میشد.
کلاس سوم دبیرستان را هم به همین روال ادامه دادم تا آنکه برای ادامه تحصیل به دبیرستان حکمت رفتم. آنجا هم کار روزنامه دیواری را ادامه دادم. شنیدم همزمان در دبیرستان حکیم نظامی قم هم یکی از دانشآموزان روزنامه دیواری راه انداخته است. روزی که برای دیدار با آقای بهشتی به دبیرستان دین و دانش رفته بودم، پیشنهاد کردم تا روزنامه دیواری هر سه مدرسه به صورت چرخشی در دبیرستانها بگردد. آقای بهشتی از این پیشنهاد استقبال کردند و گفتند: «پیشنهاد خوبی است، این کار را حتما انجام دهید؛ منتها ترتیب آن طوری نباشد که یک مدرسه همیشه اول باشد، این را هم بچرخانید تا امتیاز شماره نو همیشه به بچههای یک دبیرستان اختصاص نیابد. جدول مسابقات را هم سراسری بگذارید، داوران هم مشترک و از هر سه دبیرستان باشند.» به این ترتیب یک نوع فعالیت اجتماعی با تشویق و راهنمایی آقای بهشتی شکل گرفت.
برخوردهای درسآموز
در ایام تحصیل در دوره متوسطه، یک مسابقه نقاشی بین دانشآموزان دبیرستانی برگزار شد، نقاشی به شیوه سیاه قلم بود. من هم در آن مسابقه شرکت کردم. کبوتری کشیدم و به اداره فرهنگ فرستادم، اتفاقا نقاشی من یکی از سه اثر برتر در استان شناخته شد. منتهی اداره فرهنگ قم در اینکه این کار، کار یک دانشآموز ۱۴ساله باشد، تردید داشت و تردید خود را به رئیس دبیرستان، یعنی آقای بهشتی منتقل کرده بودند.گفته بودند: «این کار قشنگی است؛ اما اطمینان نداریم که نقاش آن یک دانشآموز ۱۴ساله باشد. خوب است شما تحقیق کنید و نتیجه را به ما اعلام نمایید.»
روزی آقای بهشتی مرا به دفتر دبیرستان خواست و گفت: «کار شما خیلی خوب است؛ اما اگر ما بتوانیم سرعت شما را هم در کشیدن نقاشی بسنجیم و به اداره فرهنگ اعلام کنیم، خیلی خوب خواهد شد؛ بنابراین یک روز بعد از ظهر به جای آنکه به کلاس بروی، به دفتر بیا و همان نقاشی سیاه قلم را بار دیگر نقاشی کن تا سرعت شما را ثبت و به اداره فرهنگ اعلام کنیم.» ایشان بدون اینکه اشارهای به تردید آقایان بکنند و یا بگویند برای اطمینان میخواهیم امتحان بگیریم، برای اینکه به من برنخورد، موضوع را اینگونه مطرح کردند.
من هم اعلام آمادگی کردم و یک بعد ازظهری در دفتر ایشان کاغذ نقاشی گذاشتند جلویم و در حالی که ایشان مشغول کارهای خود بودند، من هم گوشهای در حدود ۳ ربع ساعت همان نقاشی را کشیدم و به ایشان تحویل دادم. آقای بهشتی با خوشحالی گفتند: «حال میتوانیم بر اساس وقتی که صرف کردهای، سرعت کار را هم به آقایان اطلاع دهیم.» من از پشت صحنه ماجرا هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه یک روز سر کلاس خط، آقای مصباحزاده معلم خطمان سرمشقی داده بود تا بنویسیم. من یک «یا علی بن ابیطالب» نوشتم و ارائه کردم. این خطنوشته خیلی توی هم و به سبک نقاشیخط بود. وقتی آن را به عنوان کار به معلم تقدیم کردم، ایشان با دیدن آن گفتند: «همین را بر روی تخته هم بنویس٫» نگاهی به ایشان کردم به این معنا که یعنی میخواهی بگویی این کار من نیست! گفتند: «برو بنویس بعد توضیح میدهم.» من رفتم و بهسرعت روی تخته به همان نحو نوشتم «یا علی بن ابیطالب». آقای مصباحزاده با مشاهده آن گفتند: «این هم یک امتحان دیگری بود، بعد از آن امتحانی که آقای بهشتی از شما گرفتند.» پرسیدم: «کدام امتحان؟» گفتند: «آقای بهشتی چیزی به شما نگفتند؟» گفتم: «نه! ایشان به من چیزی نگفتند.فقط گفتند میخواهیم سرعت کارَت را بسنجیم و به اداره فرهنگ اعلام کنیم.» آقای مصباحزاده گفتند: «آقای بهشتی نخواستند تو ناراحت شوی»، بعد اصل ماجرا را برایم تعریف کردند.
