چه نمازی!؟

سید عطاءالله مهاجرانی نوشت: بهمن ماه ۱۳۶۰ از شیراز به تهران می آمدیم. غروب بود و هوا سرد و شیراز بارانی و ابری. ساعتی در فرودگاه به انتظار ماندیم. گفتند وضعیت هوای فرودگاه تهران مناسب نیست. جنگ هم بود. اما علت تاخیر بادهای تند و مه سنگین بود. با آیت الله حائری همسفر بودم. هر دو نماینده شیراز بودیم. آقای حائری این رسم را داشت که بیشتر سکوت می کرد یا از سکوت و تکان خوردن آرام لبهایش می شد فهمید که دارد نماز می خواند! این گونه نماز خواندن را در کودکی از حاج آخوند روحانی روستای مهاجران دیده و یاد گرفته بودم. او با اسبش که از مارون تا حمریان می رفت. سرش پائین بود و نماز می خواند. خمشی کوتاه به عنوان رکوع و بعد خمشی بیشتر به عنوان سجود. پدر بزرگم می گفت وقت درو هم حاج آخوند نماز میخواند. قنوتش را زمزمه می کرد. در قنوت خوانده بود:
تو تا خود را به کلی در نبازی
نمازت کی شود هر گز نمازی
یکی از شاگردان علامه طباطبایی می گفت. درس ایشان تمام شده بود. به سمت خانه می رفتند. دنبالشان رفتم و گفتم: سلام علیکم حاج آقا! فقط گفتند سلام! و راهشان را ادامه دادند. نه احوالپرسی و نه نگاهی! آزرده شدم. چرا به من توجه نکردند!؟ بعدا از من عذر خواهی کردند و گفتند مشغول نماز بوده اند. تابلویی از خوشا آنان که دایم در نمازند!
به آسمان فرودگاه مهرآباد رسیدیم. هواپیما چرخ هایش را باز کرد و ارتفاع کم کرد. اما سخت می لرزید و گاه انگار فرو می افتاد. من هر دو دسته صندلی را در پنجه می فشردم و حمد می خواندم. آقای حائری چشمانش بسته و آرام بود. هواپیما به زمین که نزدیک شد. کنار پنجره بودم. نزدیک بود بال به زمین اصابت کند. با صدای ضجه و فریاد موتور، هواپیما به سرعت ارتفاع گرفت. خلبان گفت، به دلیل توفان و بادهای تند امکان نشستن در فرودگاه مهر آباد نیست به اصفهان می رویم. فرودگاه اصفهان ما را به قسمت پاویون بردند. آقای حائری پرسید نمازخانه کجاست؟ رفتیم. اتاق کوچکی با گلیمی نخی و یخ زده. نه بخاری و نه گرمایی. احساس کردم که سرما مثل تیغ کف پایم را می سوزاند. نیمه شب بود. نمازی هم که خواندیم؛ نماز بی هنگام بود! مستحبی بود. من بیشتر در حال و هوای نماز آقای حائری بودم، زمزمه نماز. قنوتش یادم مانده است: این قنوت را آیت الله بیات زنجانی هم در نماز می خواندند. الهنا عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک! انگار نه انگار که این اتاق یخ زده است و گلیم خشک رنگ و رو رفته، تکه ای از صحرایی یخ زده است. هیج شتابی در نماز خواندنش نبود. سلام نماز که داد. نگاهی به من کرد. تبسم کرد و گفت: «شاید به این آخرین نماز نمی رسیدیم! مرگ همین طور است. خانه اش پشت پلک های ماست!»
آن نماز خاطره معطرش برای همیشه برایم باقی ماند. و آن تعبیر و تفسیر همراه با تبسم که: «مرگ خانه اش پشت پلک های ماست!» در هواپیما که روز بعد به تهران می آمدیم. نماز حاج آخوند را برایش گفتم. گفتم او معلم گلشن راز ما بود! این بیت را هم با آواز برایمان میخواند، پدر بزرگم می گفت در قنوت وقت درو هم می خوانده است:
تو تا خود را به کلی در نبازی
نمازت کی شود هرگز نمازی

منبع: وبلاگ عطاءالله مهاجرانی

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۷ دی، ۱۳۹۶ ۹:۵۵ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات مذهبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *