«به پدر و مادرم بگویید شهید شدم»

اختصاصی خاطره نگاری؛ 

از بلدیه تا بهزیستی

قبل از انقلاب سازمانی به نام بهزیستی در کار نبود. بلدیه وظایفی را که امروزه به عهده سازمان بهزیستی است پشتیبانی می کرد. بلدیه، علاوه بر اجرای امور مربوط به شهر وظیفه رسیدگی و رتق و فتق امور کودکان بی سرپرست را هم به عهده داشت. در کنار بلدیه، موسسات خیریه خصوصی دیگری هم از این کودکان نگهداری میکردند. به عنوان نمونه یکی از این موسسات خصوصی متعلق به فردی به نام “آذرفر” بود که سرپرستی کودکان بی سرپرست زیادی را به عهده داشت.

پس از پیروزی انقلاب سازمان “بهزیستی” برای سرپرستی کودکان فاقد خانواده در نظر گرفته شد. فقدان خانواده، وظیفه سرپرستی و تربیت این کودکان را برعهده سازمان و موسسات خیریه گذاشته بود. شیوه تربیتی کودکان، شیوه ای خاص بود. به نحوی که قبل از انقلاب به تقلید از روش فرانسوی ها، این کودکان تا سن جوانی خارج از محیط شهر زندگی می کردند تا با مفهوم خانواده به طور ملموس آشنا نشده و هوایی نگردند. پس از انقلاب نیز اگرچه آنها دیگر خارج از شهر نبودند ولی بازهم طوری رفتار می شد که بچه ها از لحاظ عاطفی به مربیان وابسته نشوند تا بتوانند بعدا مستقل شده و متکی به خود باشند. مثلا شش ماه یکبار مربیان تغییر می کردند.

شاید کسانی که تنها اصطلاح بچه پرورشگاهی را شنیده اند و با این افراد از نزدیک برخوردی نداشته اند، درخصوص آداب و اخلاق بچه ها تصور خاصی داشته باشند و آنها را متمایز از دیگران بدانند. اما این افراد به دلیل امکانات زیادی که در اختیار داشتند نه تنها از لحاظ مادی در زندگی کمبودی نداشتند حتی برای خود هم هویتی مستقل قائل بودند که باید در جامعه آن را حفظ کنند. به همین دلیل در نگاه اول این بچه ها قابل تفکیک از دیگران نبودند و نیستند. همین امر و احساس هویت در بین آنها منجر به این شده که به گفته کارشناسان سازمان، کمترین خلاف در بین این بچه ها دیده شود. چرا که اگر خلافی از یک نفر سربزند مهری بر پیشانی همه بچه های “پرورشگاهی” زده می شود.

هرچند این شیوه های تربیتی اتخاذ شده بود تا بچه ها بتوانند در بزرگسالی زندگی مستقلی داشته باشند، اما نیم نگاهی هم به این موضوع بود که اگر این افراد در کنار خانواده های خود و یا تحت پوشش خانواده های دیگر بزرگ شوند میتوانند خلا محبت پدر و مادر را در زندگی پر کنند. در همین راستا بعد از انقلاب تصمیمی برای بازگشت افراد به خانواده هایشان با عنوان طرح “شبه خانواده” شکل گرفت. اگر عمو، عمه، دایی، خاله و … فرد تمایل نداشتند تا آنها را در خانواده خود نگهدارند خانواده هایی دیگر این بچه ها را در خانه های خود بزرگ کنند و بهزیستی هم از آنها پشتیبانی مالی کند. از همان ابتدای انقلاب خانواده هایی اظهار تمایل کردند و سرپرستی برخی از کودکان را بر عهده گرفتند. عده معدودی از افراد توانستند وارد شبه خانواده هایی بشوند؛ اما عده ای دیگر نه خبری از خانواده شان شد و نه در شبه خانواده ای رشد کردند. بلکه به صورت مستقل و با حمایت مالی بهزیستی به زندگی خود ادامه دادند.

اعزام از خانه جوادیه و شبه خانواده

از این به بعد زندگی مستقل کودکانی که قبلا در بلدیه یا بهزیستی بزرگ شده بودند و دوران کودکی را گذراندند در خانه های مستقل چند نفره باهم و یا همراه با خانواده ای غریبه آغاز می شود. “خانه جوادیه” و “خانه قلهک” نام خانه های معروفی است که چند نفر از بچه ها آنجا با هم زندگی می کردند. از همین خانه جوادیه بعدها زمان جنگ سه نفر شهید هم شدند. افرادی که تنها نامشان باقی مانده؛ بدون هیچ خاطره ای.

نام بچه های بی سرپرست در کنار انقلاب و جنگ ثبت شده است. بنا به گفته مسئولین بهزیستی، مرکز لویزان، یکی از مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست، زمانی که امام خمینی(ره) حکم شکستن حکومت نظامی را اعلام کرد به خیابان آمدند و شیشه های مرکز را شکستند. بهرحال گرچه اطلاعات درباره عملکرد و مشخصات دقیق بچه های بهزیستی کم است و در سکوتی طولانی زندگی این بچه ها سپری شده است ولی نشانه هایی از حضور و نقش آفرینی اجتماعی‌شان در جنگ دیده می شود که در حد اطلاعات موجود آنها را روایت می کنیم.

آماری از حضور در جبهه

بچه های بهزیستی هم ماننند بقیه افراد جامعه باید به سربازی می رفتند. از ۸۰ شهیدی که تاکنون شناسایی شده، حدود ۴۰ نفرشان شهدایی بودند که مشغول سپری کردن دوره سربازی در جبهه بودند. البته برخی از آنها پس از دوره سربازی در جبهه ماندند و نهایتا شهید شدند. علاوه بر آن حدود ۴۰ سرباز شهید، بقیه هم به صورت داوطلب به جبهه اعزام شدند. اما بچه های بهزیستی برای حضور در جبهه باید از مسئولین خود رضایت نامه کتبی می گرفتند. شرط دریافت رضایت نامه از آن جهت بود که در صورت صحت کامل شرایط روحی و روانی در جبهه حضور داشته باشند. گرفتن رضایت‌نامه کار دشواری نبود. بچه های بهزیستی دائم تحت نظارت و کنترل انواع بررسی ها و تستهای روانشناسی بودند تا اگر مشکل و احیانا بیماری در آنها مشاهده می شد درمان شوند. معمولا بار اول و دوم موافقت نمی شد و پس از سه چهار بار مراجعه موفق به دریافت رضایت نامه می شدند. با وجود حضور همین تعداد شهید بهزیستی در دفاع مقدس، اما متاسفانه به دلیل فرهنگ غلطی که در جامعه وجود دارد نزدیکان این شهدا تمایلی ندارند که خاطرات خود را بیان کنند؛ چراکه میترسند به این واسطه شناخته شوند و … . با این شرایط امکان شناخت همه شهدای بهزیستی و ثبت خاطرات آنها همانند بقیه شهدا تاکنون فراهم نشده است. در مجموع از میان بچه های بهزیستی که داوطلبانه به جبهه رفتند، از نادر نظمی پویا، سیف الله اسدیان و سیف الله شیعه زاده خاطراتی نقل شده که همین روایتهای مختصر هم اندکی ما را با اوضاع و احوال زندگی این شهدا هنگام اعزام به جبهه آشنا می کند.

جبهه، کار نادر، رادیوی سیف الله

نادر نظمی پویا در کودکی پدر و مادرش را بر اثر تصادف از دست داد. از آنجا که هیچ کس را نداشت تا سرپرستی اش را برعهده گیرد به بهزیستی گرگان منتقل شد. بعد از مدتی خانم بهزادی، یکی از مربیان بهزیستی، تمایل داشت تا نادر را به خانه خود آورده و او را بزرگ کند ولی به دلیل کار همسرش مجبور شد که به اهواز برود. بهزادی نتوانست نادر را با خود به اهواز ببرد. روزی در اهواز دختری دوساله به نام اشرف را پلیس به بهزیستی آن شهر تحویل می دهد. بهزادی تا نه سالگی اشرف در اهواز از او سرپرستی کرد. بنابه دلایلی باید به اراک منتقل می شد. این بار دیگر حاضر نبود اشرف را از دست بدهد؛ او را هم با خود به اراک برد. بر اثر اتفاق روزی تعدادی کودک، از بهزیستی تهران به اراک آمده بودند که نادر هم در بین آنها بود. همین بهانه ای شد تا آن روز نادر ۱۴ ساله در کنار خانواده خانم بهزادی زندگی را آغاز کند. نادر به سن ازدواج که رسید، به پیشنهاد خانم بهزادی، که مادر صدایش می زد، با اشرف ازدواج کرد.

