سه هیچ جلو بودیم، مدرسه حسنا هت تریک کرد!

یک
ساعت نه و نیم – ده شب، رسیدم منزل. خسته و گرسنه. خانم فسنجان پخته بود. دلتان نخواهد، چرب و چیلی! انقدر خسته بودم که گفتم شام نمیخورم، میروم بخوابم. نگذاشت. شام را آورد و حسابی خوردم. گفتم با این وضعیت بخوابم بعید است به صبح بکشم، برویم در پارک سر کوچه قدمی بزنیم. خانم هم مثل همیشه پایه و همراه. بعد قرار شد چای را بریزیم در فلاسک و ببریم در همان پارک بخوریم. بعد قرار شد لباس گرم بپوشیم و یه سر برویم دربند. و بعد… ساعت دو نیم شب چهارصد کیلومتر آنطرفتر چادر زدیم و خوابیدیم! خانم هم مثل همیشه پایه و همراه.
آذر ماه بود و هوا سرد و ما با یک پراید زپرتی زده بودیم به جاده. پول هم نداشتیم. یعنی انقدری داشتیم که وقتی میخواستیم غذا بخوریم، هزینه بنزین را کم میکردیم و با باقی مانده اش تصمیم میگرفتیم چه چیزی بخوریم. روز اول سفر رئییس زنگ زد که کجایی؟ گفتم اینجایم. مکثی کرد و بعد گفت خواهشا زود بیا. گفتم چشم.

تا اینجا یک هیچ از تاهل و بی پولی و شغل جلو بودیم.

دو
تا لحظه آخر مامان باور نمیکرد. اولش مسخره کرده بود، بعد تند شده بود، بعد اخطار داده بود، بعد خواهش کرده بود لااقل حسنا را نبریم و حالا که رفته بودیم برای خداحافظی فقط میتوانست توصیه کند که مراقب حسنا باشیم و خواهش کند چه کارهایی بکنیم و چه کارهایی نه.
4 سال قبل بود. حسنا تقریبا دو سال داشت. هنوز پیاده روی اربعین اینطور خانوادگی نشده بود. لااقل در اطرافیان ما کسی نبود که با خانواده رفته باشد چه رسد به اینکه بچه دو ساله هم برده باشد. نمیدانستیم چه میشود. اما رفتیم. اتفاقا به حسنا بیشتر از همه خوش گذشت و کمتر از همه سختی کشید. لم میداد روی کپه پتوها و ساکهایی که کف کالسکه چیده شده بودن و باعث میشد جایی که او می‌نشیند هم قد سینه ما باشد. از آن بالا دید می‌زد و کیف میکرد.

دو هیچ شدیم. ما و سفر دو، تاهل و بی پولی و شغل و اولاددار شدن هیچ.

سه
کار سخت شده بود. لااقل روی کاغذ سخت شده بود. دوقلوها آمده بودند!
صندلی بچه حسنا را گذاشتیم سمت راست، و دو تا کریر را چسباندیم به هم اینور صندلی عقب. بسم الله گفتیم و سفر را آغاز کردیم. دوقلوها شش ماهشان بود.
تا برویم کرمان و برگشتنی سری به یزد بزنیم و بعد اصفهان و بعد گلپایگان و بعد بیاییم تهران، سه هزار کیلومتری راه رفتیم. توی جاده میزدیم کنار و دو تایی خط تولید شیرخشک راه میانداختیم روی سقف ماشین. یکی آب سرد و گرم را قاطی میکرد و به دمای مناسب میرساند و میداد بغلی، بغلی میگرفت شیر خشک میریخت و تکان می‌داد و فرو میکرد در دهان یکی از دوقلوها. چند بار شد که دوقلوها با هم گریه میکردند و جای ایستادن نبود. یکی را من بغل میزدم پشت فرمان و همانطور نشسته و در حد امکانات مسخره بازی در می آوردم و یکی را هم مادرشان تا برسیم به یک آبادی و بایستیم. رسیدن به آبادی در جاده های کرمان و یزد و اصفهان فرق دارد با آبادی در جاده چالوس ها! اینطور نیست که بعد از هر پیچ روستایی باشد و شهری. گاهی باید 100 کیلومتر بروی تا برسی.

سه هیچ شده بودیم. ما و سفر سه، تاهل و بی پولی و شغل و اولاددار شدن و حتی دوقلو داشتن هیچ.

چهار
بازی لیورپول – آث میلان را یادتان هست؟ فینال جام باشگاهای اروپا در فصل 2004-2005 که در استانبول برگزار میشد. لیورپول سه هیچ عقب افتاده بود. کار تمام بود. میلانی ها داشتند پیش پیش سرود قهرمانی را میخواندند. اما همه چیز یکدفعه برگشت. لیورپول سه تا زد. بازی را مساوی کرد و کشید به پنالتی و برد. در شش دقیقه سه تا زد!
اعتراف سختی است. سه هیچ جلو بودیم از شغل و تاهل و بی‌پولی و بچه داشتن و دوقلو داشتن. اما یکدفعه سه تا خوردیم.
مدرسه رفتن حسنا بدجور زمینگیرمان کرده است. دیگر نمیتوانیم یکدفعه بزند به سرمان و فرمان را بچرخانیم سمت یکی از خروجیهای شهر. کاری که همین تابستان هم کردیم. هیچ چیز همراهمان نبود. همینطوری از خانه بیرو آمده بودیم. اما رفتیم شهری در سیصد کیلومتری تهران. انقدر چیزی همراهمان نبود که ماهیتابه و کتری و شلوار و… خریدیم برای خودمان و بچه ها.
اما دیگر از این خبرها نیست. شنبه تا چهارشنبه حسنا باید برود مدرسه. سر ساعت هشت صبح. وحشتناک است! شاید برای اولین بار بعد از ازدواج تقویم را باز کردیم و دنبال تعطیلات رسمی گشتیم.

مدرسه حسنا هت تریک کرد و سه تا خوردیم. مساوی شدیم. این روزها داریم زور میزنیم که لااقل در ضربات پنالتی نبازیم.

منبع: کانال تلگرام ماهبندان نوشته‌های محمدرضا شهبازی @mahbandan

تاریخ درج مطلب: جمعه، ۱ دی، ۱۳۹۶ ۱:۰۵ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *