خیّر گمنام؛ ای کاش میدانست مادر آن سه فرزند یتیم در حقش چه دعاهایی میکرد …
چهارشنبه شب به ایرانشهر در منطقه بلوچستان رسیدیم. منزل یکی از مددجویان اهل تسنن. پدر خانواده سه سال قبل فوت شده بود. مادر به همران سه فرزند خود زندگی می کنند. وقتی به منزل رسیدیم با یک تکه سنگ کوچک به در کوبیدم. پسر بچهای در آهنی رنگ و رو رفته را باز میکند، حدوداً 7 – 8 سالهاست؛ لباس بلوچی پوشیده و سرش را از ته تراشیده. نه من را میشناسد و نه دو سه نفری که همراهمان هستند؛ سراغ بزرگتر خانه را که میگیریم، اتاقک کاهگلی گوشه حیاط را نشان میدهد؛ اتاقکی 14_ 13 متری با تیرهای چوبی و دیوارهای گلی؛ اتاقی که داستان هر روز زندگی زن بلوچ و دو پسر و یک دخترش توی آن رقم میخورد؛ در گوشه و کنارش موش و مارمولک از در و دیوار و تیرهای چوبی بالا میروند..
جلوی ورودی خانهشان را با پارچهای از حیاط جدا کرده اند؛ زن بلوچ ایستاده است و با همان لهجه زیبای ایرانشهری، اتاقش را نشان میدهد و با خونگرمی بما تعارف می زند؛ اتاقی با یک مهتابی رنگ پریده؛ یک پنکه سقفی، یک تلویزیون لکنته نقلی، یک قاب عکس امام و رهبری و یک ساعت دیواری و البته پارچهای که از زمین به ارتفاع یک متر روی دیوار کشیده شده تا هم سر و شکلی به اتاق بدهد، هم جولان دادن موشها و مارمولکها را سختتر کند.
کنج اتاق هم یک کابینت فلزی و یک اجاق گاز زهوار دررفته، در کنار یخچال زنگ زدهای که بیشتر به کمد شبیه است تا یخچال، کنار هم چفت شدهاند؛ اتاقی 13 _ 14 متری که هم آشپزخانه است، هم پذیرایی و هم اتاق خواب 4 نفر.
بچهها لام تا کام حرف نمیزنند. برای مشارکتشان با آنها شوخی می کنیم، میخندیم و بالاخره میخندانیمشان. هر دو پسربچه بلوچ را کنار دست خودم مینشانم و سر شوخی را بازمیکنم، یخشان آب میشود؛ مددکارشان میگویند اوضاع تحصیلی دختر بلوچ و پسربچهها خیلی خوب است، آنقدر خوب که اگر بتوانند تحصیلشان را ادامه دهند، میشود امیدوار بود که هم دختر بزرگ خانواده به آرزوی معلم شدنش برسد و هم دو پسربچه بازیگوش و در عین حال خجالتی، به دکتر و مهندس شدن.
اهل تسنن هستند و با این که 3 سال و نیم پیش پدر خانواده از دنیا رفته، یک خیّر بینام و نشان و گمنام شیعه، مدتها است مخارج آنها را عهدهدار شده و ماهانه 500 هزار تومان برای بچهها واریز میکند؛ مددکار خانواده میگوید: «خودش نمیخواهد کسی اسمش را بداند؛ حقیقتش ما هم فقط یک شماره تلفن از او داریم»
زن جوان با همان لهجه ایرانشهریاش میگوید: «بخدا روزی نیست که دعایش نکنم؛ انقدر مرده که حتی نخواسته ما بدونیم اسمش چیه؛ بعد از هر نمازم، محال است دعایش نکنم؛ مطمئنم که همانطور که او دنیا را برای ما آباد کرد، خدا هم آخرتش را آباد میکند…» به هر حال آنقدر از خوبیهای خیر ناشناس شیعه میگوید که من هم ترغیب میشوم تا با او صحبت کنم. شماره موبایلش را
میگیرم و شروع می کنم به صحبت با او؛ با اینکه خودم را معرفی میکنم و از او برای کمکهایش به این خانواده تشکر میکنم ولی خیّر گمنام حاضر نمیشود خودش را به من هم معرفی کند؛ حتی با اینکه به عنوان رئیس کمیته امداد تقبل میکنم که خانهای برای زن بلوچ و سه فرزندش مهیا شود و در کوتاهترین زمان ممکن آنها را از این اتاق کاهگلی به خانهای نوساز منتقل شوند، خیّر گمنام، اصرار دارد که او هم در تامین مسکن این خانواده مشارکت کند.
ای کاش میدانست مادر آن سه فرزند یتیم در حقش چه دعاهایی میکرد….
راوی: سید پرویز فتاح، رئیس کمیته امداد امام خمینی
منبع: کانال تلگرامی سید پرویز فتاح، @seyedparvizfattah