“فکر می‌کنم خدا بزرگ‌ترین امتحان زندگی ام را در سال 96 از من گرفت.”

 

روزنامه جام جم نوشت: درست همین روزها که سال کهنه بساطش را جمع کرده که برود، همین لحظه‌ها که سال نو، دل دل می‌کند برای آمدن، اینجا زیر سقف خانه فرمانده حسین، جای خالی اش بیشتر از هر زمان دیگری احساس می‌شود. فاطمه هر طرف می‌رود، هر جا را نگاه می‌کند، یاد مردی می‌افتد که حالا هفت ماه از شهادتش می‌گذرد. مردی به اسم مرتضی حسین‌پور شلمانی که در جبهه‌های نبرد با نام جهادی فرمانده حسین قمی شناخته می‌شد. درست همین روزها، همین لحظه‌های آخر سال، فاطمه کاظمی همسر این شهید مدافع حرم، حتی بیشتر از همه روزهای قبل در گلزار شهدای شهر شلمان، سراغ مرد خانه‌اش می‌گردد؛ مردی که مایه سربلندی یک ملت شد. سال 96 برای فاطمه کاظمی چه سالی بوده؟! پرسیدن این سوال از او کار راحتی نیست، او در همین سال که تا چند روز دیگر کهنه می‌شود، یک عزیز از دست داده، همسرش در یک مهلکه نابرابر با نیروهای تکفیری در سوریه به شهادت رسیده و یک عزیز به‌دست آورده،؛ تنها فرزندش علی، 125 روز بعد از شهادت همسرش به دنیا آمده. او اما زنی است که باید به احترامش ایستاد، زنی که می‌گوید خدا بزرگ‌ترین امتحان زندگی‌اش را امسال از او گرفته است.

خانم کاظمی تا پایان سال 96 زمان زیادی نمانده، نسبت به این سال چه احساسی دارید؟ همسر شما در اواسط تابستان 96 شهید شد و فرزندتان در آخرین روزهای پاییز همین سال به دنیا آمد.

فکر میکنم خدا بزرگترین امتحان زندگی ام را در سال 96 از من گرفت. نگاه من به این سال همین است، الان که برمیگردم و تک تک روزهای این سال را مرور میکنم، میبینم خدا خواست که من در این سال همسر شهید بشوم، به من قدرت داد تا این روزها را بگذرانم. خدا خواست که مادر یک فرزند شهید بشوم، فرزندی که پدرش را ندیده و مسئولیت بزرگ کردنش را بدون حضور پدرش داشته باشم.

روزهای بعد از شهادت همسرتان چطور گذشته؟

آن اوایل که خبر شهادت مرتضی را به من دادند خیلی شوکه شده بودم، فقط خدا میداند چه حالی داشتم. اصلا گفتنی نیست. حتی چون باردار بودم خیلیها میگفتند تو مادری و باید مقاومت کنی و صبر داشته باشی اما من اصلا حال خودم را نمیفهمیدم، بهت زده بودم، باور نمیکردم مرتضی مرا تنها گذاشته باشد. من دقیقا روز قبل از شهادت مرتضی با او صحبت کرده بودم و اینقدر این تماس و این گفتوگو و حرفهایی که زده بودیم، برایم زنده و نزدیک بود که باورم نمیشد شهید شده باشد.

چه حرفهایی زده بودید؟

می گفت زود برمی گردد، قرار گذاشته بودیم خودش را به نوبت دکتری که داشتم، برساند. میگفت مواظب خودت باش، مواظب بچه باش و من هم گفته بودم تو هم مواظب خودت باش.

فکر نمیکردید شهید بشود؟

مرتضی فقط آن اوایل ازدواجمان میگفت شهادت را میخواهد، بعد دیگر هیچوقت حرف شهادت را نزد، همیشه میگفت، دعا کن تا آزادی قدس زنده بمانم، آزادی قدس را هم ببینم بعد شهید بشوم. اما آماده شهادت بود و من این را واقعا حس میکردم که شهید میشود. یعنی اینقدر اخلاق خوب داشت که میدانستم خداوند بالاخره انتخابش میکند. چندبار هم به خودش گفتم، گفتم مرتضی حداقل چندتا اخلاق بد هم داشته باش، اینطوری که تو پیش میروی حتما شهید میشوی. میخندید و میگفت «فعلا شهید نمیشوم. من آرزویم دیدن آزادی قدس است، میخواهم کابوس اسرائیل در منطقه باشم. میخواهم آزادی قدس را ببینم.» اما بالاخره انتخاب شد برای شهادت.

