نگاه خدا؛ ماه رمضان در خاطرات آزادگان (1)
خاطرهای از آزاده سلام امیریفرد؛ اردوگاه موصل 2
شکایت سربازان عراقی را به صلیبیها [صلیب سرخ] کردم، گفتم بچهها را اذیت میکنند، مرتب زیر شکنجهایم آن هم شکنجههای فوق طاقت انسانی، غذای مکفی حتی به قدر زنده مانده نمیدهند و از نظافت و امکانات بهداشتی که حرفش را نزن، هرچه بود و نبود کف دست صلیبیها گذاشتم، گفتم برای یک بار هم که شده بگذار همه را بگویم شاید فرجی شود و نشد که نشد.
حالا صلیبیها رفته بودند و من آن همه، چُقُلی عراقیها را کرده بودم، علی مانده بود و حوضش. کشان کشان مرا تا دم در سلول انفرادی بردند. سلول اتاقی با طول و عرض 5/1 در5/2 متر بود و شروع به کتک زدن کردند و زدند و زدند و زدند؛ آنقدر که چیزی را احساس نمیکردم. بعد دست و پایم را گرفتند و مرا داخل سلول انداختند. زمان را نمیفهمیدم نمیدانستم غروب شده یا شب است. آن روز را روزه بودم و آنقدر کتک خورده بودم که فقط نای نفس کشیدن برایم مانده بود؛ تشنه بودم، تشنه، تا به حال آن اندازه تشنگی را تجربه نکرده بودم.
بدنم سرد شده بود، خودم را به کنار دیوار کشاندم و به دیوار تکیه دادم، دمپاییام را زیر پاهایم گذاشتم و سرم را به آسمان بلند کردم: «خدایا توانایی تحمل شکنجه را به من دادی، مرا با تشنگی امتحان نکن.»
صدای در سلول بلند شد و سرباز عراقی آمد داخل. یقین برای کتک زدن آمده بود. شبها درِ سلول را جز برای کتک زدن باز نمیکردند. دوباره سرم را بالا کردم و گفتم: «خدایا گفتم آب نگفتم کتک.»
دو سرباز زیر بغلهایم را گرفتند و مرا کشان کشان تا محوطه وسط اردوگاه بردند، ضابط عراقی چند فحش آبدار نثارم کرد و گفت: «تکرار نشود، برو آسایشگاه.»
این باور کردنی نبود تا آن موقع، من ندیده بودم کسی را شب از انفرادی آزاد کنند. ساعت 10 شب بود و بچهها غذا خورده بودند، خودم را به حبانه آب رساندم و خدا…. کنار حبانه به تماشای من نشسته بود.
منبع: تاریخ شفاهی ایران