ناگفتههایی از زندگی مهدی اخوان ثالث: «مخالفت پدربزرگ نبود بابا نوازنده میشد»
همه ما مهدی اخوانثالث، این شاعر پرآوازه معاصر و این کیمیاگر شعر فارسی را میشناسیم و حتی گاهی شعرهایش را زیر لب زمزمه میکنیم. اخوان زندگی پرفراز و نشیبی داشته که بسیاری از آنها بر ما پوشیده است. در زادروز ولادت این شاعر، پرنیان سلطانی از همشهری، سراغی از کوچکترین فرزندش، دکتر مزدک اخوانثالث گرفته تا با او دفتر زندگی خالق آثار ماندگاری چون «ارغنون»، «زمستان»، «آخر شاهنامه»، «از این اوستا» و… را مرور کند. (اینجا ببینید)
چرا اخوان ثالث؟
داستان زندگی آقای شاعر را باید از پیش از تولدش آغاز کنیم؛ از زمانی که پدرش از یزد به مشهد کوچ کرد و فامیلی اخوان ثالث را برای خودش برگزید. انتخاب این فامیلی منحصربهفرد داستان جالبی دارد که شنیدن آن از زبان پسر کوچک اخوان، خوشایندتر است؛ «زمان گرفتن شناسنامه که رسید، 3 برادر که پدر پدرم، پدر مادرم و یک برادر دیگر بودند، فامیلی اَخوان را برای خودشان انتخاب کردند. اگر چه در عربی واژه «اِخوان» بهمعنی برادران است، اما غلط مصطلحی وجود داشت که ایرانیها اَخوان را به معنی برادران درنظر میگرفتند. گویا مأموران ثبت احوال آن زمان این فامیلی را قبول نمیکنند و میگویند فامیلی اخوان زیاد داریم، بنابراین باید فامیلیتان پسوند یا پیشوندی داشته باشد. برادرها پیشنهاد میدهند که فامیلیشان «اخوان ثانی» شود! اما باز هم کارمندان ثبت احوال میگویند یک اخوانثانی هم داریم. میخواهید فامیلیتان را اخوان ثالث بگذارید؟ و اینطور میشود که فامیلی اخوانثالث به معنی برادران سوم برای ما به یادگار میماند».
آهنگری که شاعر شد
زمستان سال 1307 در خراسان به دنیا آمد؛ سرزمینی که از او یک شاعر تمامعیار ساخت و 62 سال بعد، آرامگاهش شد. ابتدا یک چشمش بینایی نداشت، اما بهطور معجزهآسایی شفا پیدا کرد. شعر گفتن را از نوجوانی آغاز کرد و از همان سن کم پایش به انجمنهای ادبی خراسان باز شد. شاعران پیشکسوت وقتی تواناییهای این جوان را دیدند، به او تخلص «امید» دادند و از آنجا ما مهدی اخوان ثالث را با تخلص «م. امید» میشناسیم. مزدک میگوید: «بابا دیپلم آهنگری داشت. بعدها به عضویت آموزشوپرورش درآمد و معلم شد. اما آنقدر یاغی بود و ضدسیستم حرکت میکرد که شاه او را بارها و بارها به شهرستانهای مختلف فرستاد تا از پایتخت دورش کند. با این حال فعالیتهای سیاسی و ضدشاهنشاهیاش متوقف نشد و او کماکان در مجلات و روزنامههای آن زمان مطلب مینوشت و شعر سیاسی میگفت! تا اینکه درنهایت او را اخراج میکنند. در تمام این سالها بابا، هم در مطبوعات مینوشت، هم شعر میسرود و کتاب منتشر میکرد، هم در رادیو گویندگی میکرد و اجرای برنامههای تلویزیونی را برعهده داشت، هم کتاب ویراستاری میکرد و هم در دانشگاه تهران به تدریس ادبیات دوره سامانی میپرداخت و با این کارها خرج زندگیمان را میداد».
شعر زمستان چطور خلق شد؟
شاید برایتان جالب باشد بدانید شعر ماندگار زمستان چطور و در چه شرایطی خلق شد. ماجرا از این قرار است که اخوان در دهه 30 و بعد از کودتای 28 مرداد، به زندان سیاسی افتاد و یک سالونیم بعد آزاد شد؛ آن هم در شرایطی که متوجه شد در نبودش دختردار شده و «لاله» 11 ماهه بود! بیمهریهای دوستانش و شرایط سختی که بهدلیل بیکاری متحمل شده بود، باعث خلق شعر ماندگار زمستان شد؛ شعری که در سالهای خفقان پس از کودتا حکم سرود ملی ایرانیان را داشت! اینطور که مزدک میگوید دوستان قدیمی و صمیمی اخوان از ترس اینکه مبادا انگ دوستی با یک زندانی سیاسی، دامن آنها را هم بگیرد، هر جا او را میدیدند، خودشان را به ندیدن میزدند و سلامش را بیپاسخ میگذاشتند. اگر هم دیگر رودررو شده بودند، به اکراه دست دوستی اخوان را میفشردند؛ انگار که غریبهای دیده و او را نمیشناسند! به این ترتیب برای شاعری که زندگیاش را وقف اعتقادش کرده و از کار اخراج شده بود، روزگار تلخی ساختند که باعث ایجاد یکی از ماندگارترین شعرهای ادبیات معاصرمان شد.