اصلا چطور با هم آشنا شده بودید؟ همشهری بودید؟

نه مرتضی اهل شمال بود و من اهل لرستان. ما از طریق برادر بزرگترم حسین با هم آشنا شده بودیم. یعنی مرتضی دوست برادرم بود. البته برادرم هیچوقت جایی مطرح نکرده بود که خواهر دارد اما مرتضی یک بار اتفاقی فهمیده بود و از همان موقع بهخاطر علاقه به برادرم و شناختی که از خانواده ما داشت، مصر شده بود برای ازدواج. شش سال هم خواستگار من بود و من جواب رد میدادم. اولین باری که مرتضی از من خواستگاری کرد به خاطر ماموریتهای پدر، ما ساکن کرمانشاه بودیم، اما خواستگاری آخر ما ساکن قم بودیم.

چرا جواب منفی میدادید؟

چون میدانستم نظامی است و پدر من هم نظامی بود و من در یک خانواده نظامی بزرگ شده بودم. با سختیهای زندگی نظامی، ماموریتهای مداوم و… آشنا بودم. نمیخواستم این شرایط در زندگی خودم هم باشد. به همین دلیل جواب رد میدادم اما مرتضی شش سال ایستاد و هرچندماه یکبار این خواستگاری تکرار شد تا اینکه بالاخره یک بار برادرم از من خواست خودم حضوری به او جواب بدهم. اما من مرتضی را که دیدم، نتوانستم نه بگویم.

چرا؟ چه خصوصیتی در ایشان دیدید؟

صداقتش و ایمانش از همان لحظه اول به چشمم آمد. بعد احساس کردم واقعا به من علاقه دارد و هر شرطی هم که گذاشتم قبول کرد و بالاخره 23 بهمن 1393 باهم ازدواج کردیم. اما به خاطر ماموریتهای پی در پی مرتضی خیلی زیاد زیر یک سقف نبودیم و او همیشه ماموریت بود.

هیچوقت با این ماموریتهای مداوم مخالفت نکردید ؟

نبودش برایم سخت بود اما دوست داشتم به علاقههایش احترام بگذارم، وقتی میدیدم علاقههایش در این مسیر است، چرا باید مانعش میشدم؟! دلم میخواست زندگی عاشقانهای داشته باشیم و این، میسر نمیشد جز با احترام گذاشتن به خواستههای هم. یک دلیل دیگر هم داشتم چون میدیدم هدفش بزرگ و متعالی است، میدیدم مرتضی برای اهل بیت در این راه گام گذاشته برای اشاعه اسلام واقعی، میدانستم اگر آمریکاییها از آن سر دنیا میآیند سوریه، حتما هدف دارند، پس چرا من ایرانی مخالفت کنم یا آنجا نباشم؟! میدانستم که مرتضی هدفش این است که اسلام واقعی را نشان بدهد، نه اسلام آمریکایی را. هدف مرتضی هدف من هم بود.

هیچوقت حساب کردید که چقدر با هم زیر یک سقف بودید؟

باور کنید سرجمع خیلی کم بود. یک بار نشستیم شمردیم آنقدر کم بود که مرتضی خندید و گفت زشت است، نشماریم! آبرویمان رفت! کلا همیشه مرتضی 45 تا 65 روز ماموریت بود، ده روز خانه بود و بعد دوباره میرفت. حتی اولین بار سه روز بعد از عقدمان رفت عراق.

آخرین باری که رفت سوریه کی بود؟

یک هفته قبل از شهادتش، فکر کنم 9 مرداد.

پس میدانست که دارد پدر میشود؟

بله میدانست.

شما مخالفت نکردید؟

نه فقط گفتم خیلی جلو نرو. اما بعد از شهادتش شنیدم که او جزو فرماندههایی بوده که همیشه جلو بوده، حتی به من گفتند روز شهادتش بهعنوان یک فرمانده، قاعدتا نباید آنجا میبوده و با اینکه با بالگرد میتوانسته برگردد اما خودش خواسته و مانده چون احتمال جنگ را داده . گفتند به محض اینکه وارد منطقه شده بود، خودش گفته بود حتما امشب یک درگیری شدید داریم. اتفاقا من وقتی خبر شهادتش را شنیدم، یکی از دلایلی که شوکه شدم همین بود، چون میدانستم مرتضی خیلی آدم باهوشی است و به این راحتی گیر نمیافتد. بعد به من گفتند تا لحظات آخر درگیری زنده بوده و نیروها را چیده بوده و هدایت میکرده، اما لحظات آخر دو تا ترکش بدنش را میگیرد. البته خودش معتقد بود هیچ ترکشی اتفاقی به کسی نمیخورد و از وقتی شلیک میشود، مثلا رویش نوشته که این ترکش بخورد به مرتضی حسینپور.

از مسئولیتش در جبهه مقاومت خبر داشتید؟ یا بعد از شهادت ایشان، مشخص شد که چقدر در سوریه نقش محوری داشتند.