شما ظرافتهای تربیتی را در نوع برخورد ایشان میتوانید ببینید که تا چه حد میتواند سازنده باشد. یک بار دیگر در سال سوم معلم فیزیکی داشتیم که از روش درس دادن او ناراضی بودیم. مطلب را خوب جا نمیانداخت و درس برایمان قابل فهم نبود. برای ما که زبدهترین دانشآموزان کلاس مطلب جا نمی افتاد، چه رسد به بچههای متوسط که به طریق اولی درس برایشان مفهوم نبود. من و دو سه نفر دیگر از جمله آقایان علی موسوی گرمارودی و آیتاللهی شیرازی رفتیم پیش آقای بهشتی و گفتیم که: «ما قصد سعایت کسی را نداریم. شما بهترین دبیرها را برای ما انتخاب کردهاید، اما درس معلم فیزیک برای ما قابل استفاده نیست. شیوه تدریس ایشان برای ما مفهوم نیست، چون دو هفته دیگر هم میخواهند امتحان بگیرند، ما احساس کردیم که به نمایندگی از طرف کلاس خدمت شما بیائیم و مشکل را با شما در میان بگذاریم.»
آقای بهشتی بدون هیچ اظهار نظری گفتند: «شما بروید، من میآیم سر کلاس و با دانشآموزان صحبت میکنم.» در اولین ساعت بعد از آن صحبتها ایشان در کلاس ما حاضر شدند و پرسیدند: «مشکل چیست؟» گفتیم: «مشکل شیوه درس دادن ایشان است که برای ما مفهوم نیست، نحوه تدریس به گونهای است که فهم درس و یادگیری آن برای ما مشکل است.»
ایشان گفتند من سه یا چهار جلسه خودم مطالب را برای شما شرح میدهم تا بعد ببینیم که به چه تصمیمی میرسیم. چهار تا پنج جلسه فوقالعاده برای ما گذاشتند و خود ایشان درس فیزیک را برای ما تدریس کردند. خیلی مفهوم، واضح و خوب. هر وقت هم که یک مبحث تمام میشد، میگفتند: «آیا سؤالی هست؟» که سؤالی نبود. به این ترتیب هم معلم تحقیر نشد، هم ما درس را فهمیدیم. البته معلم فیزیک هم روش خود را تغییر داد و در کادر مدرسه باقی ماند.
در همین باره من دو شوخی با ایشان داشتم: یکی از آنها را ایشان در روزهای همکاری با شورای انقلاب به یاد من آوردند. در کلاس فوقالعاده فیزیک روزی به شوخی به ایشان گفتم: «شاید بچهها نفهمیدند که سوال نمیکنند.» ایشان خطاب به دانشآموزان گفتند: «کی نفهمیده مطلب را؟» کسی دست بلند نکرد. من باز گفتم: «آقا شاید خجالت میکشند.» بعد ایشان شروع کردند به پرسیدن درس از بچهها که با جوابهایشان معلوم شد درس را فهمیدهاند.
شوخی دیگر من این بود که ایشان معلم انگلیسی ما بودند. من لغت lofing را دو بار در دیکته غلط نوشته بودم. ایشان بار دوم که دیکته مرا برگرداندند، به من گفتند: «صد مرتبه لغت lofing را بنویس و جلسه بعد بیاور.» جلسه بعد کلمه lofing را یک بار نوشته و علامت تکرار زدم. وقتی رفتم سر کلاس گفتند: «مشقتان را بیاورید ببینم.» بردم گذاشتم جلوی ایشان با ملاحظه دفترم گفتند: «جریمه را اینجور انجام نمیدهند»، بعد آن را به بچهها نشان دادند و همه کلاس به من خندیدند.
در یکی از جلسات شورای انقلاب ایشان با یادآوری آن موضوع گفتند: «آن کار یادت هست؟» با توجه به اتوریتهای که ایشان سر کلاس داشتند، وقتی یک دانشآموز به خودش اجازه میداد با ایشان یک چنین برخوردی کند، این نشانه عنایتی خاص از طرف معلم نسبت به دانشآموز بود که نه دانشآموز آن را بیادبی و گستاخی میدانست و نه معلم آن را گستاخی تلقی میکرد، بلکه نشانه پیوند عاطفی میان آنان بود و این نتیجه روش و منش تربیتی است که این حالت را بوجود میآورد.
پاسخگوئی به شبهات
من سال ۴۰ دیپلم گرفتم و اواخر پاییز همان سال رفتم خدمت آقای بهشتی و گفتم که: «برای ادامه تحصیل به آلمان میروم و برای خداحافظی خدمت رسیدهام. اگر نصیحتی، ارشادی، پندی، نکتهای هست، بفرمائید تا بشنوم.» ایشان گفتند: «وقتی به اروپا میروید، قطعاً با سؤالاتی مواجه میشوید که اینجا، در محیط مذهبی، با وجود کسانی که اطراف شما بودند، افرادی نظیر دایی، پدر و دیگران، آن سؤالات یا برای شما مطرح نبوده، یا دستیابی به پاسخ برایتان مشکل نبوده است؛ اما آنجا شما وارد محیطی میشوید که با این مساول دست به گریبان خواهید بود. توقع من از شما این است که مرا بیخبر نگذارید و سؤالات خود را از طریق نامه برای من بنویسید. پاسخ به سؤالات شما نه تنها زحمتی برای من نخواهد بود، بلکه آن را احساس تکلیفی بر دوش خود میدانم که راهنماییهای لازم را انجام دهم.»
منبع: روزنامه اطلاعات، سه شنبه 1397/4/5