خاطراتی منتشر نشده از روزهای کشف حجاب/ بخش سوم
اختصاصی- به گزارش خاطره نگاری، قسمت سوم خاطرات مردمی روزهای کشف حجاب که به به همت فعالان تاریخ شفاهی انقلاب، جمعآوری شده و به نام هفت سال دفاع مقدس فرهنگی شناخته می شود ارائه می گردد. قسمتهای دیگر را می توانید در اینجا مطالعه کنید. بخش اول و بخش دوم
پدربزرگم یکی از مأموران کشف حجاب را وسط میدان شلاق زد
خاطره از ابوالفضل نورانی به نقل از پدر بزرگ مرحوم یدالله اکبری، مکان واقعه بابلسر
کدخداهای 40 تا 50 روستا زیر دست پدربزرگم بودند. پدربزرگم تعریف میکردند که زمانی که فرمان کشف حجاب صادر شد ایشان اجازهی کشف حجاب به کدخداها نداده بودند. وقتی مأمورین حکومتی اعتراض کردند که چرا حکم حکومتی را اجرا نمیکند پدربزرگم یکی از ماموران را در وسط میدان شلاق زد. وقتی خبر به گوش رضا خان میرسد، او حمایتش را از پدربزرگم بر میدارد و زمانی که خبر به روستا میرسد افرادی که با پدربزرگم مشکل داشتند به خانهی او یورش میبرند و تمام زندگیشان را بهم میریزند. پدربزرگم کلاً متحول میشود و زندگیاش عوض میشود و جزء مبارزین علیه حکومت میشود.
مادربزرگم سرکدخدا و سرباز همراه او را شکست
خاطره از گل آفرین باقری به نقل از مادر بزرگ مرحوم گلزار الله وردیلو، مکان واقعه زنجان شهرستان خدابنده
مادر بزرگم تعریف میکردند که در زمان کشف حجاب، حکومت به واسطهی کدخدا، امور روستا را کنترل میکردند. کدخدا از طرف شاه مامور اجرای قانون کشف حجاب میشود، برای اجرای این قانون به همراه خواهر و همسر بیحجاب شدهاش به خانههای مردم میرفت و میگفت که خواهر و همسر من به دستور شاه کشف حجاب کردهاند، شما هم باید کشف حجاب کنید. به خانه مادربزرگ من هم میروند. وقتی مادر بزرگم با این وضع مواجه میشود به آنها میگوید: « که به من اجازه بدهید که بروم و روسری و چادر خود را بردارم و مرتب شده بیایم». به سرعت میروند و با وردنه میآیند و سرکدخدا و سرباز همراه او را میشکنند. بعد از آن از پاسگاه برای دستگیری مادر بزرگم میآیند، با وجود دخالت پدربزرگم، ایشان را میگیرند و به زندان میبرند. در زندان، آنقدر ایشان را شلاق میزنند که متاسفانه چند ماه بعد از آزادی بر اثر شلاقها و زخم ها، از دنیا میروند.
اسم رمز: «قوچ علی را کی دیده؟»
خاطره از خانم عسگری به نقل از پدربزرگ محمدعلی نادعلی، مکان واقعه دلیجان روستای راوند
پدربزرگ مادریام فلج بود ولی هوش بسیار بالایی داشتند، حافظ کل قرآن. خیلی از لحاظ سمعی قوی بودند و صدای پای مأموران را خیلی خوب تشخیص میدادند. وقتی ماموران برای کشف حجاب به روستا میآمدند، ایشان برای این که به خانمها تعرض صورت نگیرد با آنها قرار میگذارد که وقتی سربازان آمدند به آنها خبر بدهد. ایشان میرفتند بر روی پشت بام و به محض شنیدن صدای پای مامورین حکومتی، بلند فریاد میزندند: «قوچ علی را کی دیده؟!». این اسم رمزی بوده که زنان با شنیدن آن از خانه بیرون نمیآمدند. بعد از چند ماه ماموران حکومتی متوجه شدند که این کار ایشان باعث خارج نشدن زنان میشود.
چراغها خاموش شد و مأموران حمله کردند
خاطره از محمود نماریان به نقل از پدر بزرگ عباس نماریان، مکان واقعه آمل
پدرم تعریف میکردند که در زمان کشف حجاب، به همراه مادرم در یکی از جشنهایی که برگزار شده بود، حضور داشتند. مکان این جشنها در خیابان شهرداری آمل و دبیرستان پهلوی بودهاست. هنگام برگزاری جشن ناگهان تمامی روشناییهای سالن خاموش میشود و در حین خاموشی، مأموران برای تعرض به حجاب خانمهای داخل سالن حمله میکنند. پدرم که متوجه این قضیه میشود، جلو مادرم میایستد و هر ماموری که برای تعرض میآمده مورد ضرب و شتم قرار میگرفته. بعداً مشخص شد که قضیهی جشن، نقشهای برای جمع کردن مردم بودهاست. پدرم و مادرم به سختی از جشن خارج شده و به خانه بر میگردند. بعد از این قضیه مادرم تا مدتهای زیادی از خانه خارج نشد.
مامورکشف حجابی که جنازهاش را سگ از خاک درآورد
خاطره از فائزه فرجی به نقل از همسرداییِ خانم عزیزجان هاشمی متولد 1300، مکان واقعه ورامین
یکی از ماموران دوران کشف حجاب که خیلی سنگدل بود و به صغیر و کبیر رحم نمیکرد وقتی که به درک واصل شد، جنازهاش را سگ از خاک درآورد. این ماجرا در تمام شهر ورامین پخش شد.
پاچهی شلوار همهی دانش آموزان را بریدند
خاطره از علی گازرانی به نقل از پدر بزرگ رحمت الله گازرانی متولد 1308، مکان واقعه اراک
پدربزرگم که در آن زمان دانشآموز بوده تعریف میکند که یک بار ماموران کشف حجاب سرکلاس آمدند و پاچهی شلوار همهی دانش آموزان را بریدند. پدربزرگم میگوید همه ما سرافکنده و شرمسار به خانه بازگشتیم.
به صورت نیم خیز از جویها به حرم امام رضا میرفتند
خاطره از حلیمه کریمی به نقل از مادر مرحومه معصومه کریمی متولد 1392، مکان واقعه مشهد
جویهایی که به حرم میرسند جویهای بلندی بود. هر وقت میخواستند برای زیارت به حرم امام رضا بروند، چون نمیگذاشتند که با حجاب برای زیارت بروند، زنها به صورت نیمخیز از این جویها حرکت میکردند و به حرم میرسیدند.
یا کشته میشویم یا شما را میکشیم
خاطره از حسن بهرامی به نقل از خواهر مادر بزرگ، مکان واقعه کرمان شهربابک روستای ریسه
خاله پدرم در منطقهای اطراف شهر بابک زندگی میکردند، ادشوم (عشایر) در زمان کشف حجاب در آن مکان مستقر بودند. در آن زمان قزاقها میآیند و دستور کشف حجاب میدهند. سربازی میخواسته چارقد زنی را بکشد، زن مقاومت میکند، فرماندهاش میآید و چارقد زن را میکشد، خالهی پدرم با چوب، از پشت فرمانده را میزند و او را از اسب میاندازد، فرمانده و افرادش اسلحه میکشند و عشایر نیز اسلحه بیرون میآورند و برای درگیر شدن جبههگیری میکنند، یک ریش سفید شرایط را آرام میکند و آنها را به غذا دعوت میکند. در آخر تهدید میکنند که دفعهی بعد که آمدیم باید همه کشف حجاب کنند، خاله پدرم هم میگوید که دفعهی بعد که آمدید، گورتان را آماده کرده ایم، یا کشته میشویم یا شما را میکشیم. کشف حجاب نمیکنیم. سری بعد که میآیند پیرمردی آنها را نصیحت میکند که اینها پایبندند و خونریزی میشود و تن به این کار نمیدهند، آنها هم عقب نشینی میکنند.
یک روز قبل از اعلان کشف حجاب از غصه میمیرد
خاطره از محمد ارفع به نقل از مادر بزرگ مادر جهانی سادات مهدی نسب متوفی 1314، مکان واقعه دزفول
مادربزرگم سادات بودند. یک روز قبل از اعلام کشف حجاب، همسایه ایشان، کت و دامن میپوشد و به خانه آنها میآید، رقص و آواز راه میاندازد که از فردا آزادی میشود. بی بی به او میگوید: «من میمیرم و آن روز را نمیبینم که چادر از سرم در بیاید». یک روز قبل از این که اعلان کشف حجاب شود، از غصه میمیرد.
به خاطر کشف حجاب به آب انبار میرود و در آنجا غرق میشود
خاطره از علی اصغر ریگازاده به نقل از پدر بزرگ همسر حاج محمد قلعکار متولد 1310، مکان واقعه نجف آباد یزد
پدربزرگ خانمم در زمان رضاخان، در یک روستا زندگی میکردهاست، روزی آجانها دنبال مادرش میکنند، او به یک آب انبار میپرد و در آن غرق میشود.