اتفاقی که باعث زنده ماندن اخوان شد!
اما فعالیتهای سیاسی اخوان میتوانست برایش گرانتر هم تمام شود! مزدک میگوید: «بابا برایمان تعریف میکرد که قبل از کودتای 28 مرداد سال 32، یکی از شعرهایش برگزیده جشنوارهای در شوروی آن زمان شده بود. قرار بود برای دریافت جایزه به شوروی برود که اتوبوسی که سوارش بود، در مسیر فرودگاه خراب شد و به پرواز نرسید. وقتی این جشنواره به پایان رسید و فعالان سیاسی به کشور برگشتند، کودتا شده بود و به همین دلیل شاه دستور اعدام همهشان را صادر کرد! درواقع بابا قسر در رفت و اگر به آن پرواز میرسید، شاید در همان روزها اعدام میشد!».
همنشینی با بزرگان
اخوان با بزرگان و فرهیختگان زمان خودش نشست و برخاست داشت. مزدک با بیان خاطرهای از شبنشینیهای پدرش با این بزرگان میگوید: «وقتی جمع دوستان بابا جمع بود، هرکدام از آنها کاری انجام میداد. یکی جدیدترین شعرش را با صدای رسا میخواند، یکی ساز میزد، یکی آواز میخواند و… . آخر شب که میشد، من پنجره حیاط را میبستم تا صدا همسایهها را اذیت نکند. بعد از سالها که خانه را واگذار کرده بودیم، به محله قدیمیمان رفتم تا از یکی از همسایهها خواهش کنم به درختهای حیاط خانه ما هم آب بدهد. همسایهمان من را که دید، گفت: یادش بخیر، چه خاطراتی از همسایگی با شما داشتیم. ما قبل از اینکه آخرین اثر شهرام ناظری بیرون بیاید، آن را از آنطرف دیوار خانهمان میشنیدیم. گاهی وقتی میدانستیم شبنشینی دارید، به فامیل و دوست و آشنا هم زنگ میزدیم تا به خانهمان بیایند و پیشاپیش شعرهای جدید را بشنوند و قطعههای جدید موسیقی را گوش کنند. ».
علاقهمندیهای آقای شاعر
اخوان در کنار شعر و شاعری، علاقهمندیهای دیگر هم داشت. مزدک میگوید: «بابا بهطور حرفهای تار میزد و اگر پدرش موسیقی را حرام نمیدانست و او را از ساز زدن منع نمیکرد، حتما نوازنده میشد. ضمن اینکه بابا به گل و گیاه هم خیلی علاقه داشت. تا جایی که به تشویق او در حیاط کوچک خانهمان هر درختی که فکرش را بکنید کاشته بودیم؛ از مرکبات بگیرید تا انجیر، شاتوت و… . اما بابا به همین هم راضی نبود و وسط حیاط، جایی که ماشین را پارک میکردیم، 2، 3 ردیف کاشی دقیقا به اندازه فاصله میان 2 چرخ ماشین را کنده بود و آن را به یک باغچه کوچک تبدیل کرده بود که در آن سبزی خوردن میکاشتیم!».
بگو پدرت بیاید
از مزدک اخوانثالث که متخصص بیهوشی است، میخواهیم خاطرهای هم از پدر برایمان تعریف کند. او ما را به دوران کودکیاش میبرد و میگوید: «من درسم خیلی خوب بود، اما یک روز مدیر مدرسه اصرار کرد که حتما بابا به مدرسه بیاید. بابا هم پیام داد که هر کاری دارید به مادرش بگویید. اما مدیرمان اصرار داشت که حتما باید پدرت بیاید. خلاصه بابا راضی شد و یک روز با من به مدرسه آمد. وقتی از مدیرمان پرسید چه کاری دارند، مدیر مدرسهمان گفت: راستش همه ما خیلی دلمان میخواست شما را از نزدیک ببینیم. هرچه فکر کردیم دیدیم هیچ راهی وجود ندارد، جز اینکه بگوییم بهخاطر مزدک به مدرسه بیایید».