خاطره رسول صدر عاملی از امام موسی صدر؛ چه اصراری داری شعر بگی؟!
اختصاصی خاطره نگاری*- در اوایل دههی پنجاه (که من کمتر از ده سال داشتم) امام موسی به تهران آمده بود؛ او به اتفاق حاجآقا مهدی صدرعاملی، آقای مدرس، آقای محمد مستجابی و برادرش آیتالله رضا صدر در یکی از دورههای ماهانهی پدر من شرکت کردند. گرچه ما از فامیلهای دور ایشان بودیم، اما یکی از ویژگیهای امام موسی این بود که ارحام را دوست داشت و صلهی رحم را بهجا میآورد و بر اهمیت آن تاکید داشت. من این را بعدتر دانستم؛ به من تاکید کرد که دیدار اقوام (بهویژه آنها که تنگدست یا دور هستند) میتواند همهی گرفتاریها و مشکلات را حل کند؛ این درسی بود که من در آن دیدار کوتاه گرفتم. من از آن جمع درک شفافی نداشتم؛ چراکه دنیا و ذهنیات دیگری داشتم و نمیتوانستم به آنها نزدیک شوم و بهخوبی بشنوم و درک کنم.
عموماً پدرها اصرار دارند ویژگیهای فرزندانشان را عیان کنند؛ پدر من هم اصرار داشت که انشا و شعری برای امام موسی بخوانم؛ همه تجربه کردهایم که این موقعیتی دشوار است؛ به هر روی من انشایی را خواندم که در ادامهاش هم شعری را گنجانده بودم؛ امام موسی گفت متن خوبی نوشتهای، اما چه اصراری بر شعرگفتن داری؟ او به صراحت بر نگارش تاکید کرد و من نیز همان مسیر را پیش گرفتم. مدتها پس از آن وقتی من به روزنامهنگاری تمایل داشتم و پدرم به شدت با این امر مخالف بود، وساطت برادر امام، آیتالله رضا صدر توانست مشکل مرا حل کند. بسیار عجیب است که وقتی فیروزان از من خواست در این جلسه حرف بزنم همهی این خاطرات در ذهنم مرور شد و جان گرفت.
*این خاطره در نشست “نقش تاریخ شفاهی در حفظ و تبیین سیره و اندیشه امام موسی صدر” در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۱۸ توسط رسول صدرعاملی بیان شد.