به خاطر پوشش چادر، یک خانم را محاکمه کردند
آقای علیزاده از سیرجان
رئیس دادگستری سیرجان هستم. یک پرونده مال 1321 در بایگانی دیدم. به خاطر پوشش چادر، یک خانم را محاکمه و مجازات کرده بودند.
کلاه را بر سر نمیگذارم که نو بماند!
خاطره از محمد منگیری به نقل از پدر قاسم منگیری متولد 1309، مکان واقعه شهربابک کرمان
پدرم تعریف میکردند که در زمان کشف حجاب سربازی به خانهی ما آمد و به پدرم گفت: چرا کلاه نمدی بر سر گذاشتی و چرا کلاه پهلوی روی سرت نیست، پدرم به سرعت رفت و کلاه نو را آورد و گفت: «بنده این کلاه را روی سرم نمیگذارم که نو بماند و بیرون استفاده کنم» و با این حربه سرباز را دست به سر کرد.
پارچه سفید روی یک نفر میاندازند و بالای سرش عزاداری میکنند
خاطره از محمدرضا بندرچی به نقل از مرحوم سید جلیل زرآبادی متولد1300، مکان واقعه قزوین
در ایام ممنوعیت حجاب، مردم برای اینکه ماموران مزاحم عزاداریشان نشوند، در صبحهای زود عزاداری میکردند. اطلاع میدهند که مامورها فهمیدهاند و دارند میآیند، فردی را میخوابانند و یک پارچه سفید روی او میاندازند و به عنوان جنازه بالای سرش عزاداری میکنند. مامورها میآیند و فکر میکنند که واقعاً کسی مرده و آنجا را ترک میکنند.
موهایش معلوم میشود، بیهوش میشود
خاطره از حمیده مسجدی به نقل از مادربزرگ مادر شهید معصومه سادات مصلحی، مکان واقعه کرمان
مادربزرگ مادرم در زمان کشف حجاب حدود 4 ماه از خانه بیرون نمیرفتند. شوهرشان هم اجازه نمیدادند. دخترها قرار میگذارند که مادر را به حمام ببرند، از خانه خارج میشوند، مامورها آنها را دنبال میکنند. قزاقها میریزند و چادر را از سر زن و دخترانش میکشند. ایشان موهایشان معلوم میشود و بیهوش میشود. او را به خانه میآورند و پس از مدتی فوت میکند، شوهرش هم مدتی پس از او فوت میکند.
عارفی که دعایش دو مامور کشف حجاب را به هلاکت میرساند
محمد صحرایی
در بهشت زهرای شهر کازرون پیرمردی به نام شیخ امین الدین بلیانی از عرفای قرن هفتم یا هشتم دفن هست. خانمی که توسط ماموران رضاخان دنبال میشده، به این پیر متوسل میشود، از دعای این پیر این ماموران با اسبهایشان به زمین میخورند و هر دو هلاک میشوند. مردم کازرون تا مدتی آن مکان هلاکت ماموران را سنگ باران میکردند.
داستان یک زندگی
خاطره از محمد دلگرم به نقل از پدربزرگ مرحوم ملااسماعیل حیدری متوفی 1322، مکان واقعه روستای قره بلاغ همدان
پدرم تعریف میکردند که پدربزرگم که فردی روحانی و از بزرگان روستا بودهاست، روزی در جریان قانون کشف حجاب برای کاری از منزل میرود و با یورش سربازان به زنهای با حجاب روبه رو میشود، سربازها ایشان را که با لباس روحانیت و عمامه میبینند به سمت ایشان حمله میکنند و قبا و عمامه ایشان را از تنشان در میآورد و پاره میکنند ایشان 5 پسر داشتند که بعد از این اتفاق، پسرانش به خیابان میروند و با ماموران درگیر میشوند و در درگیری و چالشهایی که پیش میآید در نوشیدنی آنها سم میریزند و آنها را مسموم میکنند و فقط پدربزرگ بنده از آن ماجرا زنده ماندهاست. بعد از این ماجرا پدربزرگم از غم کشته شدن فرزندانش نابینا میشود و چند سال بعد هم از دنیا میرود. ایشان از بزرگان روستا بوده و در جریان بین کمونیستها و انگلیسیها مداخله کرده و اجازهی ورود به روستا را نداده بود.