ایام جبهه که فرارسید، نادر تصمیم گرفت به جنگ برود. بویژه که دوستش سیف الله محمدیان هم در جبهه بود. او باید می رفت و از فردی که چون مادر از او نگهداری کرده بود، خداحافظی می کرد. نادر به سرکلاس خانم بهزادی رفت؛ مادر در حال تدریس بود. به بهانه اینکه در جبهه می خواهد مشغول کار شود تصمیمش را بیان کرد؛ شاید مادر راحتتر رضایت دهد. پس از پرس و جوی بیشتر خانم بهزادی، مسئله برایش روشن شد که پسرش می خواهد به جنگ برود نه سرکار. در برابر اصرار مادر، نادر مقاومت کرد و نهایتا مادر رضایت داد.

نادر در جهاد سازندگی پشت لودر مشغول سنگرسازی شد. آخرین لحظات زندگی اش در همین کار سپری گردید؛ در حالی که شیفتش تمام شده بود، چون محسن همکار نادر در شیفت بعدی در خواب بود، نادر به کارش ادامه داد و در حین کار با اصابت ترکشی به شهادت رسید. این چنین امید بازگشت مجدد او نزد خانم بهزادی و همسر جوانش قطع شد تا فرزند نادر، مجید هم مانند پدرش، بدون چشیدن طعم بابا بزرگ شود.

دوست نادر، سیف الله اسدیان، از نادر هم تنهاتر بود و در زندگی هیچ کسی را نداشت. سیف الله از وضع مالی مناسبی برخوردار نبود. در اراک، کارگر یک مغازه مرغ فروشی بود. سیف الله تنها با خانم بهزادی ارتباط داشت. روزی که قرار بود به جبهه برود، سراغ خانم بهزادی آمد تا هم خداحافظی کند و هم سفارشهای نبودنش را به او بگوید. از فرط نداری، آن روز تنها یک زیرپوش به تن داشت که تصویرش در ذهن خانم بهزادی هنوز مانده است. برای خداحافظی و بیان خواسته ای به سراغ او آمده بود. سیف الله از خانم بهزادی خواست که پیغامی را به نادر برساند. رادیواش را به فردی امانت داده بود تا برایش تعمیر کند؛ از خانم بهزادی خواست که به نادر بگوید رادیو را از طرف بگیرد و نزد خودش نگه دارد تا سیف الله از جبهه برگردد. سیف الله گرچه کوله باری از رنج و مشکلات مادی و عاطفی داشت ولی همین ماجرای رادیو نشانه ای است که با “امید به زندگی” عازم جبهه شد.

مسئولیتی که سیف الله در منطقه پذیرفته بود، این ویژگی را داشت که کمتر کسی حاضر به پذیرش آن بود. بیسیم چی همه اسرار را می دانست و اگر به دست دشمن گرفتار می شد به شدت اذیتش می کردند تا همه اطلاعات را بازگو کند. سیف الله اسدیان با وجود سن کمش، حدودا ۱۸ سال، داوطلبانه مسئولیت بیسیم چی را پذیرفت. از قضا روزی در همین مسئولیت به دست منافقین گرفتار شد. سیف الله برگه مربوط به کد و رمزهای بیسیم را قبل از گرفتار شدن خورده بود. ولی بلایی که بر سر جسدش آوردند نشان میداد که همه کاری با او کرده بودند تا برگه کد و رمز را بیابند. شکم و سینه سیف الله شکافته بود. …

اینگونه تنهایی سیف الله پایان یافت و به دیدار ولیً حقیقی اش رفت.

سیف الله در جبهه به کسی شرح زندگی اش را بروز نداده بود. همرزمانش تازه پس از شهادت او که به اراک رفتند پی بردند که دوستشان چه سرگذشتی داشته است. یکی از دلایلی که آمار دقیقی از تعداد شهدای بهزیستی و یا خاطراتی از شهدای شناسایی شده آن در دسترس نیست همین مخفی کاریهایی است که امثال سیف الله در مقاطع مختلف زندگی خود داشتند.