اوایل که خودش چیزی نمیگفت، اما من میدیدم مثلا وقتی مرتضی سوریه است، درگیریها بیشتر است و وقتی برمیگردد ایران، هیچ خبری از جنگ نیست. به همین علت تعجب میکردم و میگفتم مرتضی چرا هر سری تو آنجایی آتش جنگ بالا میگیرد؟! اما جوابی نمیداد، یکبار که به برادرم گفتم، برادرم گفت مرتضی آنقدر نیروی عملیاتی است که به محض اینکه وارد میشود، طرحهای عملیاتی میدهد و همه را وادار به تحرک میکند. بعد هم به من گفت مرتضی آنجا فرمانده است. من گفتم مرتضی که خیلی جوان است. البته میدانستم خیلی باهوش است و زود پیشرفت میکند. اما نمیدانستم فرمانده است. تا اینکه یک بار همین اواخر خودش هم گفت فرمانده عملیات است. اما فرمانده بودنش را وقتی حس کردم که بعد از شهادتش سردار سلیمانی به شهر ما آمد و درباره مرتضی صحبت کرد.

خودتان هم با سردار سلیمانی صحبت کردید؟

بله. سردار سلیمانی تاکید داشتند مرتضی باید شناخته شود. میگفتند مرتضی جزو آدمهایی نیست که با یک موج اسمشان مطرح شود و بعد از یاد بروند. مرتضی اسمش ماندنی است و وقتی سردار سلیمانی این حرفها را زد من با تمام وجود باور کردم شوهرم در سوریه فرمانده بوده و در تمام این سالها چقدر به حضورش در سوریه نیاز داشتهاند. حاجقاسم میگفت تنها نگرانی و دغدغه ما در مورد مرتضی این بود که مبادا شهید شود. میگفت وقتی این نیرو را به او معرفی کردهاند، فرمانده قبلیاش هم گفته بود تنها نگرانیاش شهادت این نیروست.

همسرتان در جبهه مقاومت اسلامی، معروف بوده به نام جهادی حسین قمی، چطور این اسم را انتخاب کرده بود؟ خبر دارید؟

بله. مرتضی بزرگ شده شهر قم و بسیار زیاد وابسته حضرت معصومه(س) بود و ارادت خاصی به ایشان داشت .حسین را هم که یک بار پرسیدم چرا انتخاب کردی؟ میگفت چون اسم آشنایی است و هروقت مرا به اسم حسین صدا میزنند انگار این اسم به من آمادگی شهادت میدهد .

الان که هفت ماه از شهادت همسرتان گذشته، چه احساسی نسبت به این اتفاق دارید؟

یکی از دوستان مرتضی میگفت من وقتی میخواستم صورت مرتضی را در تابوت ببوسم یک لحظه صبر کردم و رفتم وضو گرفتم، چون میگویند صورت شهید وجه ا… است. من اصلا نمیتوانستم به تابوت مرتضی نزدیک بشوم چون احساس میکردم که این زمینی نیست و آسمانی است. من هم مدتها طول کشید با موضوع شهادت مرتضی کنار بیایم، حتی الان هم تکرار این جمله که مرتضی شهید شده، برایم سخت است اما میدانم شهید، یک پله به اهل بیت نزدیک تر است و مرتضی با این شهادتش عزتی به من داده که هیچوقت کسی نمیتوانست به من بدهد. مرتضی باعث شد احساس غرور کنم و جلوی اهل بیت سرافکنده نباشم. به خاطر همین افتخار میکنم که مرتضی این راه را انتخاب کرد و خونش در این راه ریخته شد.

به پسرتان علی که پدر را ندیده و بعد از شهادت وی به دنیا آمده و هیچ خاطره و عکس مشترکی با ایشان ندارد درباره پدرش چه میگویید؟ میگویید فرمانده حسین چه کسی بود؟

می گویم پدرت یک مرد شجاع و واقعی بود. مرتضی در هر جایگاهی بهترین بود. برای من بهترین همسر برای پدرومادرش بهترین فرزند، برای دوستانش بهترین دوست و در جبهه مقاومت هم بهترین رزمنده. میگویم پدرت راه اهل بیت را رفت و تو هم باید این راه را بروی. حتی وقتی علی را اولین بار بعد از تولدش در آغوش من گذاشتند، من در گوش او گفتم: چقدر لباس انتقام خون اهل بیت به تو میآید علی. میدانم که لباس رزم و جهاد، زیبنده علی است، به تنش میآید و حتما در این راه قدم برمیدارد.

علی به پدرش شباهت ظاهری دارد؟

بعضی وقتها شبیه مرتضی میشود و بعضی وقتها شبیه من. هنوز شکل واقعیاش را نگرفته اما استیل بدنی اش خیلی شیبه مرتضی است. البته ته دلم مطمئنم علی هم یک رزمنده میشود، یک رزمنده واقعی درست مثل پدرش.

مصاحبه کننده: مینا مولایی

منبع: روزنامه جام جم 1396/12/27

 

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۲۹ اسفند، ۱۳۹۶ ۹:۳۱ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *