یک شهید یک خاطره؛ آن ظهر گرم تابستانی
همراه حسن برای درو رفته بودیم سرِ زمین؛ ولی کارمان تا شب طول کشید و مجبور شدیم دیروقت بخوابیم.
وقتی برای خوردن سحری بیدار شدیم، نزدیکِ طلوع آفتاب بود! نمازمان را خواندیم و دوباره برای درو، پای پیاده به مزرعه رفتیم، آن هم با دهان روزه.
باهم قرار گذاشتیم که کمتر درو کنیم تا خسته نشویم و بتوانیم روزهمان را کامل بگیریم.
اما برادرم با تمام قدرت در آن ظهرِ گرمِ تابستانی، گندمها را درو میکرد، زیر لب ذکر میگفت و خدا را شاکر بود که تحمل سختیها را برایش آسان کرده است.
بر اساس خاطرهای از شهید حسن ایزانلو
راوی: علیاصغر ایزانلو، برادر شهید
نویسنده: مریم عرفانیان
منبع: روزنامه کیهان، ۱۳۹۵/۴/۱۲