خیلی از همرزمان این بچه ها، اطلاع نداشتند که با چه کسانی هم سنگرند. مگر اینکه براثر حادثه ای پی به واقعیت میبردند. مثلا، در مجموعه ای که چند نفر از بچه های بهزیستی هم در آن بودند، یکشنبه اول هر ماه نامه های دوستان و اقوام رزمنده ها به منطقه می آمد. در این روز همه نیروها می رفتند تا نامه شان را تحویل بگیرند به غیر از سه برادر که هر یکشنبه اول ماه ناپدید می شدند. فردی از سر کنجکاوی پیگیر می شود که ماجرا چیست. پس از تعقیب آنها می فهمد که هر سه می روند در چادری همدیگر را بغل می کنند و گریه می کنند. گریه برای غربتی که تنها خودشان آن را درک میکردند.

آشنایی خواهر و برادر بر سر جنازه برادر شهید

گرچه همه این بچه ها آغوش پدر و مادر را درک نکردند. ولی بودند در بین آنها افرادی که حتی از خواهر و برادرانشان هم جدا شدند و بعدها همدیگر را یافتند.

پدری عیاش زن دوم می گیرد و بچه هایش را رها میکند. بر اثر اتفاقی، خواهران و برادران از هم جدا می شوند و بدون اینکه همدیگر را بشناسند دور از هم در جامعه ای روستایی زندگی می کنند. بعد از مدتی طولانی بر اثر یک اتفاق یکی از برادرها، به نام سیف الله شیعه زاده، خواهرش را در جایی می بیند و می شناسد. هرچند که به خاطر شرایط فرهنگی اجتماعی منطقه نمی توانست به سراغ خواهرش برود.

سیف الله باوجود سن کم نسبت به خواهرش غیرتی بود. هر روز که خواهر به مدرسه می رفت، از دور مراقبش بود تا کسی برایش مزاحمت ایجاد نکند. بعد از آنکه خواهر به مدرسه می رسید با خیال راحت به سرکار  می رفت و مشغول علوفه جمع کردن می شد. مدتی بعد از این آشنایی و شناخت یکجانبه از خواهر، سیف الله برای طی دوره سربازی عازم جبهه شد. محل خدمتش مناطق غربی کشور بود. محل فعالیت احزاب کومله و دموکرات. سیف الله در درگیری های کردستان، به دست کومله گرفتار شد. آنها سیف الله را دار زدند و جسدش را سوزاندند. بعد از اینکه جسدش را به روستا منتقل کردند، پروسه شناخت و آشنایی خواهر و برادر سیف الله هم بعد از سالها دوری آغاز شد. با اطلاعی که به خواهر و برادرش از شهادت سیف الله می دهند، یک روز آنها جداگانه و بدون شناختی از یکدیگر تصمیم می گیرند بر سر مزار برادر بروند. کسی به این خواهر و برادر نگفته بود که شما باهم چه نسبتی دارید. دو خواهر و برادر شهید سیف الله شیعه زاده درحالی در یک مدرسه با هم درس می خواندند که اصلا همدیگر را نمی شناختند و مانند دو غریبه بودند. آن روز هر کدام جداگانه بر سر مزار برادر می آیند. به طور اتفاقی به عنوان دو هم مدرسه ای یکدیگر را می بینند و  برای هم تعریف می کنند که برادرشان شهید شده و در قبرستان دفن شده است. زمانی که همدیگر را بر سر مزار برادر خود می برند، آنجاست که متوجه می شوند که چه نسبتی باهم داشتند. پس از شهادت سیف الله، خواهر و برادرش دیگر حسرتی را که او بر دل داشت، تحمل نکردند.

تحقیق و تدوین: محمد علی هاشمی

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۲۲ اسفند، ۱۳۹۵ ۱۲:۱۱ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

۲ thoughts on “«به پدر و مادرم بگویید شهید شدم»

  • اردیبهشت ۴, ۱۴۰۰ در t ۱۱:۳۵ ب.ظ
    Permalink

    احسنت چقدر شهدای مظلومی بودند. روحشان شاد.
    ممنون از خاطره نگاری بابت پرداخت به این شهدای عزیز که در جامعه غریب و مظلوم اند.

    پاسخ دادن
  • تیر ۱۵, ۱۴۰۰ در t ۷:۲۹ ب.ظ
    Permalink

    روح شهدای بهزیستئ شاد چقدر مظلومانه و تنها زیستند و رفتند

    پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *